جدول جو
جدول جو

معنی صفرازده - جستجوی لغت در جدول جو

صفرازده
کسی که صفرا بر مزاجش غالب شده، زرد شده از غلبۀ صفرا
تصویری از صفرازده
تصویر صفرازده
فرهنگ فارسی عمید
صفرازده
(اَ دَ / دِ)
که صفرا بر او غالب شده باشد. زردشدۀ از غلبۀ صفرا. زردشده. زردفام:
می چون شفق صفرازده مستان چو شب سودازده
وآتش دراین خضرا زده دستی که حمرا داشته.
خاقانی.
سودازده با قمر نسازد
صفرازده را شکر نسازد.
نظامی.
بخوبی او کی رسد آفتاب
یکی یاوه گرد است و صفرازده.
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
رجوع به صفرا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
(دخترانه)
بالابرنده و افرازنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افرازنده
تصویر افرازنده
بلند کننده، بالابرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
بلند کننده، بالابرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازیده
تصویر فرازیده
افراشته، بالابرده، بسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افرازیده
تصویر افرازیده
افراخته، افراشته، بالابرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرازده
تصویر پرازده
تکۀ گلوله کرده از خمیر آرد گندم به اندازه ای که یک نان پخته شود، زواله، چونه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آفرازه
تصویر آفرازه
شعلۀ آتش، زبانۀ آتش، برای مثال خلیل وار بتان بشکند که نندیشد / ز آفرازۀ نمرود منجنیق افراز (سوزنی - ۲۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
(فَ دَ / دِ)
قطعۀ بزرگی از خمیرمایه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
دهی است از دهات نور، جزء دهات و آبادیهای مازندران. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ دَ / دِ)
چانه. چونه. پاره ای از خمیر باشد که بجهت یک ته نان گرد و گلوله کرده باشند. (برهان). آرد خمیرکرده باشد که آنرا بجهت نان گرد و غند ساخته باشند و آنرا زواله نیز گویند و بهندی پره نامند. (جهانگیری) (رشیدی) ، ثوینا آرد خشکی که زیر پرازده گسترند. (منتهی الارب) (در مادۀ ثون ) ، کونه یعنی قسمتی که از بن گروهۀ خمیر گیرند آنگاه که گروهه بزرگتر ازاندازۀ مقصود باشد. فرزدق، نان کوله رفتۀ در تنور
لغت نامه دهخدا
(تَ دِهْ)
از دهات هزارجریب و دودانگه. رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 122 و ترجمه وحید ص 164 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ)
دهی است از دهستان نائیج بخش نور شهرستان آمل. محلی دشت و معتدل است و 160 تن سکنه دارد. آب آنجا از انگنارود و محصول آن برنج، مختصری غلات و صیفی و شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ / زِ)
شعلۀ آتش. فتیله. (از فرهنگ جهانگیری) :
کنم ز آتش طبع توافرازه بلند
ز آفرین تو اگر باشد افروزۀ من.
سوزنی.
نرم گشته به بوس و لابۀ من
گرم گشته به افرازۀ من.
سوزنی.
- آتش افرازه، افرازندۀ آتش. آتش زنه. آنچه آتش را فروزد
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
شعله. زبانه. لهب:
کنم ز آتش طبع تو آفرازه بلند
ز آفرین تو گر باشد آفروزۀ من.
سوزنی.
خلیل وار بتان بشکند که نندیشد
زآفرازۀ نمرود منجنیق انداز.
سوزنی.
گشت ز انگشت آفرازۀ دوزخ
نیمه تن او کباب و نیمه مهرّا.
سوزنی.
نرم گشته به لوس و لابۀ من
گرم گشته به آفرازۀ من.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(صَ وی یَ)
تأنیث صفراوی. رجوع به صفراوی و صفرا شود
لغت نامه دهخدا
(فَ زَ دَ / دِ)
بلندکننده. (آنندراج). بالاکننده و افرازنده. (ناظم الاطباء) :
خداوند خورشید و گردنده ماه
فرازندۀ تاج وتخت و کلاه.
فردوسی.
فروزندۀ اختر کاویان
فرازندۀ تخت و بخت کیان.
فردوسی.
- برفرازنده، فرازنده. آنکه چیزی را چون درفش و جز آن افراشته سازد و برپا کند:
که ای برفرازندۀ آسمان
به جنگش گرفتی به صلحش بمان.
سعدی.
- سرفرازنده، سرفراز. مفتخر:
مهان جهان پیش تو بنده اند
وز آن بندگی سرفرازنده اند.
فردوسی.
رجوع به فراز شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
افراشته. بالابرده. افراخته. فراخته. رجوع به فراخته و فرازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ دَ / دِ)
بلندکننده، سخن بد گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غیبت کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غیبت کسی کردن. (آنندراج) ، شتر خردسال دادن، تنک و باریک گردانیدن شمشیر را، تیز کردن شمشیر را، فرش گستردن جهت کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گسترانیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، فراشناک گردیدن جای، قفل کردن در را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). در قفل کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(فَ سِ)
دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 8500گزی شمال آمل. ناحیه ای است واقع در دشت، معتدل مرطوب و دارای 230 تن سکنه است. از رود خانه هراز مشروب میشود. محصولاتش برنج، کنف و صیفی است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
گلوله ای از خمیر که به جهت پختن نان آماده کرده باشند چانه چونه، تکه اضافی که از گلوله خمیر میگیرند هنگامی که گلوله از اندازه بزرگترباشند، آرد خشکی که زیر گلوله خمیر پاشند، نان کوله رفته در تنور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف زده
تصویر صف زده
صف بسته رده کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفرازه
تصویر آفرازه
شعله زبانه لهب
فرهنگ لغت هوشیار
امیر زاده شاهزاده: میر زاده چون بدیدش آن طبق چون نخوانده بود هرگزاین ورق. (منطق الطیر)، سید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
افرازنده بلند کننده، گشاینده، مسدود کننده بند کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازیده
تصویر فرازیده
بند کرده بسته، وصل کرده، بالا برده افراشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفراویه
تصویر صفراویه
مونث صفراوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفرا زده
تصویر صفرا زده
تلخه زده زردنبو آن که صفرا بر او غالب شده زرد شده (از غلبه صفرا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفرازه
تصویر آفرازه
((زِ))
شعله، زبانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرازده
تصویر پرازده
((پَ دَ یا دِ))
گلوله ای از خمیر که به جهت پختن نان آماده کرده باشند، چانه، چونه، تکه اضافی که از گلوله خمیر می گیرند هنگامی که گلوله از اندازه بزرگتر باشد، آرد خشکی که زیر گلوله خمیر پاشند، نان کوله رفته در تنور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
بلند کننده، گشاینده، مسدود کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرازیده
تصویر فرازیده
((فَ دِ))
افراشته، بالا برده، بسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرامده
تصویر فرامده
مشتق
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع دهستان ناییج نور
فرهنگ گویش مازندرانی