جدول جو
جدول جو

معنی صفیا - جستجوی لغت در جدول جو

صفیا
(صَ)
اصفهانی. در عمل رمل آگاهی داشت طبعش خالی از لطفی نیست با حکیم شفائی معارضه داشته شعرش این است:
مکن ناگشته از خاطرفراموشان فراموشم
که چون از خاطرت رفتم ز خاطرها فراموشم
به بازار محبت از پی سودای دل رفتم
دچارم شد خریداری و سودا شد فراموشم.
*
سیمرغم وبال مگسی می طلبم
آزادم و کنج قفسی می طلبم
فریاد که فریادرسم خاموشی است
خاموشم و فریادرسی می طلبم.
(تذکرۀ نصرآبادی ص 305).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صوفیا
تصویر صوفیا
(دخترانه)
نوایی در موسیقی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صفیه
تصویر صفیه
(دخترانه)
مؤنث صفی، نام یکی از همسران پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صفیر
تصویر صفیر
صدای ممتدی که خالی از حروف هجا باشد و از میان دو لب یا از آلتی خارج شود، سوت،
در موسیقی نوعی ساز بادی
صفیر راک: در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور
صفیر زدن: صدا زدن، سوت زدن، سوت کشیدن، برای مثال اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب / نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است (منوچهری - ۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصفیا
تصویر اصفیا
صفی ها، ویژگی دوستان مخلص و یک دل، برگزیده ها، خالص ها، جمع واژۀ صفی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفرا
تصویر صفرا
مایعی زرد رنگ در بدن انسان که از کبد ترشح می شود و در هضم چربی ها نقش دارد، زرداب، در طب قدیم از اخلاط چهارگانۀ بدن، کنایه از هوس، کنایه از خشم، غضب
صفرا کردن: کنایه از تندخویی کردن، خشم گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفایا
تصویر صفایا
گزیدۀ غنیمت ها
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
جمع واژۀ صفی ّ است. (منتهی الارب). رجوع به صفی شود
لغت نامه دهخدا
(صُ فَیْ یَ)
اول ایام سرما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ فی یَ)
تأنیث صفی. ج، صفیات. رجوع به صفی شود، خرمابن بسیار بار، ناقۀ بسیار شیر، گزیده از غنیمت. ج، صفایا. (منتهی الارب) ، آنچه برگزیند رئیس لشکر از غنیمت پیش از آنکه قسمت کنند از برای خود. ج، صفایا. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَ فی یَ)
زاهده. زنی مشهور به زهد و صلاح و در عهد سلطان ابوسعید از ملوک ایلخانیان در ایران میزیست، قونقرات خاتون همشیرۀ پادشاه مذکور با وی روابط صمیمانه داشت و بزیارت او میرفت. (قاموس الاعلام ترکی)
دختر شیخ جمال الدین خلوتی است، زنی زاهدۀ عابده بود. پدر او در اثنای حج درگذشت و بموجب وصیت او صفیه بعقدازدواج شیخ سنبل سنان درآمد. (قاموس الاعلام ترکی)
باهلیه. وی یکی از زنان شاعر است. در عیون الاخبار نام او آمده و قطعه ای را که در رثاء خواهر خویش سروده در آنجا ثبت است. (عیون الاخبار ج 3 ص 66)
وی یکی از مشاهیر محدثات و دختر یاقوت بن عبداﷲالحبشی و از شیوخ امام سیوطی بشمار میرود. به سال 804 هجری قمری تولد یافت. (قاموس الاعلام ترکی)
دختر خطاب، یکی از صحابیات و خواهر عمر است و با قدامه بن فطمونه ازدواج کرد. (قاموس الاعلام ترکی)
دختر بجیر هذلی، یکی از صحابیات است و حدیثی درباره آب زمزم روایت کرده است. (قاموس الاعلام ترکی)
دختر شیبه، یکی از صحابیات و راویۀ احادیث است. (قاموس الاعلام ترکی)
دختر معاویه بن ابی سفیان است. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 125)
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فَ)
تثنیۀ صف، در حالت نصبی و جری. رجوع به صف شود
لغت نامه دهخدا
(صِفْ فی)
و اعراب آن اعراب جموع و مالاینصرف است. ابی وائل شقیق بن سلمه را گفتند اشهدت صفین ؟ گفت: نعم و بئست الصفون. و آن موضعی است قرب رقه بر شاطی ءالفرات از جانب غربی بین رقه و بالس و بدانجا حرب صفین بود در غرۀ صفر به سال 37 بین علی رضی الله عنه و معاویه و در شمار اصحاب هر یک اختلاف است گفته اند معاویه با یکصد و بیست هزار بود و علی با نودهزار و گفته اند علی با یکصد و بیست هزار بود و معاویه با نودهزار و این درست تر است. و در این نبرد از دو لشکر هفتادهزار تن کشته شد بیست و پنجهزار تن از لشکر علی و چهل و پنج هزار کس از لشکر معاویه و از لشکر علی بیست و پنج صحابۀ بدری به قتل رسید و مدت توقف آنان به صفین صد و ده روز بود و نود جنگ بدان جا رخ داد و شعراء وصف صفین بسیار گفته اند... (معجم البلدان) :
زانم بعقل صافی کاندر دین
بر سیرت مبارز صفینم.
ناصرخسرو.
روز صفین و بخندق بسوی ثغر جحیم
عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر.
ناصرخسرو.
آن کز بت تو آمد بر عترت پیمبر
از تیغ حیدر آمد بر اهل بدر و صفین.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
لاوی قهاتی. (اول تواریخ ایام 6:36) (قاموس کتاب مقدس ص 556)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
ثوب ٌ صفیق، جامۀ سخت باف. (منتهی الارب). جامۀ سفت بافته و تنک نبافته باشد. (غیاث اللغات). جامۀ تنک بافته. (مهذب الاسماء). هنگفت بافته. برشته بافته. ریزبافت، وجه صفیق، روی شوخ و بی باک. (منتهی الارب). روئی سخت پوست. (مهذب الاسماء). روی سخت که حیانداشته باشد. (غیاث اللغات). بی شرم. بیحیا. وقیح
لغت نامه دهخدا
(صُ فَ)
به وزن حمیرا، درختی است که صباغان بچوب آن رنگ میکنند و اهل مصر آن را عودالقتیه نامند. برگ آن شبیه ببرگ خرنوب شامی است و از آن متین تر و با نقطه های سرخ و سیاه... (فهرست مخزن الادویه). ابن بیطار بر این جمله افزاید: مردم مغرب اوسط این نام را بدرختی که در بربر املیلس گویند نهند. (مفردات ابن بیطار)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
علامت استهزا و ریشخند است. (حزقیال 27:36، کتاب میکاه 6:16) (قاموس کتاب مقدس) ، علامت ندا نمودن و خواندن است. (اشعیا 5:26 و 7:18، زکریا10:8) (قاموس کتاب مقدس) ، یکی از الفاظی است که افادۀ تحقیر نماید. (ایوب 27:23، اول پادشاهان 9:8، ارمیا 19:8، حزقیال 27:36، میکاه 6:16). و از برای وضع احضار نوکر نیز در مشرق زمین معمول و متداول است. (اشعیا 5:26، 7:18، زکریا 10:8) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نام وی شمشاد و از مردم قم است. از اوست:
دلم را باز ده پیش تو بیکارست می دانم
ترا زین جنس بیمقدار بسیارست می دانم.
دور نئی که تا کنم شکوه ز درددوریت
آه که میکشد مرا هجر تو در حضور تو.
(آتشکدۀ آذرذیل شعرای قم) (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
آسمان یا آسمان بالائین. (منتهی الارب) ، روی پهناور از هر چیزی. (منتهی الارب). وجه کل شی ٔ عریض. (اقرب الموارد) ، پوست روی. (مهذب الاسماء) ، تختۀ در. ج، صفایح، سنگ پهن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ صفیه. (منتهی الارب). برگزیدۀ رئیس از غنیمت پیش از قسمت: کانت لرسول اﷲ ثلاث صفایا مال بنی النضیر و خیبر و فدک، خالصه ها، واز آن جمله است صفایای ملوک. رجوع به صفیّه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حفیاء. نام موضعی است. نزدیکی مدینهالرسول
لغت نامه دهخدا
لفظ صفنیا یعنی مخفی شده بتوسط یهوه و او نهمین انبیاء اصغر و پسر کوشی و محتمل است که نوۀ حزقیای پادشاه باشد. (کتاب صفنیا1:1). تخمیناً در سال 430 قبل از مسیح یعنی در ابتدای سلطنت یوشیای پادشاه، قبل از آنکه اصلاحات آن پادشاه نیکونهاد تکمیل گردد به نبوت شروع نمود. (صفنیا1:4 و5). انهدام نینوی را در باب 2:13-15 نبوت فرمود که گویا در سال قبل از مسیح واقع شد و هم تهدیداتی را که در 1:4-6 برضد بعلیان و چماریم و غیره شده بود اخبار فرمود و بتوسط یوشیا تکمیل یافت. (دوم پادشاهان 23:4و5). نبوتش مشتمل بر دو مطلب و در سه باب مندرج است از آن جمله نبواتی است که بر ضد بت پرستان یهودا و بت پرستان حوالی آن یعنی موآب و عمون و حبش و نینوی و هم بر ضد رؤساء و کاهنان و پیغمبران شرارت پیشه می باشد. در باب 2:1-3 طوایف را بتوبه و انابه دعوت می فرماید. در باب 3:1-7 اورشلیم را از سیاست آینده متنبه می سازد اما کلام خود را با مواعید برکات آمیز و مژده ختم می نماید. طرز عباراتش بعبارات یرمیا شباهت دارد زیرا که در سالهای اول با یرمیا معاصر بود و تاریخ او بعداز آن معلوم نیست. (قاموس کتاب مقدس صص 556-557)
پسر معیا که در زمان سلطنت صدقیا کهانت می نمود. (دوم پادشاهان 25:18-21، ارمیا 21:1 و 29:25-29 و 37:3 و 52:24-27) (قاموس کتاب مقدس ص 556)
پدریوشیا. (کتاب زکریا 6:1) (قاموس کتاب مقدس ص 556)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
تأنیث صاد و صدیان. (قطر المحیط). رجوع به صدیان شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نام قضائی است در یمن واقع در منتهای جنوب غربی از سنجاق عسیر از طرف جنوب بسنجاق حدیده، ازطرف مشرق بقضای ابها که مرکز عسیر است و از سمت شمال بقضاء رجال الماء و از جانب مغرب ببحرالحمر محدود است... محصولات عمده قضا عبارت است از: تنباکو، کنجد، لیمو و غیره. این قضا بانضمام دو ناحیۀ ام الخیر و درب مشتمل بر 34 قریه است. (از قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبۀ کوچکی است در سنجاق عسیردر یمن و مرکز قضائی است که بدین نام موسوم است و در دامنۀ کوهی از شعبه های کوه سراب در کنار تهامه، در شمال ابوعریش، در جهت شمال شرقی از اسکلۀ جیزان است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
قریه ای است از اقلیم بانیاس از اعمال دمشق. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اصفیا
تصویر اصفیا
جمع صفی پاکان گزیدگان ویژگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفیف
تصویر صفیف
کباب سنگک گوشتی که بر ریگ گسترده بریان شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفیق
تصویر صفیق
پر رو بی شرم، جامه سفت باف، پوست درشت پوست کلفت
فرهنگ لغت هوشیار
مونث صفی: پاکیزه: یکرنگ زن مونث صفی، گزیده از غنیمت که پیغمبر امام یا رئیس برای خود بردارد، جمع صفایا
فرهنگ لغت هوشیار
مونث صفی، گزیده از غنیمت که پیغمبر امام یا رئیس برای خود بردارد، جمع صفایا
فرهنگ لغت هوشیار
مونث اصفر زرد رنگ، زرداب. یا کیسه صفرا. مخزنی است غشائی در زیر کبد قرار دارد. طولش 8 تا 10 سانتیمتر و پهنایش 3 تا 4 سانتیمتر است و دارای سه قسمت تنه و قعر و گردن می باشد، صفرائی که از کبد ترشح می شود از مجرای کبدی گذشته و وسیله کانال سیستیک وارد کیسه صفرا می شود و در آن جا غلیظ شده و به تناوب وسیله مجرای کلدوک در اثنا عشر وارد می شود مخزن صفرا. یا مخزن صفرا. کیسه صفرا، کیسه صفرا کیسه زرداب، خشم غضب، هوس سودا، جامه ای که در آن خطهایی زرد باشد، یا صفرا بر سر زدن، تند و عصبانی شدن، یا صفرا به سر آمدن، اندوهگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفیح
تصویر صفیح
رویه پهن، آسمان، تخته آهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفیر
تصویر صفیر
بانگ و فریاد، سوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفرا
تصویر صفرا
((صَ))
مؤنث اصفر، زردرنگ، زرداب، مایعی زردرنگ و تلخ که از کبد ترشح می شود، مجازاً به معنی تندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صفیر
تصویر صفیر
((صَ))
بانگ و فریاد، سوت
فرهنگ فارسی معین