پول خرد، در علم زیست شناسی هر یک از واحدهای شاخی، استخوانی یا غشایی نازکی که روی بدن برخی مهره داران مانند ماهی ها را می پوشاند، فلس، دایره های نازک فلزی به رنگ زرد یا سرخ یا سفید که برای زیبایی به لباس های زنانه و چیزهای دیگر می دوزند پل کوچک
پول خُرد، در علم زیست شناسی هر یک از واحدهای شاخی، استخوانی یا غشایی نازکی که روی بدن برخی مهره داران مانند ماهی ها را می پوشاند، فلس، دایره های نازک فلزی به رنگ زرد یا سرخ یا سفید که برای زیبایی به لباس های زنانه و چیزهای دیگر می دوزند پُل کوچک
باذکاوت و زیرک و هوشمند و بافراست و جلد چابک. (ناظم الاطباء). زیرک. چابک، پرریخته. (فرهنگ فارسی معین). کریزکرده و پرریخته. (ناظم الاطباء). کریز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به کریز و تولک کردن شود
باذکاوت و زیرک و هوشمند و بافراست و جلد چابک. (ناظم الاطباء). زیرک. چابک، پرریخته. (فرهنگ فارسی معین). کریزکرده و پرریخته. (ناظم الاطباء). کریز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به کریز و تولک کردن شود
دهی است از دهستان پائین شهرستان نهاوند. 850 تن سکنه دارد. از رود خانه گاماسیاب آبیاری میشود. محصولش غلات، توتون، حبوبات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). و رجوع به مرآت البلدان ج 4 ص 290 شود
دهی است از دهستان پائین شهرستان نهاوند. 850 تن سکنه دارد. از رود خانه گاماسیاب آبیاری میشود. محصولش غلات، توتون، حبوبات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). و رجوع به مرآت البلدان ج 4 ص 290 شود
دهی است از دهستان رستم آباد بخش رودبار شهرستان رشت واقع در شمال رودبار و باختر شوسۀ رشت. کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 230 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان رستم آباد بخش رودبار شهرستان رشت واقع در شمال رودبار و باختر شوسۀ رشت. کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 230 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
چوب خرد از دو چوب که دربازی الک دولک بکار رود. مقلا. پل. قلی. چوب کوتاه در بازی الک دولک که آن را با الک زنند و به هر جا خواهند پرتاپ کنند. (یادداشت مولف). رجوع به مادۀ الک دولک شود
چوب خرد از دو چوب که دربازی الک دولک بکار رود. مقلا. پل. قلی. چوب کوتاه در بازی الک دولک که آن را با الک زنند و به هر جا خواهند پرتاپ کنند. (یادداشت مولف). رجوع به مادۀ الک دولک شود
دهی است از بخش زرین آباد شهرستان ایلام، سکنۀ آن 180 تن. آب آن از رود خانه مسیمه. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. در زمستان به مرز عراق میروند وچادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از بخش زرین آباد شهرستان ایلام، سکنۀ آن 180 تن. آب آن از رود خانه مسیمه. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. در زمستان به مرز عراق میروند وچادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
گردانیدگی است وقت کلام. (منتهی الارب) (آنندراج). لجلجه ای است در زبان. (از اقرب الموارد). گردانیدگی سخن در دهان و لجلجه در لسان. (ناظم الاطباء) ، رگ رحم. (منتهی الارب) (آنندراج). رگ زهدان. (ناظم الاطباء). رگی است در رحم گوسفند. (از اقرب الموارد). ج، عوالک. (منتهی الارب) ، رگ باریک و پنهان در گوشت فرج اسب و گوسفند و خر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رگی است پنهان در داخل بظارۀ اسب و خر و گوسفند. (از اقرب الموارد) ، بظر. (اقرب الموارد)
گردانیدگی است وقت کلام. (منتهی الارب) (آنندراج). لجلجه ای است در زبان. (از اقرب الموارد). گردانیدگی سخن در دهان و لجلجه در لسان. (ناظم الاطباء) ، رگ رحم. (منتهی الارب) (آنندراج). رگ زهدان. (ناظم الاطباء). رگی است در رحم گوسفند. (از اقرب الموارد). ج، عَوالک. (منتهی الارب) ، رگ باریک و پنهان در گوشت فرج اسب و گوسفند و خر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رگی است پنهان در داخل بظارۀ اسب و خر و گوسفند. (از اقرب الموارد) ، بظر. (اقرب الموارد)
کوزه ای باشد که تمغاچیان و مردم مشاهد متبرکه دارند تا زر و سیمی که از مردم بگیرند یا مردم بطریق نذر نهند در میان آن اندازند. (فرهنگ جهانگیری). کوزۀ چرم کرده که تمغاچیان و محترفه زر در آن اندازند. (فرهنگ رشیدی). کوزگک سفالین یا صندوقچه ای فلزی که کودکان پول در آن ریزند و جمع کنند. غلّک. غوله. طبل. کولک. قلّک. رجوع به برهان قاطع، انجمن آرا، آنندراج، غلّک و قلک شود، راز و رمز و هر چیز پنهانی. (ناظم الاطباء)
کوزه ای باشد که تمغاچیان و مردم مشاهد متبرکه دارند تا زر و سیمی که از مردم بگیرند یا مردم بطریق نذر نهند در میان آن اندازند. (فرهنگ جهانگیری). کوزۀ چرم کرده که تمغاچیان و محترفه زر در آن اندازند. (فرهنگ رشیدی). کوزگک سفالین یا صندوقچه ای فلزی که کودکان پول در آن ریزند و جمع کنند. غُلَّک. غوله. طَبل. کولک. قُلَّک. رجوع به برهان قاطع، انجمن آرا، آنندراج، غُلَّک و قلک شود، راز و رمز و هر چیز پنهانی. (ناظم الاطباء)
کدویی بود که زنان پنبه را در او نهند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 302). کدویی را گویند که زنان پنبۀ رشتن را در آن نهند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در لهجۀ کرمانی، کولک (غوزۀ پنبه). (حاشیۀ برهان چ معین) : زن برون کرد کولک از انگشت کرد بر دوک و دوک ریسی پشت. لبیبی (از لغت فرس اسدی). ، جوزق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در رفسنجان به معنی غوزۀ پنبه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کدویی بود که زنان پنبه را در او نهند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 302). کدویی را گویند که زنان پنبۀ رشتن را در آن نهند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در لهجۀ کرمانی، کولک (غوزۀ پنبه). (حاشیۀ برهان چ معین) : زن برون کرد کولک از انگشت کرد بر دوک و دوک ریسی پشت. لبیبی (از لغت فرس اسدی). ، جوزق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در رفسنجان به معنی غوزۀ پنبه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مصغر پول. پول خرد. پول کوچک، مصغر پول، پل. پل کوچک: سرپولک نام محله ای از طهران، صفیحه. صفحۀ کوچک مدور، جای کلید قفلهای مغزی و پشتی، فلوس ماهی. (آنندراج) ، دندۀ سیر، پشیزه. پشیزۀ فلزین. زرک. نقده. فلس. فلوس. پشیزه از برنج و مس و جز آن. حرشف، پشیزۀ زرین یا سیمین یا از جنسی دیگر که بر جامه دوختندی یا بر روی عروس چسبانیدندی. چیزی از فلز برنج برنگ زر به اندازۀ عدس و سوراخی در میان که از آن جامه ها را زینت می داده اند به دوختن آن در جامه بصور و اشکال گوناگون
مصغر پول. پول خرد. پول کوچک، مصغر پول، پل. پل کوچک: سرپولک نام محله ای از طهران، صفیحه. صفحۀ کوچک مدور، جای کلید قفلهای مغزی و پشتی، فلوس ماهی. (آنندراج) ، دندۀ سیر، پشیزه. پشیزۀ فلزین. زرک. نقده. فلس. فلوس. پشیزه از برنج و مس و جز آن. حرشف، پشیزۀ زرین یا سیمین یا از جنسی دیگر که بر جامه دوختندی یا بر روی عروس چسبانیدندی. چیزی از فلز برنج برنگ زر به اندازۀ عدس و سوراخی در میان که از آن جامه ها را زینت می داده اند به دوختن آن در جامه بصور و اشکال گوناگون
اسب جلد و تند و تیز رفتار. (برهان) (جهانگیری). اسب تیزرو. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). اسب تیزرفتار. (فرهنگ نظام). اسب. (فرهنگ خطی). اسب مطلق به هر رنگ که باشد. (یادداشت مؤلف) : بیفتاد از آن شولک خوبرنگ بمرد و برفت اینت فرجام جنگ. دقیقی. به زیر اندرون تیزرو شولکی که ناید چنان از هزاران یکی. فردوسی. نشست از بر شولک اسفندیار برفت از پسش لشکر نامدار. فردوسی. فرودآمد از شولک خوبرنگ به ریش خود اندر زده هر دو چنگ. فردوسی. بسا پشته هائی که تو پست کردی به نعل سم شولک و خنگ اشقر. فرخی. سپهدار برکرد شولک ز جای کشیده به کین تیغ کشورگشای. اسدی. به شبرنگ شولک درآورد پای گرائیدبا گرز گردی ز جای. اسدی. شولک تو که پدید آید پندارد خلق کز شبه گوئی بر چار ستون عاج است. مسعودسعد. گر اردوان بدیدی پای و رکاب تو بودی به پیش شولک تو اردوان دوان. سیدحسن غزنوی (از جهانگیری). درآمد بر آن شولک تیزپای چو دریای آتش درآمد ز جای. همایون خواجو. ، نام مرکب اسفندیار. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اما بر اساسی نمی نماید: خنگ همایون من در همه کاری رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار. فخرالدین مبارکشاه. ، بادریسۀ دوک و آن چرم یا چوب گردی است که در گلوی دوک محکم سازند. (ازبرهان). بادریسۀ دوک. (انجمن آرا) (آنندراج). شوکل. شنگرک. شنگور. (حاشیۀ برهان چ معین) ، مرغی که تغییر رنگ دهد و هر دم به رنگی درآید. (ناظم الاطباء)
اسب جلد و تند و تیز رفتار. (برهان) (جهانگیری). اسب تیزرو. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). اسب تیزرفتار. (فرهنگ نظام). اسب. (فرهنگ خطی). اسب مطلق به هر رنگ که باشد. (یادداشت مؤلف) : بیفتاد از آن شولک خوبرنگ بمرد و برفت اینت فرجام جنگ. دقیقی. به زیر اندرون تیزرو شولکی که ناید چنان از هزاران یکی. فردوسی. نشست از بر شولک اسفندیار برفت از پسش لشکر نامدار. فردوسی. فرودآمد از شولک خوبرنگ به ریش خود اندر زده هر دو چنگ. فردوسی. بسا پشته هائی که تو پست کردی به نعل سم شولک و خنگ اشقر. فرخی. سپهدار برکرد شولک ز جای کشیده به کین تیغ کشورگشای. اسدی. به شبرنگ شولک درآورد پای گرائیدبا گرز گردی ز جای. اسدی. شولک تو که پدید آید پندارد خلق کز شبه گوئی بر چار ستون عاج است. مسعودسعد. گر اردوان بدیدی پای و رکاب تو بودی به پیش شولک تو اردوان دوان. سیدحسن غزنوی (از جهانگیری). درآمد بر آن شولک تیزپای چو دریای آتش درآمد ز جای. همایون خواجو. ، نام مرکب اسفندیار. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اما بر اساسی نمی نماید: خنگ همایون من در همه کاری رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار. فخرالدین مبارکشاه. ، بادریسۀ دوک و آن چرم یا چوب گردی است که در گلوی دوک محکم سازند. (ازبرهان). بادریسۀ دوک. (انجمن آرا) (آنندراج). شوکل. شنگرک. شنگور. (حاشیۀ برهان چ معین) ، مرغی که تغییر رنگ دهد و هر دم به رنگی درآید. (ناظم الاطباء)
کوزه ای که تمغاچیان و مردم مشاهد متبرکه که دارند تازر و سیمی که از مردم بگیرند در آن ریزند، کوزه ای سفالین یا صندوقچه ای که کودکان پول خود را در آن ذخیره کنند
کوزه ای که تمغاچیان و مردم مشاهد متبرکه که دارند تازر و سیمی که از مردم بگیرند در آن ریزند، کوزه ای سفالین یا صندوقچه ای که کودکان پول خود را در آن ذخیره کنند