جدول جو
جدول جو

معنی صبرسنج - جستجوی لغت در جدول جو

صبرسنج
(اَ دُهْ شِ کَ)
مخفف صبرسنجنده. آنچه بردباری دیگری را آزماید. کسی که صبر دیگری را بسنجد:
امتحان صبرسنج کیست اسیر
تا سیه کرده ای دو ابرو را.
جلال اسیر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صبرینه
تصویر صبرینه
(دخترانه)
صبر (عربی) + ینه (فارسی) نام گیاهی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نورسنج
تصویر نورسنج
آلتی برای اندازه گیری درجۀ شدت نور، فوتومتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صداسنج
تصویر صداسنج
وسیله ای برای اندازه گیری و تعیین ارتعاشات اصوات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارسنج
تصویر کارسنج
آنکه کار را بسنجد و اطراف و جوانب آن را در نظر بگیرد، کارآگاه، کارآزموده، برای مثال ز دشواری راه و گنجی چنان / سخن راند با کارسنجی چنان (نظامی۵ - ۸۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
دستگاهی برای سنجش درجۀ انبساط فلزات و حرارت آتش که بر اساس تغییر رنگ مادۀ دستگاه یا تغییر جریان برق کار می کند، حرارت سنج، پیرومتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برفنج
تصویر برفنج
خشن، دشوار، راه باریک و دشوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارسنج
تصویر بارسنج
کسی که بار را وزن می کند، ترازودار، قپان دار، هرچه با آن باری را وزن کنند، ترازو، قپان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دورسنج
تصویر دورسنج
دستگاه اندازه گیری مسافتی که میان بیننده و نقطۀ دور است، اسبابی که برای اندازه گیری فاصلۀ اشیای دور به کار می رود، مثل دورسنج نقشه برداری، تله متر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب سنج
تصویر آب سنج
آلتی برای اندازه گیری وزن مخصوص مایعات، هیدرومتر
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
اسبابی که برای مقایسۀ شدت نور منبعهای نورانی به کار میرود. (فرهنگ اصطلاحات علمی ص 575). ابزار و آلتی که بدان شدت و ضعف نور را سنجند، یک پیل نور برقی که آمپرسنج مناسبی را به کار اندازد. در عکاسی برای تعیین مقدار نور به کار می رود، با استفاده از آن می توانیم گشادگی دهانۀ دوربین را متناسب با زمان تعیین کنیم. (فرهنگ اصطلاحات علمی ص 575)
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ)
:
باشد از اندیشه دلم سحرسنج
پای فرورفته قلم را به گنج.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ)
سخت و درست. (آنندراج). خشن و مشکل. کار دشوار. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ مِ)
دهی است از دهستان خوسف بخش خوسف شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 177 تن. آب آن از قنات ومحصول آن غلات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ)
معرب برتنگ. برتنگ پهن. (مهذب الاسماء). رجوع به برتنگ شود، به علامت تیزی شهوت و اشتها دندانهابهم زدن چنانکه ماده خر.
- ، ژاژ خائیدن. هرزه دراییدن. یافه سراییدن. (یادداشت دهخدا) :
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از او توئی کسایی برگست
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی کوشه او چه خائی برغست.
کسائی.
بر این قوافی گر سوزنی نه ای شاعر
خدای داند تا چند خایدی برغست.
سوزنی (از آنندراج).
مؤلف گوید بیت دوم کسائی ظاهراً:
هم بسزی لوشۀ چو... و لوشه صورتی از لبیشه و لویشه باشد.
بیت اول نسخۀ فرهنگ اسدی نخجوانی در برگست شاهد می آورد این است:
رودکی از قطب شاعران جهان بود
شد ز یکی آرزو کسائی پرگست
که مصراع دوم ظاهراً ’شد ز یکی آرزو کسائی پرگست’ باشد و گمان می کنم حدس من صائب باشد چه صاحب فرهنگ اسدی قید ’که بیشتر خر خورد را’ برای روشن کردن معنی بیت خود در استشهاد به این شعر می آورد یعنی چون هرزه درائی و برغست خائی و دعوی همالی رودکی کنی درصورتی که خاک پای او را هم نسزی و سزاوار لویشه باشی.
در فرهنگ اسدی چ پاول هورن در کلمه فرغست که صورتی دیگر برغست است از لمعانی عباسی بیتی بشاهد آورده که هرچند نامفهوم است ولی مؤید این است که برغست خائیدن همان ژاژ خائیدن باشد و شعر این است:
ای میر شاعرانست داده ژاژ انک
من ژاژ نی ولیکن فرغستم.
(یادداشت مؤلف).
، جل وزغ و آن چیزی باشد سبز که در روی آبهای ایستاده می ایستد. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). خزه آن سبزیی که بر روی آبها بندد و بایستد ووزغ بر آن منزل کند. (انجمن آرای ناصری). طلحب. (ناظم الاطباء). بزغسمه، جوی آبی که برزیگران از منبع بجانب زراعت برند. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
وگرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای راندمی دوصد برغست.
خسروانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ اَ)
مخفف گوهرسنج. که گوهر سنجد. که گوهر به ترازو سنجد:
به ناسفته دری که در گنج یافت
ترازوی خودرا گهرسنج یافت.
نظامی (شرفنامه ص 50).
من از آن خرده چون گهرسنجی
برتراشیدم این چنین گنجی.
نظامی.
رجوع به گوهرسنج شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ سَ)
پیرومتر. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(صَ / صِ سَ)
آلتی است که بدان ارتفاع صوت را سنجند
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ / دِ)
وزّان. قپاندار. (دمزن). رجوع به شعوری ج 1 ورق 153 برگ ب شود.
لغت نامه دهخدا
(بَخَ)
برخفج. ثقلی که در خواب بر مردم اوفتد. (فرهنگ اسدی). گرانی که مردم را در خواب فرو همی گیرد و آنرا سنغبه (ظاهراً ستنبه) و سکاچه نیز گویند. وبتازی کابوس خوانند. (شرفنامۀ منیری) :
با وصال تو بودمی ایمن
در فراغم بمانده چون برخنج.
آغاجی (فرهنگ اسدی).
و رجوع به برخفج شود
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ)
که تب را سنجد. آلتی که مقدار تب بیمار را بر اساس زیادت و نقصان حرارت بدن معین کند. میزان الحراره. حرارت سنج. ترمومتر. رجوع به میزان الحراره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابرنج
تصویر ابرنج
برنج کابلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبسنج
تصویر آبسنج
آبزن آبسنگ آبشنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوسنج
تصویر بوسنج
پارسی تازی شده پوشنگ از شهرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بر نج
تصویر بر نج
تازی گشته پرنگ از توپال ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبر سنج
تصویر صبر سنج
شکیب سنج آنکه شکیبایی دیگری را بیازماید
فرهنگ لغت هوشیار
ازملک کامپوره کمپوره (گویش گیلکی) تلی (گویش مازندرانی چالوس) شنگیله (گویش آستارا) ولی گیلی (گویش انزلی) کلکه دانه (گویش گیلکی) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبرسن
تصویر کبرسن
کلانسالی
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی که مقدار تب بیمار را بر اساس زیادت و نقصان حرارت بدن معین کند، حرارت سنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارسنج
تصویر بارسنج
قپاندار، اسبابی که با آن بار را وزن کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آذرسنج
تصویر آذرسنج
حرارت سنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب سنج
تصویر آب سنج
وسیله ای جهت اندازه گیری وزن مایعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفنج
تصویر برفنج
خشن و مشکل، کار دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفنج
تصویر برفنج
((بَ فَ))
خشن، راه باریک و دشوار
فرهنگ فارسی معین