اسطرلاب، وسیله ای به شکل چند صفحۀ مدرج برای اندازه گیری ارتفاع ستارگان و مشخص کردن مکان آن ها، سرلاب، اصطرلاب، سطرلاب، صلاب، استرلاب، سترلاب برای مثال همه زیج و صلاب برداشتند / برآن کار یک هفته بگذاشتند (فردوسی - ۲/۲۳۰)
اُسطُرلاب، وسیله ای به شکل چند صفحۀ مدرج برای اندازه گیری ارتفاع ستارگان و مشخص کردن مکان آن ها، سُرلاب، اُصطُرلاب، سُطُرلاب، صُلاب، اُستُرلاب، سُتُرلاب برای مِثال همه زیج و صُلاب برداشتند / برآن کار یک هفته بگذاشتند (فردوسی - ۲/۲۳۰)
اسطرلاب بود. صاحب برهان و به پیروی از او مؤلف آنندراج آن را بر وزن گلاب ضبط کرده است: همی باز جستند راز سپهر به صلاب تا بر که گردد بمهر. فردوسی. همه زیج و صلاب برداشتند بدان نیز یک هفته بگذاشتند. فردوسی. منجم بیاورد صلاب را بینداخت آرامش و خواب را. فردوسی. بیاورد صلاب و اختر گرفت ز روز بلا دست بر سر گرفت. فردوسی. برفتند پویان بر شهریار همان زیج و صلابها در کنار. فردوسی. بصلاب کردند ز اختر نگاه هم از زیج او می بجستند راه. فردوسی. بدان منگر که سرهالم بکار خویش محتالم شبی تا دی بدشت اندر ابی صلاب و فرکالم. طیان. بگفت این و صلاب برداشته به ره دیده بان دیده بگماشته. اسدی. رجوع به اسطرلاب شود
اسطرلاب بود. صاحب برهان و به پیروی از او مؤلف آنندراج آن را بر وزن گلاب ضبط کرده است: همی باز جستند راز سپهر به صلاب تا بر که گردد بمهر. فردوسی. همه زیج و صلاب برداشتند بدان نیز یک هفته بگذاشتند. فردوسی. منجم بیاورد صلاب را بینداخت آرامش و خواب را. فردوسی. بیاورد صلاب و اختر گرفت ز روز بلا دست بر سر گرفت. فردوسی. برفتند پویان بر شهریار همان زیج و صلابها در کنار. فردوسی. بصلاب کردند ز اختر نگاه هم از زیج او می بجستند راه. فردوسی. بدان منگر که سرهالم بکار خویش محتالم شبی تا دی بدشت اندر ابی صلاب و فرکالم. طیان. بگفت این و صلاب برداشته به ره دیده بان دیده بگماشته. اسدی. رجوع به اسطرلاب شود
جمع واژۀ صلب. (منتهی الارب). جمع واژۀ صلب، بمعنی استخوان پشت که محل نطفۀ مرد است، و از اصلاب مراد آباء و اجداد است. (از لطایف) (غیاث اللغات). پشت مازوها. (لغت خطی). پشتها. و رجوع به صلب شود: خدای تعالی همه را بشنوانید اندر اصلاب پدران. (مجمل التواریخ و القصص). چراغ علم فروزد چو خضرو اسکندر در آب ظلمت ارحام زآتش اصلاب. خاقانی. لشکری زاصلاب سوی امهات بهر آن تا در رحم رویدنبات. مولوی (مثنوی). ، شمشیر بران. (از قطر المحیط) (آنندراج) ، جمع واژۀ صل، بمعنی باران پراکندۀ اندک، مثل، قرن، درخت، داهیه. و گویند: انه لصل اصلال، یعنی داهیۀ خبیث منکری است در خصومت و جز آن. (از قطر المحیط)
جَمعِ واژۀ صُلْب. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ صُلْب، بمعنی استخوان پشت که محل نطفۀ مرد است، و از اصلاب مراد آباء و اجداد است. (از لطایف) (غیاث اللغات). پشت مازوها. (لغت خطی). پشتها. و رجوع به صُلب شود: خدای تعالی همه را بشنوانید اندر اصلاب پدران. (مجمل التواریخ و القصص). چراغ علم فروزد چو خضرو اسکندر در آب ظلمت ارحام زآتش اصلاب. خاقانی. لشکری زاصلاب سوی اُمهات بهر آن تا در رحم رویدنبات. مولوی (مثنوی). ، شمشیر بران. (از قطر المحیط) (آنندراج) ، جَمعِ واژۀ صل، بمعنی باران پراکندۀ اندک، مثل، قرن، درخت، داهیه. و گویند: انه لصل اصلال، یعنی داهیۀ خبیث منکری است در خصومت و جز آن. (از قطر المحیط)
قلاب چند شاخ که گوشت بر آن آویزند. - به صلابه کشیدن، به قلاب زدن. به قلاب برآویختن چیزی و مخصوصاً گوشت را. - به صلابه کشیدن کسی را، مجازاً به معنی کسی را در سختی و رنج قرار دادن
قلاب چند شاخ که گوشت بر آن آویزند. - به صلابه کشیدن، به قلاب زدن. به قلاب برآویختن چیزی و مخصوصاً گوشت را. - به صلابه کشیدن کسی را، مجازاً به معنی کسی را در سختی و رنج قرار دادن
برپا ایستاده شدن ماده شتر و دراز کردن گردن خود را به آسمان تا شیر دهد بچۀ خود را بکوشش. (منتهی الارب). اصلبت الناقه، قامت و مدت عنقها نحو السماء لتدر لولدها جهدها. (قطر المحیط) (المنجد) ، طول زمان آب را تغییر دادن. (از قطر المحیط). برگردیده رنگ و مزه گردانیدن آب را دیرماندگی. (منتهی الارب)
برپا ایستاده شدن ماده شتر و دراز کردن گردن خود را به آسمان تا شیر دهد بچۀ خود را بکوشش. (منتهی الارب). اصلبت الناقه، قامت و مدت عنقها نحو السماء لتدر لولدها جهدها. (قطر المحیط) (المنجد) ، طول زمان آب را تغییر دادن. (از قطر المحیط). برگردیده رنگ و مزه گردانیدن آب را دیرماندگی. (منتهی الارب)
یونانی پارسی شده سلاب سلاب همی باز جستند راز سپهر به سلاب تا برکه گردد به مهر (فردوسی) سوکپوشه که زنان به هنگام سوک پوشند دزد، ریسمان باف جامه سیاه رنگ لباس سوگواری، جمع سلب. جامه سیاه
یونانی پارسی شده سلاب سلاب همی باز جستند راز سپهر به سلاب تا برکه گردد به مهر (فردوسی) سوکپوشه که زنان به هنگام سوک پوشند دزد، ریسمان باف جامه سیاه رنگ لباس سوگواری، جمع سلب. جامه سیاه
صلات درفارسی: نماز، نیایش، کنشت، جمع صله، نورهان ها پا رنج ها نماز. توضیح یکی از فروع دین اسلام که اعظم عبادات محسوب می شد و آن را عمود دین گفته اند، دعای بنده به سوی خداوند، رحمت و بخشایش حق تعالی، جمع صلوات. دعا، رحمت، استغفار و گفته اند صلاه از خداوند رحمت است و از ملائکه آمرزش خواستن و از مومنین دعا و از سایر موجودات تسبیح بود
صلات درفارسی: نماز، نیایش، کنشت، جمع صله، نورهان ها پا رنج ها نماز. توضیح یکی از فروع دین اسلام که اعظم عبادات محسوب می شد و آن را عمود دین گفته اند، دعای بنده به سوی خداوند، رحمت و بخشایش حق تعالی، جمع صلوات. دعا، رحمت، استغفار و گفته اند صلاه از خداوند رحمت است و از ملائکه آمرزش خواستن و از مومنین دعا و از سایر موجودات تسبیح بود
پارسی تازی گشته گلاب پارسی تازی گشته ژالاب از گیاهان کشنده برنده، برده کش آن کس که بردگان را برای فروش از شهری به شهری برد جلب کننده بسویی کشنده، آنکه بندگان و بردگان را از شهر بشهر دیگر برای فروش برد. گلاب جلب کننده
پارسی تازی گشته گلاب پارسی تازی گشته ژالاب از گیاهان کشنده برنده، برده کش آن کس که بردگان را برای فروش از شهری به شهری برد جلب کننده بسویی کشنده، آنکه بندگان و بردگان را از شهر بشهر دیگر برای فروش برد. گلاب جلب کننده
شاهندن سزاواری، نیکی، آشتی، راستی و درستی نیکی کردن مقابل فساد، نیک شدن نیکو کار گشتن، آشتی کردن، نیکی نیکوکاری مقابل فساد، شایستگی سزاواری اهلیت. یا به صلاح باز آمدن، بهبود یافتن به شدن، اصلاح شدن درست شدن، یا به صلاح باز آوردن، آشتی دادن صلح دادن، نیکی، عیش، مصلحت، بسامانی، خیر
شاهندن سزاواری، نیکی، آشتی، راستی و درستی نیکی کردن مقابل فساد، نیک شدن نیکو کار گشتن، آشتی کردن، نیکی نیکوکاری مقابل فساد، شایستگی سزاواری اهلیت. یا به صلاح باز آمدن، بهبود یافتن به شدن، اصلاح شدن درست شدن، یا به صلاح باز آوردن، آشتی دادن صلح دادن، نیکی، عیش، مصلحت، بسامانی، خیر