باطن انسان، اندرون دل، اندیشه و راز نهفته در دل، در دستور زبان علوم ادبی کلمه یا حرفی که به جای اسم قرار می گیرد و دلالت بر شخص یا شیء می کند ضمیر منفصل: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که به تنهایی ذکر می شود مانند من، تو، او و آن ضمیر متصل: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که به تنهایی استعمال نمی شود و به آخر اسم یا فعل می چسبد مانند «م»، «ت» و «ش» در «کتابم»، «کتابت» و «کتابش» ضمیر غایب: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که دربارۀ شخصی که حضور ندارد به کار برود مانند او، وی و ایشان
باطن انسان، اندرون دل، اندیشه و راز نهفته در دل، در دستور زبان علوم ادبی کلمه یا حرفی که به جای اسم قرار می گیرد و دلالت بر شخص یا شیء می کند ضَمیر منفصل: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که به تنهایی ذکر می شود مانند من، تو، او و آن ضَمیر متصل: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که به تنهایی استعمال نمی شود و به آخر اسم یا فعل می چسبد مانند «م»، «ت» و «ش» در «کتابم»، «کتابت» و «کتابش» ضَمیر غایب: در دستور زبان علوم ادبی ضمیری که دربارۀ شخصی که حضور ندارد به کار برود مانند او، وی و ایشان
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بکسرضاد و فتح میم مخفّفه، در لغت بمعنی پنهان و صفت است از اضمار که بمعنی پنهان کردن می باشد. و شرعاً مال زائدالید که امیدی به وصول آن نرود غالباً. کذا فی جامعالرموز و فی کتاب الزکوه. مانند مالی غصب شده که شهود و بینه هم برای آن نباشد، یا ودیعه و امانتی که حافظ آن در مقام انکار برآمده باشد که آن امانت نیز در حکم مال مغصوب بشمار رود - انتهی. صاحب تعریفات گوید: هو المال الذی یکون عینه قائماً و لایرجی الانتفاع به کالمغصوب و المال المجحود اذا لم یکن علیه بینه. مال پنهان. (منتهی الارب). مالی که امید رجوع آن نباشد. (منتهی الارب). مالی بشده. (مهذب الاسماء). مال رفته که امید برگشتن آن نباشد. (منتخب اللغات) ، عذاب که در تأخیر باشد، نهان. خلاف عیان. (منتهی الارب) ، وام. (منتخب اللغات). وام بی مدت. وعده و وام که از وی امید نتوان داشت. (منتهی الارب). موعود که امید از آن نتوان داشت و مکان و زمان آن معلوم نباشد. (منتخب اللغات)
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بکسرضاد و فتح میم مخفّفه، در لغت بمعنی پنهان و صفت است از اِضمار که بمعنی پنهان کردن می باشد. و شرعاً مال زائدالید که امیدی به وصول آن نرود غالباً. کذا فی جامعالرموز و فی کتاب الزکوه. مانند مالی غصب شده که شهود و بینه هم برای آن نباشد، یا ودیعه و امانتی که حافظ آن در مقام انکار برآمده باشد که آن امانت نیز در حکم مال مغصوب بشمار رود - انتهی. صاحب تعریفات گوید: هو المال الذی یکون عینه قائماً و لایرجی الانتفاع به کالمغصوب و المال المجحود اذا لم یکن علیه بینه. مال پنهان. (منتهی الارب). مالی که امید رجوع آن نباشد. (منتهی الارب). مالی بشده. (مهذب الاسماء). مال رفته که امید برگشتن آن نباشد. (منتخب اللغات) ، عذاب که در تأخیر باشد، نهان. خلاف عیان. (منتهی الارب) ، وام. (منتخب اللغات). وام بی مدت. وعده و وام که از وی امید نتوان داشت. (منتهی الارب). موعود که امید از آن نتوان داشت و مکان و زمان آن معلوم نباشد. (منتخب اللغات)
نام بتی است عرب را. رجوع به بت شود. عبدالملک بن هشام گوید مرداس ابوالعباس بن مرداس را بتی بود و پرستش او می کرد. چون مرگش فرارسید پسر خویش عباس را بخواست و گفت ای پسر ضمار را پرستش کن که سود و زیان تو به دست اوست. عباس نزد ضمار آمد و از درون آن بت شنید که منادیی این ابیات می سرود: قل للقبائل من سلیم کلها اودی ضمار و عاش اهل المسجد ان ّ الذی ورث النبوه و الهدی بعد ابن مریم من قریش مهتد اودی ضمار و کان یعبد مرّه قبل الکتاب الی النّبی محمّد. عباس چون ابیات بشنید ضمار را بسوخت و بنزد پیغمبراکرم آمد و اسلام پذیرفت. (معجم البلدان)
نام بتی است عرب را. رجوع به بت شود. عبدالملک بن هشام گوید مرداس ابوالعباس بن مرداس را بتی بود و پرستش او می کرد. چون مرگش فرارسید پسر خویش عباس را بخواست و گفت ای پسر ضمار را پرستش کن که سود و زیان تو به دست اوست. عباس نزد ضمار آمد و از درون آن بت شنید که منادیی این ابیات می سرود: قل للقبائل من سلیم کلها اودی ضمار و عاش اهل المسجد ان ّ الذی ورث النبوه و الهدی بعد ابن مریم من قریش مهتد اودی ضمار و کان یعبد مرّه قبل الکتاب الی النّبی محمّد. عباس چون ابیات بشنید ضمار را بسوخت و بنزد پیغمبراکرم آمد و اسلام پذیرفت. (معجم البلدان)
درون دل. (منتخب اللغات). اندرون دل. درون. باطن انسان.طویّت. دل. (مهذب الاسماء). ج، ضمائر: آنچه بعلم تواندر است گر آنرا گرد ضمیر اندر آوریش چو پرهون. دقیقی. چون می خورم به ساتگنی یاد او خورم وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر. عماره. این بود ملک را بجهان وقتی آرزو این بود خلق را همه همواره در ضمیر. فرخی. زیرا که میرداند در فضل او تمام ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر. منوچهری. خدای عز و جل تواند دانست ضمیر بندگان. (تاریخ بیهقی ص 55). مقرم بمرگ و بحشر و حساب کتابت ز بر دارم اندر ضمیر. ناصرخسرو. چون ضمیر عاشقان شد روی خاک از جهان برخاست جغد قیرفام. ناصرخسرو. وز آن گشت تیره دل مرد نادان کز اوی است روشن به جان در ضمیرم. ناصرخسرو. خدای جل جلاله در ازل بعلم قدیم دانسته بود اما خلقان از ضمیر دل او (شیطان) آگاه نبودند. (قصص الانبیاء ص 18). هیچ چیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی. (کلیله و دمنه). چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیر متمکن شد خواستم تا بعبادت متحلی گردم. (کلیله و دمنه). نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد و نه گردنکشان را مجال تمرد باقی ماند. (کلیله و دمنه). درحال بگوش هوش من گفت وصف تو که با ضمیر شد ضم. خاقانی. آن دید ضمیرم از ثنایت کز نیسان بوستان ندیده ست. خاقانی. سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی طناب او همه حبل اللّه آید از اطناب. خاقانی. از روشنی ّ او نزدی کس بدو مثل گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب. خاقانی. نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی که یاد خویشتنم در ضمیر می آید. سعدی (گلستان). سخنی کآن ز اهل درد آید همچو جان در ضمیر مرد آید. اوحدی. تا ضمیری است مر مرا بنظام تا زبانیست مر مرا گویا. ؟ ، نهانی. نهفته. (منتهی الارب) : چند صیادی سوی آن آبگیر برگذشتند و بدیدند آن ضمیر. مولوی. ، نهان. نهفت: در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است. (تاریخ بیهقی ص 273)، چیزی مضمر. آنچه در دل گیرند. (مهذب الاسماء). آنچه در دل باشد: همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم. مسعودسعد. راز. (منتخب اللغات) (منتهی الارب)، یاد، اندیشه. (دهار) (نصاب). فکرت. فکر. (نصاب). ج، ضمائر: پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر که خاص بر قد او بافتند درع ثنا. خاقانی. قول و فعل آمد گواهان ضمیر زین دو بر باطن تو استدلال گیر. مولوی. قول و فعل و ضمیر چون شد راست اختلافی نماند اندر خواست. اوحدی. ، آن است که چیزی اندیشد و پیدا کند به سؤال. (التفهیم، در احکام نجوم)، وجدان. قوه ای است ممیزه که خیر را از شر و صحیح را از فاسد تمیز دهد و شریعت قلبیۀ مک توبه الهیه که در تمام افراد بنی نوع بشر مودوع است عبارت از همین قوه است که بر اعمال و اقوال ما حکم کرده شکایت و حجت بر ما وارد آورد و عموم بنی نوع بشر را ضمیر هست. (قاموس مقدس)، (اصطلاح نحو و دستور زبان فارسی) عبارت از چیزی است که جای ظاهر گیرد، مانند ’من’ که بدل از محدث عنه است. ضمیر اسمی است وضعشده برای معنی کلی که شامل افراد بسیار می باشد واستعمال شود در معنی جزئی بقرینۀ خطاب و بجای اسم ظاهر استعمال شود چه از تکرار اسم ظاهر کلام از پایۀفصاحت بیفتد و چون تعلق کلام از متکلم باشد یا از مخاطب و یا غائب ضمائر نیز به سه قسم منقسم شوند: اول ضمیری که برای متکلم استعمال شود. دوم ضمیری که برای مخاطب استعمال شود. سوم ضمیری که برای غائب بکار رود، و هر یک از این نوع ضمایر یا متصل است و یا منفصل. ضمیر متصل آن است که بذات خود غیرمستقل باشد، یعنی تا وقتی که بماقبل خود متصل نشود در تلفظ نیاید، و این نیز دو قسم است: بارز و مستتر. ضمیر بارز آن است که برای وی در فعل حرفی و کلمتی مذکور شود و مستتر آن است که در فعل حرفی و کلمتی وی را مذکور نیفتد. اما ضمیر منفصل آن است که در تلفظ محتاج به اتصال با ماقبل خود نبود و بذات خود کلمه ای جداگانه باشد، چون من و تو و او و غیره. هریک از ضمایر متصله و منفصله را در حالات رفع و نصب و جر یا فاعلی و مفعولی و مضاف ٌالیهی حروف و الفاظی است، چنانکه الفاظ ضمایر فاعلی اینست: من، تو، او، ما، شما، ایشان... الخ. (نهج الادب). ضمیر اسمی است که بطور کنایه و اشاره بر متکلم و غائب یا مخاطب دلالت کند، و آن یا متصل است و یا منفصل. ضمیر منفصل آن است که خود کلمه مستقل باشد و به تنهائی گفته شود. ضمیر متصل آن است که به تنهائی گفته نشود بلکه چسبیده بکلمات دیگر و بمثابۀ جزئی از او باشد. ضمیر منفصل در عربی دو نوع الفاظ دارد، الفاظی که در موقع رفع استعمال شود و الفاظی که در موقع نصب استعمال شود، مثل هو، هما... الخ و ایاه، ایاهما... الخ. ضمیر متصل نیز دو گونه الفاظ دارد: اول الفاظی که تنها به فعل می چسبند و صیغه های ماضی و مضارع و امر بوسیلۀ آنها تشخیص داده می شود و تعداد آنها یازده است: ا، و، ن، ت، تما، تم، تن ّ، نا، ی. دوم الفاظی که بهر سه قسم کلمه، اسم و فعل و حرف می پیوندد مانند: امّه، امره، له، انگور پژمریده. ج، ضمائر. (منتهی الارب)
درون دل. (منتخب اللغات). اندرون دل. درون. باطن انسان.طَویّت. دل. (مهذب الاسماء). ج، ضمائر: آنچه بعلم تواندر است گر آنرا گرد ضمیر اندر آوریش چو پرهون. دقیقی. چون می خورم به ساتگنی یاد او خورم وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر. عماره. این بود ملک را بجهان وقتی آرزو این بود خلق را همه همواره در ضمیر. فرخی. زیرا که میرداند در فضل او تمام ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر. منوچهری. خدای عز و جل تواند دانست ضمیر بندگان. (تاریخ بیهقی ص 55). مقرم بمرگ و بحشر و حساب کتابت ز بر دارم اندر ضمیر. ناصرخسرو. چون ضمیر عاشقان شد روی خاک از جهان برخاست جغد قیرفام. ناصرخسرو. وز آن گشت تیره دل ِ مرد نادان کز اوی است روشن به جان در ضمیرم. ناصرخسرو. خدای جل جلاله در ازل بعلم قدیم دانسته بود اما خلقان از ضمیر دل او (شیطان) آگاه نبودند. (قصص الانبیاء ص 18). هیچ چیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی. (کلیله و دمنه). چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیر متمکن شد خواستم تا بعبادت متحلی گردم. (کلیله و دمنه). نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد و نه گردنکشان را مجال تمرد باقی ماند. (کلیله و دمنه). درحال بگوش هوش من گفت وصف تو که با ضمیر شد ضم. خاقانی. آن دید ضمیرم از ثنایت کز نیسان بوستان ندیده ست. خاقانی. سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی طناب او همه حبل اللَّه آید از اطناب. خاقانی. از روشنی ّ او نزدی کس بدو مثل گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب. خاقانی. نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی که یاد خویشتنم در ضمیر می آید. سعدی (گلستان). سخنی کآن ز اهل درد آید همچو جان در ضمیر مرد آید. اوحدی. تا ضمیری است مر مرا بنظام تا زبانیست مر مرا گویا. ؟ ، نهانی. نهفته. (منتهی الارب) : چند صیادی سوی آن آبگیر برگذشتند و بدیدند آن ضمیر. مولوی. ، نهان. نهفت: در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است. (تاریخ بیهقی ص 273)، چیزی مُضمَر. آنچه در دل گیرند. (مهذب الاسماء). آنچه در دل باشد: همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم. مسعودسعد. راز. (منتخب اللغات) (منتهی الارب)، یاد، اندیشه. (دهار) (نصاب). فکرت. فکر. (نصاب). ج، ضمائر: پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر که خاص بر قد او بافتند درع ثنا. خاقانی. قول و فعل آمد گواهان ضمیر زین دو بر باطن تو استدلال گیر. مولوی. قول و فعل و ضمیر چون شد راست اختلافی نماند اندر خواست. اوحدی. ، آن است که چیزی اندیشد و پیدا کند به سؤال. (التفهیم، در احکام نجوم)، وجدان. قوه ای است ممیزه که خیر را از شر و صحیح را از فاسد تمیز دهد و شریعت قلبیۀ مک توبه الهیه که در تمام افراد بنی نوع بشر مودوع است عبارت از همین قوه است که بر اعمال و اقوال ما حکم کرده شکایت و حجت بر ما وارد آورد و عموم بنی نوع بشر را ضمیر هست. (قاموس مقدس)، (اصطلاح نحو و دستور زبان فارسی) عبارت از چیزی است که جای ظاهر گیرد، مانند ’من’ که بدل از محدث عنه است. ضمیر اسمی است وضعشده برای معنی کلی که شامل افراد بسیار می باشد واستعمال شود در معنی جزئی بقرینۀ خطاب و بجای اسم ظاهر استعمال شود چه از تکرار اسم ظاهر کلام از پایۀفصاحت بیفتد و چون تعلق کلام از متکلم باشد یا از مخاطب و یا غائب ضمائر نیز به سه قسم منقسم شوند: اول ضمیری که برای متکلم استعمال شود. دوم ضمیری که برای مخاطب استعمال شود. سوم ضمیری که برای غائب بکار رود، و هر یک از این نوع ضمایر یا متصل است و یا منفصل. ضمیر متصل آن است که بذات خود غیرمستقل باشد، یعنی تا وقتی که بماقبل خود متصل نشود در تلفظ نیاید، و این نیز دو قسم است: بارز و مستتر. ضمیر بارز آن است که برای وی در فعل حرفی و کلمتی مذکور شود و مستتر آن است که در فعل حرفی و کلمتی وی را مذکور نیفتد. اما ضمیر منفصل آن است که در تلفظ محتاج به اتصال با ماقبل خود نبود و بذات خود کلمه ای جداگانه باشد، چون من و تو و او و غیره. هریک از ضمایر متصله و منفصله را در حالات رفع و نصب و جر یا فاعلی و مفعولی و مضاف ٌالیهی حروف و الفاظی است، چنانکه الفاظ ضمایر فاعلی اینست: من، تو، او، ما، شما، ایشان... الخ. (نهج الادب). ضمیر اسمی است که بطور کنایه و اشاره بر متکلم و غائب یا مخاطب دلالت کند، و آن یا متصل است و یا منفصل. ضمیر منفصل آن است که خود کلمه مستقل باشد و به تنهائی گفته شود. ضمیر متصل آن است که به تنهائی گفته نشود بلکه چسبیده بکلمات دیگر و بمثابۀ جزئی از او باشد. ضمیر منفصل در عربی دو نوع الفاظ دارد، الفاظی که در موقع رفع استعمال شود و الفاظی که در موقع نصب استعمال شود، مثل هو، هما... الخ و ایاه، ایاهما... الخ. ضمیر متصل نیز دو گونه الفاظ دارد: اول الفاظی که تنها به فعل می چسبند و صیغه های ماضی و مضارع و امر بوسیلۀ آنها تشخیص داده می شود و تعداد آنها یازده است: ا، و، ن، ت، تُما، تم، تُن ّ، نا، ی. دوم الفاظی که بهر سه قسم کلمه، اسم و فعل و حرف می پیوندد مانند: اُمّه، اَمره، له، انگور پژمریده. ج، ضمائر. (منتهی الارب)
تقی الدین. شاعر ایرانی. نخست شغل حلوافروشی داشت، سپس بهندوستان رفت و توانگر گشت. این بیت او راست: بیستون را چون در خیبر به زور تیشه کند عشق رنگ حیدری بر بازوی فرهاد بست. (از قاموس الاعلام ترکی) کنورهیرالال بن راجه پباری لال. شاعر هندی و از رؤسای براهمه است. این بیت او راست: از سینۀ سوزان بفلک ناله فرستم وز دیدۀ گریان بزمین ژاله فرستم. (از قاموس الاعلام ترکی)
تقی الدین. شاعر ایرانی. نخست شغل حلوافروشی داشت، سپس بهندوستان رفت و توانگر گشت. این بیت او راست: بیستون را چون در خیبر به زور تیشه کند عشق رنگ حیدری بر بازوی فرهاد بست. (از قاموس الاعلام ترکی) کنورهیرالال بن راجه پباری لال. شاعر هندی و از رؤسای براهمه است. این بیت او راست: از سینۀ سوزان بفلک ناله فرستم وز دیدۀ گریان بزمین ژاله فرستم. (از قاموس الاعلام ترکی)