جدول جو
جدول جو

معنی صله - جستجوی لغت در جدول جو

صله
با دادن مالی به کسی احسان کردن، عطیه، احسان، جایزه، مالی که پادشاهان در مقابل سرودن شعر به شعرا می بخشیدند
صلۀ رحم: دید و بازدید و احوال پرسی از خویشاوندان، نیکی و احسان به خویشان و نزدیکان، اتحاد و پیوستگی خویشاوندان
تصویری از صله
تصویر صله
فرهنگ فارسی عمید
صله
(صَلْ لَ)
پوست یا پوست خشک ناپیراسته، کفش، زمین یا زمین خشک یا زمین بی باران در میان دو زمین باران رسیده، بانگ میخ و مانند آن وقت فروبردن در چیز سخت، باران فراخ بسیار، باران کم و پریشان که یک یک افتد. از لغات اضداد است، پاره ای از گیاه، نم، خاک، بانگ لگام، پوست بدبو در دباغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صله
(صُلْ لَ)
باقیماندۀ آب و جز آن، بوی ناخوش، بوی بد گوشت تر و سطبری آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صله
(صِ لَ)
ابن اشیم، مکنی به ابی الصهباء. وی یکی از زهاد است. صاحب صفه الصفوه در ترجمه وی از ثابت بنانی آرد: صله بن اشیم بجبان می شد و در آنجا عبادت می کرد، در آن حال جوانانی که سرگرم لهو و لعب بودند بر او می گذشتند، صله می گفت: مرا خبر دهید از گروهی که قصد سفر کردند وبه روز از راه متمایل می شوند و شب را در خواب بسر میبرند چه وقت به منزل می رسند؟ وی همچنین بر آنها می گذشت و آنان را اندرز می داد. روزی بر آنها بگذشت و این مقال را بر زبان راند. جوانی از آن میان گفت: ای مردم بخدا او جز ما را قصد ندارد. ما شب را می خوابیم و روز را در لهو و لعب بسر می بریم، سپس بدنبال صله افتاد و با او بجبان می شد و در آنجا عبادت می کرد تا مرد... (صفه الصفوه چ حیدرآباد ج 3 ص 140). مؤلف کتاب در ذیل این داستان کرامات دیگری از وی آورده است. رجوع به همان مجلد صص 139-142 شود. ابن حجر آرد: وی تابعی مشهور است. ابن شاهین و سعید بن یعقوب وی را در شمار صحابه آورده اند، و بخاری و ابن ابی حاتم و ابن حیان او را از تابعین شمرده اند. ابوموسی گوید: وی بسال 35 هجری قمری بسن یکصدوسی سالگی در سیستان به قتل رسید. پس وی عهد جاهلیت را دریافته است. ابونعیم حدیثی ازپیغمبر در فضیلت وی آورده است. (الاصابه ج 3 ص 260)
ابن حارث غفاری. بخاری و ابن حبان و ابن سکن گویند:او را صحبتی بوده است. بغوی گوید: به مصر سکونت جست. ابن سکن آرد: حدیث او نزد مصریان اسنادی نیک دارد. ابن یونس گوید: شاهد فتح مصر بود. (الاصابه فی تمییزالصحابه ج 3 ص 253). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
صله
(صِلْ لَ)
بانگ میخ و مانند آن وقت فروبردن در چیز سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صله
پاداش پا رنج چلپله نودارانی نوداران نوارهان نورهان نواخت عطا دادن، بخشش انعام، عطیه جایزه، (نحو) حروف زاید که معنی فعل بان تمام شود مانند: از با به باز بر تا در را، جمع صلات. یا صلت رحم. حمیت نمودن با خویشان و اقربا صله رحم
فرهنگ لغت هوشیار
صله
((ص لِ))
عطا دادن، بخشش، انعام، جایزه، صلت
تصویری از صله
تصویر صله
فرهنگ فارسی معین
صله
انعام، بخشش، پاداش، جایزه، خلعت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصله
تصویر اصله
واحد شمارش درخت مثلاً یک اصله درخت، درخت، نهال
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ / لِ)
مأخوذ از اصله عربی. بن. بنه، نیک ستبر شدن شیر. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط). نیک ستبر شدن شیر بدانسان که چون پنیر گردد. (از اقرب الموارد) ، تر شدن زمین از باران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
نشانه زدن، افتادن تیر نزدیک نشانه. (منتهی الارب) (لسان العرب) (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ صَ لَ)
انتهای نرم و تر شاخه، شاخه های نازک درخت عرفط. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
خوی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). ج، خصال، خوی نیک. (از منتهی الارب). ج، خصال، خوشۀ انگور، خوشۀ خاردار، انتهای نرم و تر شاخه، شاخه های نازک درخت عرفط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ لَ)
نام آبی است از آن بنی ابی الحجاج از بنی اسد. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(خُ لَ)
خوشه های انگور، چوب خاردار، موی مجتمعشده خواه اندک و یا بسیار. توک موی. عذره. (یادداشت بخط مؤلف). لاغ (در گیسو). (یادداشت بخط مؤلف). ج، خصل، عضو گوشت. ج، خصل، موهای پریشان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خصل
لغت نامه دهخدا
(حَ صَ لَ)
یکی حصل، یعنی یک غورۀ خرما یا یک شکوفۀ زرد خرما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ صِلْ لَ)
جمع واژۀ صلاله یا صلال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به صلاله شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان واقع در 28000 گزی جنوب قصبۀ رزن و 14000 گزی خاور شوسۀ رزن به همدان. محلی جلگه، سردسیر، مالاریایی و سکنۀ آن 1625 تن که شیعه و ترکی زبان اند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، حبوبات، صیفی، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی و راه مالرو است. 5 باب دکان دارد. تابستان از طریق جاده اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، اصمئلال گیاه،در هم پیچیدن آن. (از اقرب الموارد). انبوه شدن گیاه و در هم پیچیدن آن. (از منتهی الارب) ، اصمئلال خبز، خشک و سخت گردیدن نان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
کل ّ. همه، گویند: اخذه بأصلته، ای کله بأصله و اصلتک، ای جمیع مالک. (از قطر المحیط). و ناظم الاطباء ذیل اصله آرد: اصل، یقال: اخذه بأصلته، گرفت آنرا با اصل آن یعنی همه آنرا. و صحیح ضبط قطر المحیط است
رجوع به اصله شود
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ لَ)
مار خرد یا بزرگی است که گویند بدم خود میکشد و در حدیث آمده است: کأن ّ رأسه اصله. ج، اصل. (از قطر المحیط). مار خرد و یا کلان که از دم و یا نفس خود هلاک میگرداند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ماریست خبیث و او را یک پا باشد که بر آن ایستد و بچرخد. بعضی گویند اصله مارافعی باشد و بعضی گفته اند ماریست بزرگ و ستبر و کوتاه. (از بحر الجواهر). بدترین مارهاست که بر مردم برجهد. نوعی از مار خرد قتال که اخبث انواع مارانست
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ لَ)
واحد بصل یعنی یک دانه پیاز. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بله
تصویر بله
تری، نمناکی، رطوبت، طراوت جوانی کلمه جواب، آری کلمه جواب، آری
فرهنگ لغت هوشیار
لغز، گناه، لالنگ خوراکی که مردم از خانه مردم با خوان دوست و خویش بردارند و با خود برند، سنگریزه نرم ماسه کار نیک، تا سه، تنگدمی تازی گشته از لاتین دو انگشتی از گیاهان شکوفه سپرغم گیاهی است از تیره صلیبیان که در حدود 4 گونه آن شناخته شده و در نواحی گرم آسیای غربی و شمال افریقا روید سله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رله
تصویر رله
فرانسوی باز پخش، گامه (مرحله)، اسپ تازه دم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذله
تصویر ذله
خواری، گناهکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دله
تصویر دله
چشم چران، هرزه و ولگرد
فرهنگ لغت هوشیار
ابزار، مایه، اندام، زین و برگ، زهار، گاهوک (تابوت) عقاب شاهین، پرنده ایست از دسته شکاریان روزانه دارای قدی متوسط و سری کشیده و منقار و پنجه های نسبه ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جله
تصویر جله
سبد و بمعنی گره ریسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصله
تصویر اصله
یک ریشه
فرهنگ لغت هوشیار
کلاله دسته موی، فرشک خوشه های کوچک در خوشه بزرگ انگور چلازه کوخک، پاره گوشت دسته موی کلاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصله
تصویر اصله
((اَ لِ))
یک درخت، یک نهال، واحد شمارش درختان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اله
تصویر اله
خدا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صلح
تصویر صلح
آشتی، سازش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صفه
تصویر صفه
ستاوند
فرهنگ واژه فارسی سره
حوصله
فرهنگ گویش مازندرانی