جدول جو
جدول جو

معنی صنع - جستجوی لغت در جدول جو

صنع
آفرینش، آفریدن، عمل، کار، نیکی کردن، احسان
تصویری از صنع
تصویر صنع
فرهنگ فارسی عمید
صنع
(صَ نَ)
رجل صنعالیدین، مرد چرب دست و باریک کار و ماهر در کار وپیشۀ خود، رجل صنعاللسان، بلیغ و نیک ماهر و حاذق در شعر و سخن. رجوع به مواد قبل شود
لغت نامه دهخدا
صنع
(صُ)
کوهی است در دیار سلیم. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صنع
(صُ نُ)
رجال صنعالایدی، مردان ماهر در کار و پیشۀ خود. (اقرب الموارد). رجوع به مواد قبل شود
لغت نامه دهخدا
صنع
کار، کردار، مصنوع، ساخته، عمل
تصویری از صنع
تصویر صنع
فرهنگ لغت هوشیار
صنع
((صُ))
ساختن، آفریدن، نیکویی کردن، احسان، آفرینش
تصویری از صنع
تصویر صنع
فرهنگ فارسی معین
صنع
آفرینش، ابداع، خلقت، ساخت، ساخته، صنعت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صنم
تصویر صنم
(دخترانه)
بت، معشوق، دلبر
فرهنگ نامهای ایرانی
عملکرد هر یک از مراکز تولیدی اعم از کارخانه ها و کارگاه ها مثلاً صنعت داروسازی، هر یک از شاخه های تولید مثلاً صنعت فرش، صنعت سینما، پیشه، کار، در ادبیات در فن بدیع هر یک از آرایه های لفظی و معنوی مثلاً صنعت تشبیه، هنر، تظاهر، تصنّع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصنع
تصویر مصنع
جایی که آب باران در آن جمع شود مانند حوض، آب گیر، آب انبار، کارگاه، کارخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تصنع
تصویر تصنع
خودآرایی کردن، خود را به حالتی متکلفانه وانمود کردن، ظاهرسازی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ نَ)
جای گرد آمدن آب باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). غدیر. آبگیر طبیعی، آب انبار. مصنعه. آبگیر و حوض. (غیاث). آبدان.و رجوع به مصانع شود: و آب این شهر (تنیس) از این مصنعهاست که به وقت زیاده شدن نیل پر کرده باشند و تا سال دیگر از آن آب برمیدارند و استعمال می کنند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 65). و مصنعهای نیکو باشد ازبهر آب. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143). به هجر و یمامه رسید (شاپور) و چاهها و مصنعهاء آب ایشان را می انباشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 68) .جز آب باران هیچ آب دیگر نبود و مصنعها کرده اند که مردم آب از آن خورند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 136).
عرضگاه دشت موقف عرض جنات است از آنک
مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیده اند.
خاقانی.
رود خون جریان یافت و مصنع دم از دم ضیع مصنع شد. (درۀ نادرۀ چ شهیدی ص 239)، کاریز. (غیاث)، بنا و عمارت و قصر. (ناظم الاطباء). مصنعه، قلعه. (غیاث). مصنعه، محل ساختن. جای صنعت و کار دستی. کارخانه. کارگاه
لغت نامه دهخدا
(مُ صَنْ نَ)
برساخته. (یادداشت مؤلف). مجعول. و رجوع به مصنوعی شود، کند: فرس مصنع، اسب کند. مقابل جواد: هیچ کس از ماه مقنع و فرس مصنع کار بدر تمام و سیر جواد خوشخرام توقع نکرد. (درۀ نادره چ شهیدی ص 46) ، آراسته. زیبا: رود خون جریان یافت و مصنع دم از دم ضیع مصنع شد. (درۀ نادره چ شهیدی ص 239)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
یکی از شعرای متقدم عثمانی و از اهالی قسطمونی است. وی در دفتر دربار سلطان محمود از شاهزادگان سلطان بایزیدخان ثانی سمت منشی گری داشت و با نجاتی و طالعی معاصر بوده است. (قاموس الاعلام ترکی)
یکی از شعرای متقدم عثمانی و از رجال سلطان سلیم خان است. وی در محاربۀ چالدران دلاوری نموده و به منصب سنجاق بکی گری نایل شد. (قاموس الاعلام ترکی)
نام او صنعالله و از شعرای متقدم عثمانی و از اهالی بروسه است. وی سلطان سلیم خان ثانی را مدح میگفت. (قاموس الاعلام ترکی)
کلیبولی. او را دیوانی است به ترکی. وی بسال 941 هجری قمری درگذشت. (کشف الظنون ذیل دیوان)
شاعر است. صادقی کتابدار نویسد: در فن شعر از راهنمایان من است و اکثر رسائل ضروری شعر را در حضور ایشان گذرانیده ام. متجاوز از سه سال ندیدم سر به بالین استراحت بگذارد. در تبریز شیفتۀ عطار پسری بود. یک میل مسافت بین خانه خود و معشوق را پیوسته می پیمود. در فن علاقه بندی مهارتی داشت، چنانکه مصراعی را با کاشتن گل دو رنگ نوشته بود. از رنگ و افشان کاغذ و همچنین از سرنج و سفیدآب و لاجوردشویی اطلاع داشت. او راست:
بغیر جور از آن تندخو نمی آید
وفا خوش است ولیکن ازو نمی آید.
رجوع به مجمع الخواص ص 75 شود
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
کار. پیشه. (منتهی الارب). کار. (مهذب الاسماء). صنعت. رجوع به صنعت شود
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
قریه ای است از قرای ذمارالیمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
پیشه و هنر. (غیاث اللغات) :
روزگاری پیشمان آمد بدین صنعت (شاعری) همی
هم خزینه هم قبیله هم ولایت هم لوی.
منوچهری.
درین بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت و غیب دان را.
ناصرخسرو.
تا بدان صنعت شهرتی تمام یافتم. (کلیله و دمنه).
صنعت من برده ز جادو شکیب
سحر من افسون ملایک فریب.
نظامی.
استاد من فضیلتی که بر من دارد از روی بزرگیست و حق تربیت وگرنه بقوت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. (گلستان). رجوع به صنعه شود، مصنوع. ساخته،
{{مصدر}} نت ساختن برای شعری. آهنگ ساختن موسیقی دانان قولی یا غزلی یا شعری را: فانشد الجماعه بیتاً... و احب ان یضاف الیه بیت آخر فبدره علی ابن مهدی... فاستحسنه ابوالحسن... و کان ابوالعیسی بن حمدون حاضراً فقال له الصنعه فیهما علیک فطلب عوداً. (معجم الادباء چ مارجلیوث ج 5 ص 428)،
{{اسم مصدر}} کیمیاگری. مشاقی،
{{اسم}} کیمیا. (مفاتیح العلوم).
- اهل صنعت، کیمیاگران: و بیشتری اهل روزگارخاصه اهل صنعت کوکب الارض، طلق را شناسند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، نیرنگ. حیلت. حیله: سوگند دهد که او (صاحب صنعت) با مساح صنعت و حیلت نکند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 111)، تدلیس. نفاق. دوروئی:
حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم.
حافظ.
صنعت مکن که هرکه محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد.
حافظ.
، تکلف. جمله پردازی:
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگرچه صنعت بسیار در عبارت کرد.
حافظ.
، ظاهرسازی. ساختگی. تصنع:
همچو جنگ خرفروشان صنعت است.
؟
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
ابن یحیی. یکی از پزشکان اندلس بود که در نیمۀ اول قرن پنجم هجری میزیست. (از طبقات الامم قاضی صاعد) ، ماده شتر سخت. (مهذب الاسماء) ، دزد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
صنعتگرتر. صانعتر. باصنعت تر. (ناظم الاطباء) : و یقال ان اهل هذه الجزائر لایکون اصنع منهم. (اخبار الصین والهند ص 3).
- امثال:
اصنع من تنوط.
اصنع من تنوطه.
اصنع من دودالقز.
اصنع من سرفه.
اصنع من نحل.
هو اصنع من ارضه، او از موریانه یا دیوچه صانعتر است.
لغت نامه دهخدا
خویشتن برآراستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آراستن خویشتن. (دهار). روش نیکو نهادن از خود و خویشتن را آراستن و بتکلف نیکوسیرتی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). روش نیکو نمودن از خود. (غیاث اللغات) (آنندراج) : شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکر جمیل ودعای خیر و ادای چنین خدمتی در غیبت اولیتر است از حضور. که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور. (گلستان) ، آراستن زن حسن خود را. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، خوش آمد و چاپلوسی نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دنع
تصویر دنع
ناکس بی سود، آزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنع
تصویر خنع
فجور کردن و متهم گردیدن فروتن
فرهنگ لغت هوشیار
کار گاه، ده، کلات، کاخ، آبگیر شمر شمرهای او چون چراغ بهشت (فردوسی) محلی که آب باران در آن جمع شود جای گرد آمدن آب باران آبگیر: عرضگاه دشت موقف عرض جناتست از آنک مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیده اند. (خاقانی)، ده قریه، قلعه، کارخانه کارگاه، جمع مصانع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصنع
تصویر اصنع
صانع تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصنع
تصویر تصنع
آراستن خویش، خود آرایی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنعت
تصویر صنعت
پیشه و هنر
فرهنگ لغت هوشیار
صنعت در فارسی: ورز فیار کرک فیدار مویند، کار پیشه، هنر، دسترنج ساختاری، ترفند، چاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنع
تصویر سنع
خوبرویی زیبایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصنع
تصویر تصنع
((تَ صَ نُّ))
حالتی را به طور ساختگی به خود گرفتن، ظاهرسازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصنع
تصویر مصنع
((مَ نَ))
جای گرد آمدن باران، آبگیر، ده، قریه، کارخانه، کارگاه، جمع مصانع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صنعت
تصویر صنعت
((صَ عَ))
فن، پیشه، حیله، چاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صنعت
تصویر صنعت
فیار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منع
تصویر منع
بازداری
فرهنگ واژه فارسی سره
تکنیک، حرفه، ساختن، صناعت، صنع، فن، هنر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساختگی، ظاهرسازی، ظاهرسازی کردن، خودآرایی، خودآرایی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد