دهی از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیّه 15هزارگزی جنوب باختری اورمیه. 2هزارگزی جنوب راه ارابه رو زیوه. کوهستانی. سردسیر. سالم. سکنۀ آن 25 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیّه 15هزارگزی جنوب باختری اورمیه. 2هزارگزی جنوب راه ارابه رو زیوه. کوهستانی. سردسیر. سالم. سکنۀ آن 25 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دوست. (منتهی الارب) (ربنجنی) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی). ج، اصدقاء. صدقاء. صدقان. جج، اصادق. (منتهی الارب). دوست خالص ضد عدوّ. یکدل. یکدله. هوالذی لم یدع شیئاً مما اظهره باللسان الا حققه بقلبه و عمله. (تعریفات جرجانی) : چون ایشان رادرنگری باز چون ایشان زودزود خدمتکاران صدیق درگاه دربایست بدست نیایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166). چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم. ناصرخسرو
دوست. (منتهی الارب) (ربنجنی) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ جرجانی). ج، اصدقاء. صُدَقاء. صُدقان. جج، اصادق. (منتهی الارب). دوست خالص ضد عدوّ. یکدل. یکدله. هوالذی لم یدع شیئاً مما اظهره باللسان الا حققه بقلبه و عمله. (تعریفات جرجانی) : چون ایشان رادرنگری باز چون ایشان زودزود خدمتکاران صدیق درگاه دربایست بدست نیایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166). چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم. ناصرخسرو
شیر دوشیدۀ سرد شده که پوست تنک مانند بر روی آن سرشیر بسته باشد. (از منتهی الارب). اللبن الحلیب وضعته فبرد فعلته الدوایه. (قطر المحیط) ، بز کوهی جوان، مرد میانه خلقت، جامه که زیر زره پوشند، نیمۀ از هر چیز شکافته بدو نیم، گلۀ شتر، رمۀ گوسفند. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، بامداد. (منتهی الارب). روشنائی صبح. (مهذب الاسماء). سپیده دم. (دهار) ، پیوند نو در خانه (ظ: جامۀ) کهنه. (منتهی الارب). رقعه جدید فی ثوب خلق. (قطر المحیط) ، هر نیمه از جامه یا چیزی دیگر دو پاره شده. (منتهی الارب). کل نصف من ثوب او شی ٔ یشق نصفین. (قطر المحیط)
شیر دوشیدۀ سرد شده که پوست تنک مانند بر روی آن سرشیر بسته باشد. (از منتهی الارب). اللبن الحلیب وضعته فبرد فعلته الدوایه. (قطر المحیط) ، بز کوهی جوان، مرد میانه خلقت، جامه که زیر زره پوشند، نیمۀ از هر چیز شکافته بدو نیم، گلۀ شتر، رمۀ گوسفند. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، بامداد. (منتهی الارب). روشنائی صبح. (مهذب الاسماء). سپیده دم. (دهار) ، پیوند نو در خانه (ظَ: جامۀ) کهنه. (منتهی الارب). رقعه جدید فی ثوب خلق. (قطر المحیط) ، هر نیمه از جامه یا چیزی دیگر دو پاره شده. (منتهی الارب). کل نصف من ثوب او شی ٔ یُشق نصفین. (قطر المحیط)
مرد بسیارصدق. دائم الصدق. آنکه قول خود را بفعل خود راست گرداند. (منتهی الارب). سخت راستگو. (ترجمان علامۀ جرجانی) (مهذب الاسماء). بسیار راستگو. (غیاث اللغات) : توفیق رفیق اهل تصدیق شود زندیق در این طریق صدیق شود. خاقانی. اندر این هفته هشت نه صدیق مصطفی را بخواب دیده ستند. خاقانی. ، کسی را گویند که در تصدیق آنچه بر رسول خدا صلی اﷲ علیه و سلم آمده است کامل بود بعلم قول و فعل بصفاء باطن و قربی که او راست بباطن پیغمبر و بدین جهت است که در کتاب خدا مرتبه ای بین نبی و صدیق فاصله نشده است که فرماید: فاولئک مع الذین انعم اﷲ علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین. (قرآن 69/4) (کذا فی اصطلاحات الصوفیه از کشاف اصطلاحات الفنون)
مرد بسیارصدق. دائم الصدق. آنکه قول خود را بفعل خود راست گرداند. (منتهی الارب). سخت راستگو. (ترجمان علامۀ جرجانی) (مهذب الاسماء). بسیار راستگو. (غیاث اللغات) : توفیق رفیق اهل تصدیق شود زندیق در این طریق صدیق شود. خاقانی. اندر این هفته هشت نه صدیق مصطفی را بخواب دیده ستند. خاقانی. ، کسی را گویند که در تصدیق آنچه بر رسول خدا صلی اﷲ علیه و سلم آمده است کامل بود بعلم قول و فعل بصفاء باطن و قربی که او راست بباطن پیغمبر و بدین جهت است که در کتاب خدا مرتبه ای بین نبی و صدیق فاصله نشده است که فرماید: فاولئک مع الذین انعم اﷲ علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین. (قرآن 69/4) (کذا فی اصطلاحات الصوفیه از کشاف اصطلاحات الفنون)
لقب یوسف پیغامبر: یوسف صدیق چون بربست نطق از قضا موسی پیغمبر بزاد. خاقانی. خاقانیا چه ترسی از اخوان گرگ فعل چون در ظلال یوسف صدیق دیگری. خاقانی. آن را که بصارت نبود، یوسف صدیق جائی بفروشد که خریدار نباشد. سعدی. رجوع به یوسف شود
لقب یوسف پیغامبر: یوسف صدیق چون بربست نطق از قضا موسی پیغمبر بزاد. خاقانی. خاقانیا چه ترسی از اخوان گرگ فعل چون در ظلال یوسف صدیق دیگری. خاقانی. آن را که بصارت نبود، یوسف صدیق جائی بفروشد که خریدار نباشد. سعدی. رجوع به یوسف شود
لقب ابوبکر بن ابی قحافه است: وگر بصدق بماندی کسی بدین صدیق وگر بعدل بماندی کسی بدین عمر. ناصرخسرو. صدیق بصدق پیشوا بود فاروق ز فرق هم جدا بود. نظامی. تریاک در دهان رسول آفرید حق صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا. سعدی. رجوع به ابی بکر بن ابی قحافه شود
لقب ابوبکر بن ابی قحافه است: وگر بصدق بماندی کسی بدین صدیق وگر بعدل بماندی کسی بدین عمر. ناصرخسرو. صدیق بصدق پیشوا بود فاروق ز فرق هم جدا بود. نظامی. تریاک در دهان رسول آفرید حق صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا. سعدی. رجوع به ابی بکر بن ابی قحافه شود
یک قسمت از صد قسمت. سانتیم. یکصدم. یکی از صد: رودکی استاد شاعران جهان بود صدیک از وی توئی کسائی پرگست. کسائی مروزی. نبد لشکرش زآن ما صدیکی نخست از دلیران او کودکی. فردوسی. همی خورد بهمن ز گور اندکی ز رستم نبد خوردنش صدیکی. فردوسی. نه صدیک از آن سیم در هیچ کوه نه ده یک از آن زرّ در هیچ کان. فرخی. صدیک ز مدح او نشود گفته گر در دهان هزار زبان باشد. مسعودسعد. صدیک از آنکه تو بکمین شاعری دهی از بلعمی بعمری نگرفت رودکی. سوزنی. گر ز غمم صدیکی شرح دهم پیش کوه آه دهد پاسخم کوه بجای صدا. خاقانی
یک قسمت از صد قسمت. سانتیم. یکصدم. یکی از صد: رودکی استاد شاعران جهان بود صدیک از وی توئی کسائی پرگست. کسائی مروزی. نبد لشکرش زآن ما صدیکی نخست از دلیران او کودکی. فردوسی. همی خورد بهمن ز گور اندکی ز رستم نبد خوردنش صدیکی. فردوسی. نه صدیک از آن سیم در هیچ کوه نه ده یک از آن زرّ در هیچ کان. فرخی. صدیک ز مدح او نشود گفته گر در دهان هزار زبان باشد. مسعودسعد. صدیک از آنکه تو بکمین شاعری دهی از بلعمی بعمری نگرفت رودکی. سوزنی. گر ز غمم صدیکی شرح دهم پیش کوه آه دهد پاسخم کوه بجای صدا. خاقانی
شکافته، پراکنده، گله شتر، رمه گوسبند، بامداد، نیمه از هر چه دو نیم گشته شیر دوشیده سرد شده که پوست تنک مانندی بر روی آن بسته باشد، شکافته شکاف زده، نیمه از هر چیز شکافته به دو نیم، صبح
شکافته، پراکنده، گله شتر، رمه گوسبند، بامداد، نیمه از هر چه دو نیم گشته شیر دوشیده سرد شده که پوست تنک مانندی بر روی آن بسته باشد، شکافته شکاف زده، نیمه از هر چیز شکافته به دو نیم، صبح