جدول جو
جدول جو

معنی صلج - جستجوی لغت در جدول جو

صلج
(صُ لُ)
درهم های جید و تمام. (منتهی الارب). الدراهم الصحاح. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
صلج
(تَ یَقْ قُ)
گداختن سیم را، مالیدن نره را، زدن کسی را بچوب دستی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صلج
(صَ لَ)
کری. (منتهی الارب). الصمم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
صلج
کری کر شدن، دشمنی با خدا
تصویری از صلج
تصویر صلج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صلف
تصویر صلف
گزاف گویی کردن، لاف زدن، گذشتن از حد خود در سخن گفتن و خودستایی، بی بهره شدن زن از شوهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صلم
تصویر صلم
در علم عروض اسقاط وتد مفروق از آخر جزء، چنان که از مفعولات، مفعو باقی بماند و به جای آن فع لن بگذارند و آن را اصلم می گویند، از بیخ و بن بریدن، کندن گوش یا بینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صلح
تصویر صلح
دست کشیدن از جنگ با عقد قرارداد،
در علم حقوق عقدی که در آن کسی ملکی، مالی یا حقی از خود را به دیگری واگذار می کند و می بخشد،
دعوایی را با قرار و پیمانی بین خود حل و فصل کردن، آشتی، سازش
صلح کردن: آشتی کردن، سازش کردن
صلح کل: مصالحۀ کامل، آشتی و سازش با پیروان مذاهب مختلف، سازگاری با دوست و دشمن، برای مثال عارفان، صائب ز سعد و نحس انجم فارغند / صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند (صائب - ۷۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صلع
تصویر صلع
ریختن موهای جلو سر، بی مویی جلو سر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلج
تصویر غلج
گره، گره محکم، گرهی که به آسانی گشوده نشود، برای مثال ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده / دامن بیا به دامن من غلج برفکن (معروفی - شاعران بی دیوان - ۱۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صولج
تصویر صولج
نقرۀ خالص، نقرۀ پاکیزه و بی غش، سیم شاخ دار، نقرۀ بی غشّ، نقرۀ شاخ دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صلا
تصویر صلا
دعوت گروهی از مردم برای غذا خوردن، آواز دادن، صدا زدن
صلا دادن (زدن، گفتن، دردادن): آواز دادن مردم را برای طعام خوردن یا انجام دادن کاری، خواندن و دعوت کردن به چیزی یا امری، برای مثال کمر بستم به عشق این داستان را / صلای عشق در دادم جهان را (نظامی۲ - ۱۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صله
تصویر صله
با دادن مالی به کسی احسان کردن، عطیه، احسان، جایزه، مالی که پادشاهان در مقابل سرودن شعر به شعرا می بخشیدند
صلۀ رحم: دید و بازدید و احوال پرسی از خویشاوندان، نیکی و احسان به خویشان و نزدیکان، اتحاد و پیوستگی خویشاوندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صلت
تصویر صلت
با دادن مالی به کسی احسان کردن، عطیّه، احسان، جایزه، مالی که پادشاهان در مقابل سرودن شعر به شعرا می بخشیدند، صله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صلب
تصویر صلب
مصلوب کردن، به دار آویختن، به دار زدن، کسی را بر دار کشیدن، درآوردن چربی و مغز استخوان، بریان کردن گوشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثلج
تصویر ثلج
برف، قطره های منجمد شدۀ سفید، بلوری شکل و نرمی که از آسمان فرو می ریزد، فنجا
ثلج چینی (صینی): شوره، شورۀ قلم، در علم زیست شناسی تباشیر، باروت، سنگ سرمه
فرهنگ فارسی عمید
(عَ صَلْ لَ)
مرد کج ساق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
سخت تابان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الشدید الاملس. (قطر المحیط) ، سفله و فرومایۀ بی عقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مردی که در وی طمع نتوان بست و نمیتوان وی را از میلش بازگردانید چنانکه گویی او را آواز دهند اما نشنود. (از قطر المحیط). مردی که در او امید بهی نباشد و از هوای نفس بازداشته نشود. (آنندراج). دلاور که کسی در وی طمع نکند و از عزیمتش برگردانیدن نتواند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، حجر اصم، سنگ سخت بی خلل و فرج. (از قطر المحیط). سنگ صلب مصمت. سنگ سخت. (غیاث) (آنندراج). سنگ سخت رست. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، نامیست ماه رجب را، و کذلک اصن. (مهذب الاسماء). رجب الاصم یا شهراﷲ الاصم، ماه رجب. تازیان ماه رجب را شهراﷲ الاصم خواندندی زیرا در آن ماه آواز فراخواندن به جنگ مانند ’ای فلان به جنگ گرای’ شنیده نمیشود و هم آوای شیهۀ اسب و کشیدن شمشیر از نیام در این ماه بگوش نمیرسد زیرا آنان در این ماه بسبب بزرگداشت آن از جنگ دست بازمیداشتند. (از قطر المحیط). نام ماه رجب اندر جاهلیت عرب. (التفهیم). شهراﷲ الاصم عبارت از ماه رجب است زیرا که در او قتال حرام بود و آواز دادخواه و آواز سلاح شنیده نمیشود. (غیاث) (آنندراج). ماه رجب که از ماههای حرام است و فریاد مستغیث و جنبش جنگ و بانگ سلاح در این ماه شنیده نمیشود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، رمح اصم، نیزۀ سخت متین و استوار. (از قطر المحیط). نیزۀ سخت. (مهذب الاسماء) ، ماری که افسون نپذیرد. (از قطر المحیط) (مهذب الاسماء). ماری که در او افسون اثر نکند. (آنندراج). مار که فسون نپذیرد. (ناظم الاطباء) :
ازبدان نیک حذر دار که بد
کژدم اعمی و مار اصم است.
خاقانی.
، زمردی است کم خضرت و کم آب و آن ارخص اصناف زمرد باشد. (یادداشت مؤلف).
- جذر اصم، در تختۀ خاک عددهشت را گویند و در علم نویسندگی و تحریر عددی را گویند که از مخرج بدر نیاید چون عدد یازده و امثال آن. گویند تختۀ خاک نه مرتبه دارد هفتم آن جذر است و هشتم جذر اصم ّ. (شرفنامۀ منیری). عدد فرد را اگر عددی عد او نکند اصم خوانند مانند سه و پنج و هفت. و اقلیدس آورده است که اصم آنست که او را کسری صحیح از کسور تسعه نباشد. (نفائس الفنون، علم حساب). و ابوریحان آرد: جذر اصم آن است که هرگز حقیقت او بزبان درنیاید چون جذر ده که هرگز عددی نتوان یافتن که او را اندر مثل خویش زنی ده آید. (التفهیم). در نزد محاسبان و مهندسان، مقداری است که تنها بنام جذر توان از آن تعبیر کرد مانند جذر پنج. و مقابل آن منطق است. ورجوع به منطق شود.
اصم را مرتبه هایی است که از آنها بدان تعبیر شود، آنچه از آن در مرتبۀ نخست باشد عبارت از عددی است که مربع آن عددی منطق باشد. و قوه عبارت از مربعی است که از ضرب خط در مثل خود حاصل آید و آنرا از اینرو منطق نامند که بعدد خود از مربعش تعبیر کند و آنچه از آن در مرتبۀ دوم باشد عبارت از آنست که مربعش اصم و مربع مربعش منطق باشد، و هم توان گفت چیزیست که مربع آن در قوه منطق باشد مانند جذر هفت. و آنچه در مرتبۀ سوم باشد آنست که مربع مربع آن در قوه منطق باشد مانند جذر جذر جذر هفت، و همچنین... و هرگاه خط در مرتبۀ دوم تا مراتب پس از آن باشد، آنرا متوسط نامند زیرا این خط در رتبۀ متوسط است از اینرو که از مرتبۀ خطی که مربع آن عددی است فرودآمده و از مرتبۀ خط مرکب برتر رفته است. آنچه گفته شد درباره خط است، و اما درباره سطح باید دانست که اصم را متوسط نامند، خواه در مرتبۀ نخست و خواه در مرتبه های پس از نخست باشد. همچنین اصم بر گونه ای از جذر که مقابل منطق است اطلاق شود چنانکه در لفظ جذر بدان اشاره شد. رجوع به جذر شود. و نیز اصم بر گونه ای از کسر که مقابل منطق آنست، اطلاق گردد. رجوع به کسر شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به جبر و آنالیز تألیف مجتهدی صص 78- 82 و عدد و جذر شود:
تا نکند کس شمار جنبش چرخ فلک
تا نکند کس پدید منبع جذر اصم.
منوچهری.
آنکه گر آلاء او را گنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم را عیب گنگی ّ و کری.
انوری.
تختۀ خاک زر مرا جذر اصم شده ظفر
خنجر شه چو هندویی جذرگشای معرکه.
خاقانی.
جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت
تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم.
خاقانی.
درنگنجد سخن او ز لطافت بحساب
زین سبب حکم کری لازم جذر اصم است.
ظهیر فاریابی.
- عدد اصم (اندازه ناپذیر) ، مقابل منطق.
، در تداول علمای صرف، مضاعف باشد. رجوع به مضاعف و کشاف اصطلاحات الفنون شود، (اصطلاح عروض) بحر اصم، و اجزای آن دو بار فاع لاتن مفاعیلن فاع لاتن واخف ابیات بیت مخبونست:
عجمی ترک من برفت بغربت
ز غم عشق او چو زیر و زریرم.
فعلاتن مفاعلن فعلاتن
فعلاتن مفاعلن فعلاتن.
و این مسدس خفیف است بی تغییر. (از المعجم چ مدرس رضوی (دانشگاه) ص 139). رجوع به بحر، و المعجم ص 140 شود
لغت نامه دهخدا
(صُلْ لَ جَ)
جامۀ ابریشم. (منتهی الارب) ، الفیلجه من القز. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). پیلۀ ابریشم
لغت نامه دهخدا
تصویری از صلی
تصویر صلی
آتش، سوخت بریان کردن، گرم کردن به آتش، فریب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
پاداش پا رنج چلپله نودارانی نوداران نوارهان نورهان نواخت عطا دادن، بخشش انعام، عطیه جایزه، (نحو) حروف زاید که معنی فعل بان تمام شود مانند: از با به باز بر تا در را، جمع صلات. یا صلت رحم. حمیت نمودن با خویشان و اقربا صله رحم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلو
تصویر صلو
صلای زدن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلت
تصویر صلت
جایزه، پاداش
فرهنگ لغت هوشیار
بریانی، آتش به آتش، پارسی تازی گشته الا هلا آواز دادن، کسی یا کسانی را برای اطعام یا چیزی دادن، آواز دادن، برای طعام خورانیدن یا چیزی دادن، به کسی، دعوت و خواندن جمعی از مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلب
تصویر صلب
سخت، استوار، زمین درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاج
تصویر صاج
ترکی تازی گشته نانتاب تابه نانپزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلج
تصویر سلج
بخشش، فرو بردن نواله هراشه گیاهی است هراش آور (هراش قی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلج
تصویر حلج
پنبه زنی، تابیدن، گرد ساختن نان بسیار خوار، شیر خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثلج
تصویر ثلج
برف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلج
تصویر زلج
لیز لغزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلج
تصویر دلج
دیرگاه واپسین پاس شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلج
تصویر آلج
اژدف زعرور آلج آلوی کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلج
تصویر بلج
مرد خنده رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصلج
تصویر اصلج
تابناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلنج
تصویر صلنج
مرغ بزرک سهره خانگی در انگلیسی از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلح
تصویر صلح
آشتی، سازش
فرهنگ واژه فارسی سره