جدول جو
جدول جو

معنی صدیک - جستجوی لغت در جدول جو

صدیک
(صَ یَ)
یک قسمت از صد قسمت. سانتیم. یکصدم. یکی از صد:
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی توئی کسائی پرگست.
کسائی مروزی.
نبد لشکرش زآن ما صدیکی
نخست از دلیران او کودکی.
فردوسی.
همی خورد بهمن ز گور اندکی
ز رستم نبد خوردنش صدیکی.
فردوسی.
نه صدیک از آن سیم در هیچ کوه
نه ده یک از آن زرّ در هیچ کان.
فرخی.
صدیک ز مدح او نشود گفته
گر در دهان هزار زبان باشد.
مسعودسعد.
صدیک از آنکه تو بکمین شاعری دهی
از بلعمی بعمری نگرفت رودکی.
سوزنی.
گر ز غمم صدیکی شرح دهم پیش کوه
آه دهد پاسخم کوه بجای صدا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
صدیک
یک قسمت از صد قسمت، یک صدم
تصویری از صدیک
تصویر صدیک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صدیق
تصویر صدیق
(پسرانه)
بنده خالص خداوند، بسیار راستگو و درستکار، لقب حضرت یوسف (ع) پسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صدیق
تصویر صدیق
بندۀ خالص خداوند، راستگو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صدیع
تصویر صدیع
بامداد، اول روز، صبح زود، سپیده دم، پگاه، صبح، غادیه، بامدادان، بامگاه، صباح، غدو، علی الصباح، غدات، باکر، صبح بام، صبحدم، صبحگاه، بام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صدید
تصویر صدید
چرک زخم، زرداب، خونی که به چرک آمیخته است، خونابه، ناله و فریاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صدیق
تصویر صدیق
راستگو، مهربان، مخلص
فرهنگ فارسی عمید
(صِدْدی)
لقب ابوبکر بن ابی قحافه است:
وگر بصدق بماندی کسی بدین صدیق
وگر بعدل بماندی کسی بدین عمر.
ناصرخسرو.
صدیق بصدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود.
نظامی.
تریاک در دهان رسول آفرید حق
صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا.
سعدی.
رجوع به ابی بکر بن ابی قحافه شود
لغت نامه دهخدا
(صِدْدی)
یکی از درجات خمسۀ دینی مانویه است: معلمین درجۀ اول مشمسین. دویم قسسین. سوم صدیقین..
لغت نامه دهخدا
(صِدْ دی)
مرد بسیارصدق. دائم الصدق. آنکه قول خود را بفعل خود راست گرداند. (منتهی الارب). سخت راستگو. (ترجمان علامۀ جرجانی) (مهذب الاسماء). بسیار راستگو. (غیاث اللغات) :
توفیق رفیق اهل تصدیق شود
زندیق در این طریق صدیق شود.
خاقانی.
اندر این هفته هشت نه صدیق
مصطفی را بخواب دیده ستند.
خاقانی.
، کسی را گویند که در تصدیق آنچه بر رسول خدا صلی اﷲ علیه و سلم آمده است کامل بود بعلم قول و فعل بصفاء باطن و قربی که او راست بباطن پیغمبر و بدین جهت است که در کتاب خدا مرتبه ای بین نبی و صدیق فاصله نشده است که فرماید: فاولئک مع الذین انعم اﷲ علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین. (قرآن 69/4) (کذا فی اصطلاحات الصوفیه از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(صِدْ دی)
لقب یوسف پیغامبر:
یوسف صدیق چون بربست نطق
از قضا موسی پیغمبر بزاد.
خاقانی.
خاقانیا چه ترسی از اخوان گرگ فعل
چون در ظلال یوسف صدیق دیگری.
خاقانی.
آن را که بصارت نبود، یوسف صدیق
جائی بفروشد که خریدار نباشد.
سعدی.
رجوع به یوسف شود
لغت نامه دهخدا
(صُ دَیْ یِ)
تصغیر صدیق است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
اسم سریانی اثمد است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(صُ دَ)
تصغیر صدق (ضد کذب). (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
موضعی است در نفتالی. (صحیفۀ یوشع 19:35) و دور نیست که همان مزرعۀ کفر خطین باشد که بمسافت 5 میل در مغرب طبریه واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دوست. (منتهی الارب) (ربنجنی) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی). ج، اصدقاء. صدقاء. صدقان. جج، اصادق. (منتهی الارب). دوست خالص ضد عدوّ. یکدل. یکدله. هوالذی لم یدع شیئاً مما اظهره باللسان الا حققه بقلبه و عمله. (تعریفات جرجانی) : چون ایشان رادرنگری باز چون ایشان زودزود خدمتکاران صدیق درگاه دربایست بدست نیایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166).
چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد
نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دهی از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیّه 15هزارگزی جنوب باختری اورمیه. 2هزارگزی جنوب راه ارابه رو زیوه. کوهستانی. سردسیر. سالم. سکنۀ آن 25 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
مرد ناتوان و ضعیف. (منتهی الارب). مرد ضعیف. (مهذب الاسماء) ، بچۀ هفت روزه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
شیر دوشیدۀ سرد شده که پوست تنک مانند بر روی آن سرشیر بسته باشد. (از منتهی الارب). اللبن الحلیب وضعته فبرد فعلته الدوایه. (قطر المحیط) ، بز کوهی جوان، مرد میانه خلقت، جامه که زیر زره پوشند، نیمۀ از هر چیز شکافته بدو نیم، گلۀ شتر، رمۀ گوسفند. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، بامداد. (منتهی الارب). روشنائی صبح. (مهذب الاسماء). سپیده دم. (دهار) ، پیوند نو در خانه (ظ: جامۀ) کهنه. (منتهی الارب). رقعه جدید فی ثوب خلق. (قطر المحیط) ، هر نیمه از جامه یا چیزی دیگر دو پاره شده. (منتهی الارب). کل نصف من ثوب او شی ٔ یشق نصفین. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
زردآب. (منتهی الارب) (ربنجنی) (ترجمان علامۀ جرجانی) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) :
باز کافر خورد شربت از صدید
هم ز قوتش زهر شد در وی پدید.
مولوی.
، ریم. خون بریم آمیخته. خونابه. رطوبه سیاله... تستحیل الیها اللحم الفاسد. (بحر الجواهر) ، آب گرم دفزک، ناله، فریاد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ یُ)
معرب سدیوم. رجوع به سدیوم شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
یقال: لقیته اول صایک و بایک، ای اول شی ٔ. (مهذب الاسماء). رجوع به صوک و بوک شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
از اعلام اشخاص در قرون اولی اسلام است، و شاید با فاتک نام پدر مانی بی ارتباط نباشد
لغت نامه دهخدا
(فَدْ دَ)
موضعی است. (منتهی الارب). تصغیر فدک... عمرانی گوید: جایگاهی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
ابن سلیمان قیسرانی، مکنی به ابوعیسی. تابعی است. (یادداشت بخط مؤلف). نام مردی از صحابه. (سمعانی). فدیکی به وی منسوب است. نام وی در کتاب المصاحف سجستانی آمده است. رجوع به المصاحف ص 142 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ودیک
تصویر ودیک
فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صد یک
تصویر صد یک
یک بخش از صد بخش یک صدم یکی از صد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدید
تصویر صدید
بانگ و ناله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
شکافته، پراکنده، گله شتر، رمه گوسبند، بامداد، نیمه از هر چه دو نیم گشته شیر دوشیده سرد شده که پوست تنک مانندی بر روی آن بسته باشد، شکافته شکاف زده، نیمه از هر چیز شکافته به دو نیم، صبح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدیق
تصویر صدیق
دوست، یار بسیار راستگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صکیک
تصویر صکیک
ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدید
تصویر صدید
خونابه، خون به چرک آلوده، ناله و فریاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صدیع
تصویر صدیع
((صَ))
شیر دوشیده سرد شده که پوست تنک مانندی بر روی آن بسته باشد، شکافته، شکاف زده، نیمه از هر چیز شکافته، به دو نیم، صبح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صدیق
تصویر صدیق
((صَ))
دوست، دوست خالص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صدیق
تصویر صدیق
((ص دُ))
بسیار راست گو
فرهنگ فارسی معین