جدول جو
جدول جو

معنی صدرنشین - جستجوی لغت در جدول جو

صدرنشین
کسی که در صدر مجلس می نشیند، دارای مقام و رتبه، مقدّم، برای مثال بود که صدرنشینان بارگاه قبول / نظر کنند به بیچارگان صفّ نعال (سعدی۲ - ۶۵۷)، کنایه از مکانی در اتاق و مانند آنکه به نشستن بزرگان اختصاص می یابد، در ورزش تیمی که بیشترین امتیاز را در مسابقات کسب کرده باشد
تصویری از صدرنشین
تصویر صدرنشین
فرهنگ فارسی عمید
صدرنشین
(رامْ پَ رَ)
بالانشیننده. مقدم نشیننده. آنکه رتبت او در جلوس بالا دست همه است. آنکه بالا دست همه می نشیند:
ای صدرنشین هر دو عالم
محراب زمین و آسمان هم.
نظامی.
در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز.
نظامی.
بود که صدرنشینان بارگاه قبول
نظر کنند به بیچارگان صف نعال.
سعدی.
در آن حرم که نهندش چهار بالش عزت
جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را.
سعدی.
گر بدیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سالها بندگی صاحب دیوان کردم.
حافظ.
رجوع به صدر شود، وزیر. حاکم:
تو آن یگانه دهری که بر وسادۀ حکم
به از تو تکیه نکرده است هیچ صدرنشین.
سعدی.
رجوع به صدر شود، مقدم. برتر. بالاتر:
صدرنشین تر ز سخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس.
نظامی.
اوست که در مجلس روحانیان
گفتۀ او صدرنشین است و بس.
ابن یمین.
رجوع به صدر شود
لغت نامه دهخدا
صدرنشین
((~. نِ))
بالا دست نشین، مقدم، پیشوا
تصویری از صدرنشین
تصویر صدرنشین
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرنشین
تصویر سرنشین
مسافری که در وسیلۀ نقلیه اعم از اتومبیل، هواپیما و امثال آن ها نشسته باشد، مسافری که میان قافله بر اسب یا استر سوار بوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غارنشین
تصویر غارنشین
کسی که در غار زندگی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چادرنشین
تصویر چادرنشین
کسی که در صحرا و در ییلاق و قشلاق زیر چادر یا خیمه زندگی میکند، صحرانشین، طوایفی که زندگانی ایلی دارند و با احشام خود ییلاق و قشلاق میکنند و تمام فصول سال را در زیر چادر به سر می بردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحرانشین
تصویر صحرانشین
کسی که در صحرا و در زیر چادر زندگی می کند، بادیه نشین، چادرنشین
فرهنگ فارسی عمید
(بِ رِ فُ)
کسی که در غار نشیند. مردمی که در ازمنۀ ماقبل تاریخی در غار و شکافهای کوه می زیستند. رجوع به غارنشینی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
دو برآمدگی دو سوی نشیمنگاه مستراح. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
مهمان. محفلی:
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ)
ساکن دیر. دیرانی
لغت نامه دهخدا
(گُ نَهْ کَ دَ / دِ)
که در رصد نشیند. که در رصدگاه بنشیند. مقیم رصدگاه، رصدبند. منجم و ستاره شناس. (از آنندراج) :
هست از تو رصدنشین به تشویر
تدویر نه و کمال تدویر.
واله هروی (از آنندراج).
و رجوع به رصدبند و رصدور شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ دَ / دِ)
حوزه ای که محل اقامت کردان است. (فرهنگ فارسی معین). سرزمینی که ساکنان آن کردان باشند
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ نِ)
آنکه در کپر زندگی کند. که مقیم کپر باشد. که خانه در کپر دارد. چادرنشین. مقابل ده نشین و روستایی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ بَ)
مقابل ده نشین. مدنی. متمدن. حضری. دهقان. شهرگان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مقابل روستانشین. بادیه نشین. چادرنشین. تازی. وبر. بادی:
مهره نگر گو مباش افعی مردم گزای
نافه طلب گو مباش آهوی صحرانشین.
خاقانی.
کرد صحرانشین کوه نورد
چون بیابانیان بیابان گرد.
نظامی.
احشام و صحرانشینان دو صنف بوده اند. (تاریخ قم ص 113).
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین.
سعدی.
سگی پای صحرانشینی گزید
بخشمی که زهرش ز دندان چکید.
سعدی.
هزار سال گذشت از مصیبت مجنون
هنوز مردم صحرانشین سیه پوشند.
بابافغانی.
دزدان را در میان هر قومی از صحرانشینان و دیه نشینان دوستان و شریکان بودند. (تاریخ غازان خان ص 278). و رجوع به صحرارو شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
کسی که در حصار نشسته باشد، کنایت از زن مخدره. حصاری:
آن پری پیکر حصارنشین
بود نقاش کار خانه چین.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(صَ نِ)
در صدر نشستن. رجوع به صدر و صدرنشین شود
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ کَ)
صحرانشین. بادیه نشین. اهل وبر. و بری. بدوی. مقابل شهرنشین و ده نشین. مقابل تخته قاپو، کنایه از طوایف و قبایلی که زندگی ایلی دارند و همه فصول سال را در بیابان و زیر چادر بسر میبرند و غالباً بکار گله داری و گوسفندچرانی مشغولند و در طلب آبشخور اغنام و احشام خود از نقطه ای بنقطه ای میروند و ییلاق قشلاق میکنند
لغت نامه دهخدا
تصویری از صف نشین
تصویر صف نشین
مهمان، محفلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدر نشینی
تصویر صدر نشینی
تخشیدن بالا نشینی عمل و حالت صدر نشینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدر نشین
تصویر صدر نشین
مقدم نشیننده، آنکه بالای دست همه می نشیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلنشین
تصویر دلنشین
دلپسند، مرغوب، خوش آیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرنشین
تصویر سرنشین
واژگون، سرازیر، نگون سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چادرنشین
تصویر چادرنشین
((~. نِ))
صحرانشین، طوایفی که در یک جا ساکن نبوده، ییلاق و قشلاق می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرنشین
تصویر سرنشین
((سَ نِ))
مسافر، آن که سوار درشکه، اتومبیل، هواپیما و غیره شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلنشین
تصویر دلنشین
((دِ نِ))
خوش آیند، آن چه در دل نشیند، مؤثر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلنشین
تصویر دلنشین
مطبوع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرنشین
تصویر فرنشین
رئیس، رییس
فرهنگ واژه فارسی سره
شهری، متمدن
متضاد: بادیه نشین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بادیه نشین، بیابانگرد، چادرنشین، صحراگرد
متضاد: شهرنشین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خیمه نشین، ایلات، بیابان نشین، صحراگرد، صحرانشین، عشایر، بادیه نشین، بدوی
متضاد: شهرنشین، متمدن، کوچ نشین، کوچگر، کوچی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دلنشین
تصویر دلنشین
Quaint, Winsome
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دلنشین
تصویر دلنشین
живописный , привлекательный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دلنشین
تصویر دلنشین
malerisch, gewinnend
دیکشنری فارسی به آلمانی