فرزند تابان، زن پسرزا، نام قلعه ای در غرب ایران، مرکب از رود (فرزند) + آبه (روشنی)، از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر سیندخت و مهراب کابلی، همسر زال زر و مادر رستم پهلوان شاهنامه
فرزند تابان، زن پسرزا، نام قلعه ای در غرب ایران، مرکب از رود (فرزند) + آبه (روشنی)، از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر سیندخت و مهراب کابلی، همسر زال زر و مادر رستم پهلوان شاهنامه
دولاب، چرخ چاه، چرخ چوبی با دول و ریسمان که با آن آب از چاه می کشند، گنجه و اشکاف کوچک دردار که توی دیوار درست می کنند، دولابه، آسمان، چرخ، فلک، آنچه بر محوری بچرخد
دولاب، چرخ چاه، چرخ چوبی با دول و ریسمان که با آن آب از چاه می کشند، گنجه و اشکاف کوچک دردار که توی دیوار درست می کنند، دولابه، آسمان، چرخ، فلک، آنچه بر محوری بچرخد
بزابه. اتابک بوزابه حاکم فارس در زمان الب ارسلان سلجوقی. حکومت بوزابه در فارس به اجماع مورخین فقط ده سال بوده است و ابتدای آن از سنۀ 532 هجری قمری است. وی در جنگی که مابین او و سلطان مسعود روی داد بدست همان سلطان در موضعی مابین اصفهان و همدان موسوم به مرج قراتکین کشته شد. (از حاشیۀ شدالازار ص 272)
بزابه. اتابک بوزابه حاکم فارس در زمان الب ارسلان سلجوقی. حکومت بوزابه در فارس به اجماع مورخین فقط ده سال بوده است و ابتدای آن از سنۀ 532 هجری قمری است. وی در جنگی که مابین او و سلطان مسعود روی داد بدست همان سلطان در موضعی مابین اصفهان و همدان موسوم به مرج قراتکین کشته شد. (از حاشیۀ شدالازار ص 272)
آب نرم و ضعیف را گویند که از بند که بر آب بزرگ بسته باشند ترشح کند و نرم نرم روان شود. (صحاح الفرس). آب کمی که از بندی که در جلو آب بسیار بسته باشند تراوش کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). جویی که از او آب بازگیرندو ورغش بر بندند بدانکه از زیربند خوارخوار آب همی پالاید آن خورابه باشد. (لغت نامۀ اسدی) : ز جوی خورابه چه کمتر بگوی چو بسیار گردد بیکبار اوی بیابان از آن ابر دریا شود که ابر از بخارش به بالا شود. عنصری. خواهی که در خورنگه دولت کنی طواف مگریز از این خورابه گه دلگشای خاک. خاقانی
آب نرم و ضعیف را گویند که از بند که بر آب بزرگ بسته باشند ترشح کند و نرم نرم روان شود. (صحاح الفرس). آب کمی که از بندی که در جلو آب بسیار بسته باشند تراوش کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). جویی که از او آب بازگیرندو ورغش بر بندند بدانکه از زیربند خوارخوار آب همی پالاید آن خورابه باشد. (لغت نامۀ اسدی) : ز جوی خورابه چه کمتر بگوی چو بسیار گردد بیکبار اوی بیابان از آن ابر دریا شود که ابر از بخارش به بالا شود. عنصری. خواهی که در خورنگه دولت کنی طواف مگریز از این خورابه گه دلگشای خاک. خاقانی
دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در جنوب خاوری قاین. این ده در جلگه قرار دارد با هوای گرم و 103 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در جنوب خاوری قاین. این ده در جلگه قرار دارد با هوای گرم و 103 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
آب با خون آمیخته. (یادداشت بخط مؤلف) ، آب مانندی که محتوی از خون و شیرباشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، اشک خونین. خوناب. (ناظم الاطباء). اشک: چو نزدیک آنجای برزو رسید ببارید خونابه بر شنبلید. (ملحقات شاهنامه). دل عاشق بسان چوب تر بی سری سوجه سری خونابه ریجه. باباطاهر. خونابه ز دیدگان گشادند در پای فتاده درفتادند. نظامی. وین طرفه که درد چشم او را خونابه ز چشم ما روان است. سعدی (صاحبیه). گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست من رخ زرد بخونابه منقش دارم. حافظ. خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب ای بسا رخ که بخونابه منقش باشد. حافظ. ، خون. خوناب: می لعل گون خوشتر است ای سلیم ز خونابۀ اندرون یتیم. فردوسی. بخونابه شویی همی کار خویش سزای تو جاهل بد آن مغتسل. ناصرخسرو. دل شه چون ز عجز خونابه است او نه شاه است نقش گرمابه است. سنائی. در کیسه های کان و گهرهای کوهسار خونابه ماندلعل و گهر کز تو بازماند. خاقانی. خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید دیوار دخمه را بگل و که برآورید. خاقانی. پس مرا خون دوباره می ریزی من بخونابه باز می غلطم. خاقانی. چون دهن از سنگ بخونابه شست نام کرم کرد بخود بر درست. نظامی. شرطست که وقت برگ ریزان خونابه شود ز برگ، ریزان. نظامی. گرت خونابه گیرد دل ز دست دوستان سعدی نه شرط دوستی باشد که از دل تا زبان آید. سعدی. با دوست چنانکه اوست می باید داشت خونابه درون پوست می باید داشت. سعدی (رباعیات). کاغذین جامه بخونابه بشویم که فلک رهنمائیم بسوی علم داد نکرد. حافظ. - خونابۀ جگر، خون جگر: دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود که در میانۀ خونابۀ جگر می گشت. سعدی. ، جریان خون. (از ناظم الاطباء). خوناب، خون روان. مقابل خون بسته. خوناب. (یادداشت مؤلف) : خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زانکه خونابه نمانده ست درین چشمم نیز. شاکر بخاری. ، شنگرف. (ناظم الاطباء). صدید. (حبیش تفلیسی) ، تنفس سخت. (ناظم الاطباء)
آب با خون آمیخته. (یادداشت بخط مؤلف) ، آب مانندی که محتوی از خون و شیرباشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، اشک خونین. خوناب. (ناظم الاطباء). اشک: چو نزدیک آنجای برزو رسید ببارید خونابه بر شنبلید. (ملحقات شاهنامه). دل عاشق بسان چوب تر بی سری سوجه سری خونابه ریجه. باباطاهر. خونابه ز دیدگان گشادند در پای فتاده درفتادند. نظامی. وین طرفه که درد چشم او را خونابه ز چشم ما روان است. سعدی (صاحبیه). گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست من رخ زرد بخونابه منقش دارم. حافظ. خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب ای بسا رخ که بخونابه منقش باشد. حافظ. ، خون. خوناب: می لعل گون خوشتر است ای سلیم ز خونابۀ اندرون یتیم. فردوسی. بخونابه شویی همی کار خویش سزای تو جاهل بد آن مغتسل. ناصرخسرو. دل شه چون ز عجز خونابه است او نه شاه است نقش گرمابه است. سنائی. در کیسه های کان و گهرهای کوهسار خونابه ماندلعل و گهر کز تو بازماند. خاقانی. خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید دیوار دخمه را بگل و که برآورید. خاقانی. پس مرا خون دوباره می ریزی من بخونابه باز می غلطم. خاقانی. چون دهن از سنگ بخونابه شست نام کرم کرد بخود بر درست. نظامی. شرطست که وقت برگ ریزان خونابه شود ز برگ، ریزان. نظامی. گرت خونابه گیرد دل ز دست دوستان سعدی نه شرط دوستی باشد که از دل تا زبان آید. سعدی. با دوست چنانکه اوست می باید داشت خونابه درون پوست می باید داشت. سعدی (رباعیات). کاغذین جامه بخونابه بشویم که فلک رهنمائیم بسوی علم داد نکرد. حافظ. - خونابۀ جگر، خون جگر: دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود که در میانۀ خونابۀ جگر می گشت. سعدی. ، جریان خون. (از ناظم الاطباء). خوناب، خون روان. مقابل خون بسته. خوناب. (یادداشت مؤلف) : خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زانکه خونابه نمانده ست درین چشمم نیز. شاکر بخاری. ، شنگرف. (ناظم الاطباء). صدید. (حبیش تفلیسی) ، تنفس سخت. (ناظم الاطباء)
کردن کاری را با کسی که شرم دارد یا خشمناک گردانیدن یا برگردانیدن کسی را از حاجت وی به رسوایی. (منتهی الارب) ، اواسط دلائل و حججی است که بدان بر دعاوی استدلال کنند. (از تعریفات سید جرجانی)
کردن کاری را با کسی که شرم دارد یا خشمناک گردانیدن یا برگردانیدن کسی را از حاجت وی به رسوایی. (منتهی الارب) ، اواسط دلائل و حججی است که بدان بر دعاوی استدلال کنند. (از تعریفات سید جرجانی)
از ’ؤب’، تؤبه. (اقرب الموارد). عار و ننگ و فضیحت و رسوائی و هر چیز که از آن شرم داشته می شود. (ناظم الاطباء). خواری و رسوائی. عار. حیاء. (از اقرب الموارد)
از ’ؤب’، تُؤَبه. (اقرب الموارد). عار و ننگ و فضیحت و رسوائی و هر چیز که از آن شرم داشته می شود. (ناظم الاطباء). خواری و رسوائی. عار. حیاء. (از اقرب الموارد)