جدول جو
جدول جو

معنی ضیاع - جستجوی لغت در جدول جو

ضیاع
ضایع شدن، تلف شدن، تباه شدن، ضایعه، مرگ، نابودی
تصویری از ضیاع
تصویر ضیاع
فرهنگ فارسی عمید
ضیاع
زمین زراعتی و آب و درخت موجود در آن، زمین غله خیز، نابودی، ضیعت
ضیاع و عقار: زمین های کشاورزی و اموال خانه
تصویری از ضیاع
تصویر ضیاع
فرهنگ فارسی عمید
ضیاع
(حَ رَ جَ)
هلاک شدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ضایعشدن. (دهار). بباد شدن. (تاج المصادر). تلف گردیدن. بطلان. تباهی. تفقد. گویند: فلان مات ضیاعاً، مرد و کسی پروای او نکرد. ضیعه. ضیع. ضیع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضیاع
جمع واژۀ ضایع. (منتهی الارب). رجوع به ضایع شود، جمع واژۀ ضیعه، بمعنی خواسته و زمین و آب و درخت:
بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرا
نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال.
غضائری.
این همی گوید گشتم بغلام و بستور
وآن همی گوید گشتم به ضیاع و به عقار.
فرخی.
قیمت ضیاع از درم بدانگی بازآمده. (تاریخ بیهقی ص 620). او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان به وی ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی ص 364). دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را بجمله از جهت سلطان. (تاریخ بیهقی ص 182). یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن. (تاریخ بیهقی ص 182). چندان غلام و ضیاع و اسباب زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت. (تاریخ بیهقی ص 184). ابونعیم مدتی در آن سخط بماند چنانکه ارتفاع آن ضیاعها به نوشتکین رسید. (تاریخ بیهقی ص 184). بوسعید سهل بروزگار گذشته وی را بسیار خدمتهای پسندیده از دل کرده بود، چه بدان وقت که ضیاع خاص می داشت... و چه در سایر اوقات. (تاریخ بیهقی ص 124). پس از وفات سلطان محمود... صاحبدیوانی غزنه بدو [ابوسعید سهل داده آمد با ضیاع خاص. (تاریخ بیهقی ص 124).
گرگ و پلنگ گرسنه، میش و بره برند
وینها ضیاع و ملک یتیمان همی برند.
ناصرخسرو.
امیدت بباغ بهشت است ازیرا
که در آرزوی ضیاع و عقاری.
ناصرخسرو.
دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
ناصرخسرو.
ازدادۀ تو اکنون چندانکه بنده راست
کس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست.
مسعودسعد.
سازم از جود تو ضیاع و عقار
گیرم از مدح تو رفیق و قرین.
مسعودسعد.
من یک فرومایه بودم اکنون بدولت خداوند پانصدهزاردینار زیادت دارم، بی ضیاع و چهارپا و بنده و آزاد. (نوروزنامه). رود سپاهان از کوهها حایاد (؟) بیاید وچندان ضیاع را آب دهد و بعضی در ریگ ناپیدا شود. (مجمل التواریخ). و از وی ضیاع بسیار مانده است. (کلیله و دمنه). املاک هلاک شد و ضیاع به ضیاع رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 10). سلطان ضیاع و املاک ایشان بنواحی غرش از ایشان بخرید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 347). ضیاع و عقار فراوان بر آن وقف فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی 441).
دادشان چندین ضیاع و باغ و راغ
از چپ واز راست ازبهر فراغ.
مولوی.
فضل مردان بر زنان ای بوشجاع
نیست بهر قوّت و کسب و ضیاع.
مولوی.
زن کنی خانه باید و پس کار
بعد از آن بنده و ضیاع و عقار.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
ضیاع
(ضَ)
زن و فرزندان و هرکه در نفقه و مؤنت او باشد. هر ضعیف و نیازمند که در امور و حوائج خود محتاج او بود. (منتهی الارب) ، عیال، آنکه افتقاد نداشته باشد. (منتخب اللغات) ، هلاک. (منتهی الارب) ، نوعی از بوی خوش. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، وام. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
ضیاع
بطلان، ضایع شدن، تباهی، هلاک شدن
تصویری از ضیاع
تصویر ضیاع
فرهنگ لغت هوشیار
ضیاع
((ضَ))
تباه شدن، تلف گردیدن
تصویری از ضیاع
تصویر ضیاع
فرهنگ فارسی معین
ضیاع
((ض یا ضَ))
جمع ضیعه، آب و زمین، دارایی
تصویری از ضیاع
تصویر ضیاع
فرهنگ فارسی معین
ضیاع
املاک، اموال، دارایی، خواسته ها، کالا، متاع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضیاع
اگر بیند ضیاع خود را بفروخت، دلیل که در رنج و غم ا فتد. اگر بیند که ضیاع او راسیل برد و خراب کرد، دلیل که او را مضرت رسد از قبل پادشاه. جابر مغربی
اگر بیند در زمین و ملک خود تخم بکشت یا درخت می نشاند، دلیل که معیشت بر وی فراخ شود. اگر بیند ضیاع او پرخار و خس است، دلیل که در راه دین نیکو بود - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
ضیاع
ضایعات، یک ضایعات، هدر
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیاع
تصویر بیاع
فروشنده، دلال خرید و فروش، تاجر، بازرگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیاع
تصویر شیاع
مشایعت کردن، همراهی کردن، پیروی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضایع
تصویر ضایع
تباه، بیکاره، بی فایده، بی اعتبار شده
ضایع شدن: تباه شدن، نابود شدن، بیهوده شدن
ضایع کردن: تباه کردن، نابود کردن
ضایع گذاشتن: فرو گذاشتن، مهمل گذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضباع
تصویر ضباع
ضبع ها، کفتارها، جمع واژۀ ضبع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جیاع
تصویر جیاع
جائع ها، گرسنگان، جمع واژۀ جائع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیاع
تصویر شیاع
نی شبان یا آواز آن
شایعه پراکنی
هیزم ریزه که با آن آتش بیفروزند، آتش گیره، هر چیزی که با آن آتش روشن کنند، هود، آتش افروز، آتش برگ، وقود، پرهازه، حطب، پوک، پده، مرخ، پیفه، وقید، پد، آفروزه، فروزینه
فرهنگ فارسی عمید
(مِضْ)
رجل مضیاع للمال، مرد ضایعکننده و هلاک کننده مال. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کم کننده. (مهذب الاسماء). مرد ضایعکننده و هلاک نمایندۀ مال و مرد مسرف و مبذر. (ناظم الاطباء). تباه کننده. ضایعکننده:
و عاجزالرأی مضیاع لفرصته
حتی اذا فات امر عاتب القدرا.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مضیاع
تصویر مضیاع
تباه کننده، آسیب رساننده بسیار ضایع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضباع
تصویر ضباع
جمع ضبع، بازوان بازوها، جمع ضبع، ماچه کفتاران جمع ضبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیاع
تصویر نیاع
زن بلند و بالا، شتر بلند بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیاع
تصویر لیاع
تند و سخت
فرهنگ لغت هوشیار
روشن شدن، تاو تاب که از شید (نور) نیرومند تر است فروغ تابش درخشندگی نور روشنایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضیاح
تصویر ضیاح
شیر تنک شیر آبکی
فرهنگ لغت هوشیار
زریون پیچ از گیاهان گیاهی است زینتی جزو تیره آلاله. گل آن دارای 4 کاسبرگ و ساقه اش پیچنده است شقایق پیچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاع
تصویر بیاع
بها گذار میانجی فروشنده سوداگر بایع، بها کننده دلال خرید و فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضایع
تصویر ضایع
تلف، تباه، بیکاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاع
تصویر سیاع
کندر دار از گیاهان درخت کندر درخت بان کاه گل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیاع
تصویر شیاع
مشایعت و پیروی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریاع
تصویر ریاع
افزون شدن، فراوان گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاع
تصویر بیاع
((بَ یّ))
فروشنده، سوداگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریاع
تصویر ریاع
((رَ یّ))
ارزیاب محصول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیاع
تصویر شیاع
مشایعت کردن، پیروی کردن، شایع شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضایع
تصویر ضایع
((یِ))
تباه، تلف، بی فایده، بی ثمر، مهمل، بیکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضیاء
تصویر ضیاء
نور، روشنایی
فرهنگ فارسی معین