جدول جو
جدول جو

معنی طافح - جستجوی لغت در جدول جو

طافح
مست، آنکه در اثر خوردن نوشابۀ الکلی از حال طبیعی خارج شده، خمارآلود
تصویری از طافح
تصویر طافح
فرهنگ فارسی عمید
طافح
(فِ)
مست پر از شراب که از خود خبر ندارد. (منتهی الارب). بدمست که پر شده باشد از شراب. (غیاث اللغات). مست طافح که بیش نتواند آشامید. پر از شراب. (مهذب الاسماء). سیاه مست. مست مست. مستی مست. لول. مست خراب:
هر که از خم ّ می مدح تو جامی نوش کرد
تا نگردد مست طافح کی نهد از دست جام.
سوزنی.
، لبالب. سرشار. فایض. پر پر
لغت نامه دهخدا
طافح
سیامست خرست کرست، دهان لغ آن که راز نگاه ندارد مست شرابخواره که از خود خبر ندارد. یا مست طافح. سیاه مست مست مست
فرهنگ لغت هوشیار
طافح
((فِ))
مست شرابخواره که از خود خبر ندارد
تصویری از طافح
تصویر طافح
فرهنگ فارسی معین
طافح
بیخود، شراب خواره، مدهوش، مست، سیاه مست، کچول، شراب باره، دائم الخمر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طالح
تصویر طالح
بدکردار، تبهکار، بدکار، بدعمل
فرهنگ فارسی عمید
(اَ فِ)
شهریست از ناحیۀ اوسیم بر ساحل غربی نیل روبروی فسطاط. (از نخبهالدهر دمشقی ص 232). رجوع به اطفیح شود، در تداول فارسی، معلومات. دانستنیها. اخبار.
- ادارۀ اطلاعات، ادارۀ اخبار. سازمان تجسسات.
- روزنامۀ اطلاعات، نام روزنامۀ کثیرالانتشار پایتخت است که عصرها منتشر میشود و میتوان گفت که مهمترین روزنامۀ پرتیراژ ایران است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اولین فرزند ناحور، برادر حضرت ابراهیم علیه السلام که از رؤومه کنیزک فراشی ناحور بدنیا آمده بود. (سفر پیدایش 22:24) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
بر آب برآینده، (منتهی الارب)، آنچه بر سر آب از سبکی و لطافت بالا برآید، ضد راسب، (غیاث اللغات)، آنچه بر روی آب ایستد، بر سر آب آمده مانند ماهی مردۀ در آب، رجوع به ج 2 ص 229 دکری شود،
پرده ای است بر شکم زیر پوست و بر زبر باریطون، یجب ان تعلم ان علی البطن بعد الجلد غشائین احدهما یسمی الطافی ... و الثانی یسمی باریطارون و یسمی المدور، (کتاب ثالث قانون ابوعلی ص 311)، کف که بر بالای قاروره و تفسرۀ بیمار ایستد
لغت نامه دهخدا
(طافْ فَ)
مابین کوه و دشت، طافه البستان، نواحی و گرداگرد بوستان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زن که بی اجازت شوی در اهل خود رود. (منتهی الارب) (آنندراج). زن نافرمان. سرکش. (غیاث اللغات) ، زن نگرنده بسوی مردان. (منتهی الارب) (آنندراج).
- امراه طامح یا امراه طماحه، زن که بشهوت به مردان نگرد. زن چشم چران، بلند از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). عالی
لغت نامه دهخدا
(یِ)
هالک. یا مشرف بر هلاک، سرگشته. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ضد صالح. و فی الحدیث: لولا الصالحون لهلک الطالحون. ج، طلّح. (منتهی الارب). ج، طالحون و طالحین. مرد بدکردار. (غیاث اللغات). تبهکار. بدکار. فاسد. بدمرد. (زمخشری) ، بی سامانکار. ج، طلحاء. (ربنجنی). مرد بیسامان. (مجمل اللغه) (تفلیسی) (دهار) (دستور اللغۀ ادیب نطنزی) :
صحبت صالح ترا صالح کند
صحبت طالح تراطالح کند.
مولوی.
صالح وطالح بصورت مشتبه
دیده بگشا بو که گردی منتبه.
مولوی.
دختری خواهم ز نسل صالحی
نی ز نسل پادشاهی طالحی.
مولوی.
صالح و طالح متاع خویش فروشند
تا که قبول افتد و چه در نظر آید؟
حافظ.
، شترمادۀ مانده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نام پیشین ایستگاه شمارۀ 15 راه آهن شمال بوده است که فرهنگستان آن را به ’تاله’ تبدیل کرده است. (لغات فرهنگستان 19، 1318 هجری شمسی)
لغت نامه دهخدا
(طُ فِ)
مغز تنک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
طفاح الارض، پری زمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام اسبی است، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ فِ)
چیزهای پهن و عریض. کأنّه جمع طلفح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
ریزان. (منتهی الارب). ریزندۀ خون یا اشک. (از شرح قاموس) : مساقی جویبارش به آب سافح چون سواقی سیم ساق از شراب طافح. (ترجمه محاسن اصفهان ص 24)
لغت نامه دهخدا
(فِ حَ)
تأنیث طافح. خشک هرچه باشد: و منه رکبه طافحه، للتی لایقدر ان یقبضها. (منتهی الارب) ، زانوی خشک که تا نشود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
ماده شتر که شیر آن رفته و خشک شده باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نعت فاعلی از لفح به معانی به شمشیرزدن و سوختن آتش و گرما و سموم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ناحیتی است به هندوستان با شهرهای آبادان، و نعمت فراخ، و مردمانش اسمرند و سپید، (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
تیغ زن، سوزان آتش سوزان، زهر سوزنده بشمشیر زننده، سوزنده جمع لوافح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طافه
تصویر طافه
دامنه میان کوه و دشت، دیوار بستان
فرهنگ لغت هوشیار
مرده ماهی که روی آب آید، آبسوار آنچه بر آب نشیند رو در روی درد که ته نشین شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالح
تصویر طالح
مرد بدکردار، تبهکار
فرهنگ لغت هوشیار
زن نافرمان، زن چشم چران زن نافرمان زن سرکش، زن نگرنده به سوی مردان زن چشم چران، بلند عالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافح
تصویر سافح
ریزنده خون یا اشک، ریزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طافحه
تصویر طافحه
مونث طافح: و خشک مونث طافح، خشک (هر چه باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لافح
تصویر لافح
((فِ))
به شمشیر زننده، سوزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طالح
تصویر طالح
((لِ))
مرد بدکردار، تبهکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طامح
تصویر طامح
((مِ))
زن نافرمان، زن چشم چران، خوب و عالی از هر چیز
فرهنگ فارسی معین
سرکش، نافرمان، چشم چران
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدکار، تبهکار، فاسد، مخبط، بدعمل، بدکردار، ولگرد، بی سامان
متضاد: صالح
فرهنگ واژه مترادف متضاد