جدول جو
جدول جو

معنی صعبی - جستجوی لغت در جدول جو

صعبی(صَ)
صعوبت. صعب بودن. دشوار بودن. بزرگ بودن: از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی در آن رزان و باغها خود راافکندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). یا بسبب صعبی درد، قوت آن اندام ساقط شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
طمع آسان ولی طلب صعب است
صعبی یافت از طلب بتر است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عصبی
تصویر عصبی
مربوط به عصب، مربوط به سلسلۀ اعصاب، ویژگی کسی که زود عصبانی می شود، خشمگین، دارای عصبانیت یا فشار روحی مثلاً واکنش عصبی، از روی عصبانیت، باحالت خشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صعبه
تصویر صعبه
مؤنث واژۀ صعب، سخت، شدید، قوی، باوقار، گران، ناخوشایند، زیاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صلبی
تصویر صلبی
ویژگی خواهران یا برادرانی که فقط از جانب پدر مشترک باشند، مربوط به پدر، مربوط به یک نسل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صابی
تصویر صابی
پیرو فرقۀ صابئین، صابئی، فرقه ای مذهبی که آداب و رسوم آن ها مخلوطی از یهودی گری و مسیحیت است و اکثر اوقات آداب و رسوم مذهبی خود را نزدیک آب روان و با شستشو در آب انجام می دهند. برخی از صابئین ستاره پرست و برخی بت پرست بوده اند، مرکز اصلی آن ها کلدۀ قدیم بوده و از اهل کتاب به شمار رفته اند و در قرآن ذکری از آن ها شده است، مغتسله، ماندایی، ماندائیان، برای مثال وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری / درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر (ناصر خسرو - ۵۱۰) ویژگی کسی که از دین خود دست بردارد و به دین دیگر بگرود
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
نام یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان فردوس خراسان و در شمال خاوری آن واقع است. این دهستان کوهستانی است و هوای آن در منطقۀ فردوس معتدل است. از 17 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و مجموع نفوس آن 5370 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
ابوالطیب محمد بن حاتم. به گفتۀ تاریخ بیهقی صاحب دیوان رسالت نصر بن احمد سامانی و یگانه روزگار بوده است در همه ادوات فضل. و به قول ثعالبی در ’یتیمهالدهر’ وزارت این پادشاه داشته و در همه کارهای معاشرت و ندیمی و اسباب ریاست و وزارت معروف و در کتابت و خط و عقل و تدبیر مشهور بوده است و به دو زبان پارسی و تازی سخن می رانده. ابن قفطی در ’المحمدون من الشعراء’ و گردیزی در زین الاخبار و یاقوت در معجم البلدان نیز ازوی نام برده اند و یاد کرده و عوفی در لباب الالباب دوبیت از رودکی در مدح او آورده و جهانگیری به شاهد لغت غرچه و رادویانی در ترجمان البلاغه از وی نقل کرده اند و نیز بیهقی در تاریخ قطعه ای چهاربیتی از وی آورده است که برخی از ابیات آن را صاحب مجمعالفصحا نقل کرده و به دقیقی نسبت داده است. برای مزید اطلاع رجوع به یتیمهالدهر ثعالبی و تاریخ بیهقی و زین الاخبار گردیزی و المحمدون من الشعراء قفطی و ترجمان البلاغۀ محمد بن عمر رادویانی و لباب الالباب عوفی و معجم البلدان یاقوت ذیل ’بست’ و شرح قصیدۀ ابوالهیثم از محمد بن سرخ نیشابوری و گنج بازیافته از دبیرسیاقی (بخش احوال و اشعار ابوالطیب مصعبی) شود. این ابیات او راست:
شکرشکن است یا سخنگوی من است
عنبرذقن است یا سمنبوی من است ؟
مرا جود او تازه دارد همی
مگر جودش ابر است و من کشتزار.
مگر یک سو افکن که خود همچنین
بیندیش و دیده ی خرد برگمار.
کاشکی اینجای غوطه خوردمی
جای دیگر دست گیری تا گدار.
جهانا همانا فسوسی و بازی
که بر کس نپایی و با کس نسازی
چو ماه از نمودن چو خور از شنودن
به گاه ربودن چو شاهین و بازی
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن
چو باد از بزیدن چو الماس گازی
چو عودقماری و چون مشک تبت
چو عنبر سرشته ی یمان و حجازی
به ظاهر یکی بیت پر نقش آزر
به باطن چو خوک پلید و گرازی
یکی را نعیمی یکی را جحیمی
یکی را نشیبی یکی را فرازی
یکی بوستانی پراکنده نعمت
بدین سخت بسته بر آن مهره بازی
همه آزمایش همه پرنمایش
تو را مهره زاده به شطرنج بازی
چرا زیرکانند بس تنگ روزی
چرا ابلهانند در بی نیازی
چرا عمر طاووس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی
صدواندساله یکی مرد غرچه
چرا شصت وسه زیست آن مرد تازی
اگر نه همه کار تو باژگونه ست
چرا آنکه ناکس تر آن را نوازی
جهاناهمانا از این بی نیازی
گنه کار ماییم تو جای آزی
لغت نامه دهخدا
(صَ بی یَ)
آبی است مر بنی خفاف را. (منتهی الارب). و آن چاه ها است که آب آنها به کار زراعت رود و آن آبی گوارا است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شعبی
تصویر شعبی
زانیچی (ملی)، مردمخواه
فرهنگ لغت هوشیار
جوان کم خرد کسی که پیرو صابئه باشد، جمع صابئین صابئه، آن که از دین خود بدین دیگری در آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلبی
تصویر صلبی
سنگ فسان، سنگ پرواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صربی
تصویر صربی
منسوب به صربستان از اهل صربستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
کسی که تعصب بخرج دهد و از کسی یا چیزی حمایت کند، عصبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صابی
تصویر صابی
((بِ))
کسی که از دین خود برگشته و به دین دیگری گرویده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
((عَ صَ))
مربوط به عصب و سیستم اعصاب، عصبانی، عصبی مزاج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
Infuriating, Edgy, Crossly, Irritable, Neurological, Neurotic, Snapping
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
fâché, nerveux, irritant, irritable, neurologique, névrosé
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
โกรธ , ขุ่นเคือง , ที่ทำให้หงุดหงิด , หงุดหงิด , ทางประสาท , โรคประสาท , หงุดหงิด
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
dengan marah, gugup, menjengkelkan, mudah marah, neurologis, neurotik
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
kwa hasira, hasira, kero, wa neva, neva
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
sinirli bir şekilde, sinirli, sinir bozucu, nörolojik, nevrotik
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
怒って , 神経質な , イライラさせる , イライラする , 神経の , 神経質な , 怒りっぽい
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
生气地 , 神经质的 , 恼人的 , 易怒的 , 神经的 , 神经质的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
כועס , עצבני , מעצבן , רגזן , נוירולוגי , נוירוטי , זועם
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
화난 , 신경질적인 , 짜증나는 , 신경의 , 신경증적인
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
zornig, nervös, ärgerlich, reizbar, neurologisch, neurotisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
गुस्से में , चिड़चिड़ा , चिढ़चिढ़ा , तंत्रिका संबंधी , मानसिक , चिड़चिड़ा
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
boos, zenuwachtig, irritant, prikkelbaar, neurologisch, neurotisch
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
arrabbiato, nervoso, irritante, irritabile, neurologico, nevrotico, irritato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
enojado, nervioso, irritante, irritable, neurológico, neurótico
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
zangado, nervoso, irritante, irritável, neurológico, neurótico, irritado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
rozgniewany, nerwowy, irytujący, drażliwy, neurologiczny, neurotyczny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
роздратовано , нервовий , роздратовуючий , дратівливий , неврологічний , невротичний , роздратований
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
сердито , нервный , раздражающий , раздражительный , неврологический , невротический
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از عصبی
تصویر عصبی
রেগে , খিটখিটে , বিরক্তিকর , স্নায়ুবিজ্ঞানী , স্নায়ুবিষণ্ন , বিরক্ত
دیکشنری فارسی به بنگالی