متهوّر و باجرأت. (ناظم الاطباء) ، شکارکننده شیر. آنکه شیر را صید کند، کنایه از دلیر. شجاع. (فرهنگ فارسی معین) : در بزم درم باری ودینارفشانیست در رزم مبارزشکر و شیرشکاریست. فرخی (دیوان ص 22)
متهوّر و باجرأت. (ناظم الاطباء) ، شکارکننده شیر. آنکه شیر را صید کند، کنایه از دلیر. شجاع. (فرهنگ فارسی معین) : در بزم درم باری ودینارفشانیست در رزم مُبارزشکر و شیرشکاریست. فرخی (دیوان ص 22)
پارچه ای است ابریشمین به رنگ سفید یا نخودی، که بر آن با ابریشم قهوه ای یا زرد تیره سوزن دوزی شده باشد. رجوع شود به مقالۀ ’عمامۀ شیر و شکری’ نوشتۀ یحیی ماهیار نوابی در مجموعۀ مقالات ج 1 ص 264
پارچه ای است ابریشمین به رنگ سفید یا نخودی، که بر آن با ابریشم قهوه ای یا زرد تیره سوزن دوزی شده باشد. رجوع شود به مقالۀ ’عمامۀ شیر و شکری’ نوشتۀ یحیی ماهیار نوابی در مجموعۀ مقالات ج 1 ص 264
طفلی که هنوز شیر می خورد. (ناظم الاطباء). رضیع. شیرخواره. شیرخور. کودکی که هنوز از پستان مادر شیر خورد. کودک خرد. (یادداشت مؤلف). طفلی که شیرخورد. (آنندراج). رضع. (منتهی الارب) : پس آن پیکر رستم شیرخوار ببردند نزدیک سام سوار. فردوسی. اسیران رومی که آورده اند بسی شیرخوار اندر او بوده اند. فردوسی. ز رنج و ز پروردن شیرخوار ز تیمار وز گردش روزگار. فردوسی. گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. خاک پنداری به ماه و مشتری آبستن است مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار. منوچهری. به خوبی ّ چهر و به پاکی ّ تن فروماند از آن شیرخوار انجمن. اسدی. ز هر شاخی یکی میوه برآویخت چو از پستان مادر شیرخواری. ناصرخسرو. آدم به گاهوارۀ او بود شیرخوار ادریس هم به مکتب او گشت درسخوان. خاقانی. گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش گشت ز پستان ابر دهر خزف شیرخوار. خاقانی. آنکه ترا دیده بود شیرخوار شیر تو زهریش بود ناگوار. نظامی. من که خوردم شکر ز ساغر او شیرخواری بدم برابر او. نظامی. بیاد آرم چو شیر خوشگواران فراموشم مکن چون شیرخواران. نظامی. به گوری چون بری شیر از کنارم که شیرینم نه آخر شیرخوارم. نظامی. ای که وقتی نطفه بودی در شکم وقت دیگر طفل بودی شیرخوار. سعدی. قصر نوشروان کجا ماند به کلبۀ پیرزن تخت کیخسرو کجا ماند به مهد شیرخوار. قاآنی. و رجوع به شیرخواره شود. - شیرخوار شدن، شیر خوردن: چو با سرکه سازی مشو شیرخوار که با شیرسرکه بود ناگوار. نظامی. - طفل شیرخوار، بچۀ خرد که شیر مادر خورد. کودک شیرخوار. (یادداشت مؤلف) : چون پیر روزه دار برم سجده کو مرا چون طفل شیرخوار عرب طوقدارکرد. خاقانی. رجوع به ترکیب کودک شیرخوار و طفل شیرخواره شود. - کودک شیرخوار، بچۀ خرد که شیر مادر خورد. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کاین کودک شیرخوار ز من روزگاری به زنهار دار. فردوسی. ز صندوق وز کودک شیرخوار ز دینار وز گوهر شاهوار. فردوسی. ببستند یک گوهر شاهوار به بازوی آن کودک شیرخوار. فردوسی. رجوع به ترکیب طفل شیرخوار و کودک شیرخواره شود
طفلی که هنوز شیر می خورد. (ناظم الاطباء). رضیع. شیرخواره. شیرخور. کودکی که هنوز از پستان مادر شیر خورد. کودک خرد. (یادداشت مؤلف). طفلی که شیرخورد. (آنندراج). رَضِع. (منتهی الارب) : پس آن پیکر رستم شیرخوار ببردند نزدیک سام سوار. فردوسی. اسیران رومی که آورده اند بسی شیرخوار اندر او بوده اند. فردوسی. ز رنج و ز پروردن شیرخوار ز تیمار وز گردش روزگار. فردوسی. گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد. فرخی. خاک پنداری به ماه و مشتری آبستن است مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار. منوچهری. به خوبی ّ چهر و به پاکی ّ تن فروماند از آن شیرخوار انجمن. اسدی. ز هر شاخی یکی میوه برآویخت چو از پستان مادر شیرخواری. ناصرخسرو. آدم به گاهوارۀ او بود شیرخوار ادریس هم به مکتب او گشت درسخوان. خاقانی. گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش گشت ز پستان ابر دهر خزف شیرخوار. خاقانی. آنکه ترا دیده بود شیرخوار شیر تو زهریش بود ناگوار. نظامی. من که خوردم شکر ز ساغر او شیرخواری بدم برابر او. نظامی. بیاد آرم چو شیر خوشگواران فراموشم مکن چون شیرخواران. نظامی. به گوری چون بری شیر از کنارم که شیرینم نه آخر شیرخوارم. نظامی. ای که وقتی نطفه بودی در شکم وقت دیگر طفل بودی شیرخوار. سعدی. قصر نوشروان کجا ماند به کلبۀ پیرزن تخت کیخسرو کجا ماند به مهد شیرخوار. قاآنی. و رجوع به شیرخواره شود. - شیرخوار شدن، شیر خوردن: چو با سرکه سازی مشو شیرخوار که با شیرسرکه بود ناگوار. نظامی. - طفل شیرخوار، بچۀ خرد که شیر مادر خورد. کودک شیرخوار. (یادداشت مؤلف) : چون پیر روزه دار برم سجده کو مرا چون طفل شیرخوار عرب طوقدارکرد. خاقانی. رجوع به ترکیب کودک شیرخوار و طفل شیرخواره شود. - کودک شیرخوار، بچۀ خرد که شیر مادر خورد. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت کاین کودک شیرخوار ز من روزگاری به زنهار دار. فردوسی. ز صندوق وز کودک شیرخوار ز دینار وز گوهر شاهوار. فردوسی. ببستند یک گوهر شاهوار به بازوی آن کودک شیرخوار. فردوسی. رجوع به ترکیب طفل شیرخوار و کودک شیرخواره شود
رئیس و مهتر شکارچیان. (ناظم الاطباء). مهتر قورچیان. (آنندراج). لقب رئیس شکارچیان شاه. شکارچی باشی. (یادداشت مؤلف). لقب مهتر نخجیرگران دربار، قوشچی باشی و بازدار و دارندۀ مرغان شکاری. (ناظم الاطباء). مهتر قوشچیان شاه چه قوش به معنی باز شکاری است و قوشچی یعنی مسؤول و دارندۀ باز شکاری سلطنتی. (از یادداشت مؤلف)
رئیس و مهتر شکارچیان. (ناظم الاطباء). مهتر قورچیان. (آنندراج). لقب رئیس شکارچیان شاه. شکارچی باشی. (یادداشت مؤلف). لقب مهتر نخجیرگران دربار، قوشچی باشی و بازدار و دارندۀ مرغان شکاری. (ناظم الاطباء). مهتر قوشچیان شاه چه قوش به معنی باز شکاری است و قوشچی یعنی مسؤول و دارندۀ باز شکاری سلطنتی. (از یادداشت مؤلف)
که شکر شکار کند. کنایه از کسی که از لب معشوق بوسه رباید: تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکّرشکار باش تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی
که شکر شکار کند. کنایه از کسی که از لب معشوق بوسه رباید: تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکّرشکار باش تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی
ابن قراجورین. به نوشتۀ صاحب کتاب خزاین العلوم مؤسس و بنیان گذار شهر بخارا. محل بخارا پیش از ساختن شهر آبگیر بود... مردم از هر سوی و از سوی ترکستان آمدند و این سرزمین را آباد کردند و در آن آب و درختان بسیار یافتند و شکارگاه بود و مردم نخست در خیمه زیستند و سپس سرایها ساختند و کسی را که نام او ’ابروی’ بود به امیری خویش برگزیدند. در آن زمان شهر بخارا هنوز نبود ولی روستاهای آن آباد بود... چون روزگاری بگذشت ابروی نیرو یافت و بیدادگری پیش گرفت چنانکه مردم را دیگر یارا نماند و دهقانان و توانگران از آن دیار بگریختند... و آن کسان که به بخارا مانده بودند زی مهتران خود کس فرستادند و داد خواستند از ابروی. امیر بخارا و آن مهتران و دهقانان بسوی پادشاه ترک رفتند که ’قراجورین’ نام داشت و از بزرگی او را ’بیاغو’ لقب کرده بودند و از وی فریاد خواستند، بیاغو پسر مهتر خویش را که ’شیرکشور’ نام داشت با سپاهی بسیار بفرستاد. چون شیرکشور را این دیار خوش آمد به نزد پدر نامه کرد این سرزمین را بخواست و دستوری جست تا به بخارا باشد و بیاغو آن دیار به وی بخشید. شیرکشور کس به حموکت فرستاد و آن کسان را که از بخارا گریخته بودند با زن و فرزند بازگردانید... شیرکشور شهرستان بخارا را بساخت و دیه ’معاستین’ و ’سقمتین’ و ’سمتین’ و ’فرب’ نیز بساخت و بیست سال فرمان راند. (ازاحوال و اشعار رودکی ج 1 صص 61- 63)
ابن قراجورین. به نوشتۀ صاحب کتاب خزاین العلوم مؤسس و بنیان گذار شهر بخارا. محل بخارا پیش از ساختن شهر آبگیر بود... مردم از هر سوی و از سوی ترکستان آمدند و این سرزمین را آباد کردند و در آن آب و درختان بسیار یافتند و شکارگاه بود و مردم نخست در خیمه زیستند و سپس سرایها ساختند و کسی را که نام او ’ابروی’ بود به امیری خویش برگزیدند. در آن زمان شهر بخارا هنوز نبود ولی روستاهای آن آباد بود... چون روزگاری بگذشت ابروی نیرو یافت و بیدادگری پیش گرفت چنانکه مردم را دیگر یارا نماند و دهقانان و توانگران از آن دیار بگریختند... و آن کسان که به بخارا مانده بودند زی مهتران خود کس فرستادند و داد خواستند از ابروی. امیر بخارا و آن مهتران و دهقانان بسوی پادشاه ترک رفتند که ’قراجورین’ نام داشت و از بزرگی او را ’بیاغو’ لقب کرده بودند و از وی فریاد خواستند، بیاغو پسر مهتر خویش را که ’شیرکشور’ نام داشت با سپاهی بسیار بفرستاد. چون شیرکشور را این دیار خوش آمد به نزد پدر نامه کرد این سرزمین را بخواست و دستوری جست تا به بخارا باشد و بیاغو آن دیار به وی بخشید. شیرکشور کس به حموکت فرستاد و آن کسان را که از بخارا گریخته بودند با زن و فرزند بازگردانید... شیرکشور شهرستان بخارا را بساخت و دیه ’معاستین’ و ’سقمتین’ و ’سمتین’ و ’فرب’ نیز بساخت و بیست سال فرمان راند. (ازاحوال و اشعار رودکی ج 1 صص 61- 63)