جدول جو
جدول جو

معنی شیرسوار - جستجوی لغت در جدول جو

شیرسوار
آنکه بر شیر سوار می شود
شیرسوار فلک: کنایه از خورشید. در قدیم می پنداشتند که خورشید بر پشت شیری سوار است و در آسمان سیر می کند
تصویری از شیرسوار
تصویر شیرسوار
فرهنگ فارسی عمید
شیرسوار
(سَ)
آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از آفتاب، به اعتبار اینکه برج اسد خانه اوست. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیرگوار
تصویر دیرگوار
غذایی که دیر هضم شود، دیرهضم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرخوار
تصویر شیرخوار
ویژگی بچه ای که غذای اصلی او شیر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرسار
تصویر شیرسار
مانند سر شیر، آنچه به شکل سر شیر باشد، برای مثال ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار / شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی (عمعق - ۱۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیروار
تصویر شیروار
شیر مانند مانند شیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرخوار
تصویر شکرخوار
شکرخور، خورندۀ شکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرشکار
تصویر شیرشکار
شکارکنندۀ شیر، مردی که شیر شکار می کند، کنایه از دلیر، شجاع
فرهنگ فارسی عمید
(شُ تُ سَ)
عمل شترسوار. بر اشتر سوار شدن. بر شتر نشستن. اشترسواری، کنایه از روزه خوردن زیرا که در سواری شتر که عبارت از سفر است روزه خوردن مباح است یا واجب بنا بر اختلاف مذهبی. (آنندراج). معافی از روزه داشتن. و روزه نگرفتن. (ناظم الاطباء) :
خوش آنکه نکرد در همه عمر
جز در رمضان شترسواری.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- امثال:
شترسواری دولادولا، شترسواری و خم خم، نیمه تمامی در کار. ناتمامی و نقص در امور:
با زهد و ورع شائبه کاری چه کنی
با دامن تر شرع مداری چه کنی
یا اهل ریا باش و یا مرد خدا
دولادولا شترسواری چه کنی.
(از امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
مقابل زودگوار. دشوارگوار. سنگین. ثقیل. دیرهضم. گران. بطی ءالهضم. بطی ءالانهضام. عسرالانهضام. عسرالهضم. (یادداشت مؤلف). دیرهضم. (آنندراج) : رودگانی و شکنبه و معده این همه عصب است و سخت و دیرگوار. (الابنیه عن حقایق الادویه). و گوشت گاو را غذایش بسیار است و غلیظ و دیر گواراست. (الابنیه عن حقایق الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
شکرخورنده: طوطی شکرخوار. (فرهنگ فارسی معین). شکرخای. (آنندراج). شیرین گفتار:
تو نیز آموختی از شاه ایران کز خداوندی
نمی پرسد که ای طوطی ّ شکّرخوار من چونی.
خاقانی.
و رجوع به شکرخای شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پیل سوار. (فرهنگ فارسی معین). آنکه سوار فیل شود، یا فیل را به سویی هدایت کند. فیلبان، سوار پیل مانند. سوارکار قوی هیکل
لغت نامه دهخدا
(وْ سَ)
کنایه از اسب سوار. (بهار عجم) (از آنندراج) (شرفنامۀ منیری). سوار چابک قوی که قدرت سواری طولانی دارد و سریعاً و به راههای دور و درازمی تواند رفت: و خیلتاشی و مردی از عرب تازندگان دیوسواران نامزد شدند و نماز خفتن را سوی تکین آباد رفتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 51). نوشتگین گفت فرمانبر دارم. و امیر بخفت و وی به وثاق خویش آمد و سواری از دیوسواران خویش نامزد کرد با سه اسب خیاره. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 122). و آن دیوسوار نوشتکین چنانکه با وی نهاده بود به هرات رسید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 123). و بر اثر این دیوسوار خیلتاش دررسید. (تاریخ بیهقی ص 124). دو سوار از آن بوالفضل سوری در رسیدند دواسبه از آن دیوسواران فراری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 477). آن دیوسواراندر وقت تازان برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117).
دیوسوارش بزند لشکری
خرمنی از کاه و ز نار اخگری.
عماد فقیه.
، دیوسار. دیومانند، کسی که دیوجامه پوشد. (آنندراج). آنکه جامۀ دیو پوشد. (شرفنامۀ منیری). رشیدی در ذیل دیوسار گوید اصح آن است که پوشندۀ آن را (دیوجامه را) دیوسوار گویند نه دیوسار سپس بیت عماد فقیه را بعنوان شاهد آورده است، راکب دیو. که بر دیو سوار است:
چون ز دیو اوفتاد دیوسوار
رفت چون دیو دیدگان از کار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام موضعی به هشت فرسنگی باجروان و شش فرسنگی جوی نو. سر راه محمودآبادگاوباری به باجروان. (نزهه القلوب چ اروپا ج 3 ص 181). از نواحی اران و موغان و از اقلیم و پنجم. آن را امیری پیله سوار نام از امرای آل بویه ساخته بوده است ودر زمان حمداﷲ مستوفی به قدر دیهی از آن مانده بود و آبش از رود باجروان و حاصلش غله بوده است. و نیز رجوع به ص 99 و 102 و 120 و 136 تاریخ غازان خان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
که بر پیل نشیند. بر پیل نشیننده. پیل نشین. که مرکب پیل دارد، سوار بزرگ. (نزهه القلوب چ اروپا ص 91) ، سواری کلان جثه
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ سَ)
آنکه بر شتر سوار باشد. شترسوار. راکب:
تا تو اشترسواری اندر فید
خار و حنظل به فید گلشکرند.
خاقانی.
آفتاب اشترسواری بر فلک بیمارتن
در طواف کعبه محرم وار عریان آمده.
خاقانی.
جبرئیل استاده چون اعرابی اشترسوار
کز پی حاجش دلیل ره نوردان دیده اند.
خاقانی.
اشترسواری گفتش ای درویش کجا میروی برگرد که بسختی بمیری. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
قسمی زورق باریک و طویل که در رودها بکار برند
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ خوا / خا)
دهی از دهستان فشافویه بخش ری شهرستان تهران. دارای 176 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(شیرْ)
مثل شیر. چون شیر. که مانند شیر شجاع ومتهور باشد. شیرسان. شیروش. شیرفش. مانند شیر به شجاعت. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ سَ)
کسی که حرکات و سکنات او بغایت شیرین و خوش آینده بود. (آنندراج) ، سواری که سواری وی مطبوع نماید. (فرهنگ فارسی معین). که در سواری شیرین کاری کند. و رجوع به شکرسماع شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ سَ)
که بر شتر نشیند. راکب شتر. اشترسوار. آنکه بر شتر سوار گردد. (ناظم الاطباء) : رکوب و راکب، شترسوار. (منتهی الارب). که شتر مرکب دارد:
ناگه سیهی شترسواری
بگذشت بر او چو تند ماری.
نظامی.
شترسواری گفتش ای درویش کجا میروی. (گلستان سعدی). رکب و رکبه، شترسواران. (منتهی الارب). و رجوع به اشترسوار شود
لغت نامه دهخدا
(اَمْ کَ / کِ)
آنکه یا آنچه شیر بیشه را بخورد. آنکه خون شیر را بخورد. آنکه شیر را بکشد:
چو روباه شد شیر جنگی چو دید
قوی خنجر شیرخوار علی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
طفلی که هنوز شیر می خورد. (ناظم الاطباء). رضیع. شیرخواره. شیرخور. کودکی که هنوز از پستان مادر شیر خورد. کودک خرد. (یادداشت مؤلف). طفلی که شیرخورد. (آنندراج). رضع. (منتهی الارب) :
پس آن پیکر رستم شیرخوار
ببردند نزدیک سام سوار.
فردوسی.
اسیران رومی که آورده اند
بسی شیرخوار اندر او بوده اند.
فردوسی.
ز رنج و ز پروردن شیرخوار
ز تیمار وز گردش روزگار.
فردوسی.
گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.
فرخی.
خاک پنداری به ماه و مشتری آبستن است
مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار.
منوچهری.
به خوبی ّ چهر و به پاکی ّ تن
فروماند از آن شیرخوار انجمن.
اسدی.
ز هر شاخی یکی میوه برآویخت
چو از پستان مادر شیرخواری.
ناصرخسرو.
آدم به گاهوارۀ او بود شیرخوار
ادریس هم به مکتب او گشت درسخوان.
خاقانی.
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش
گشت ز پستان ابر دهر خزف شیرخوار.
خاقانی.
آنکه ترا دیده بود شیرخوار
شیر تو زهریش بود ناگوار.
نظامی.
من که خوردم شکر ز ساغر او
شیرخواری بدم برابر او.
نظامی.
بیاد آرم چو شیر خوشگواران
فراموشم مکن چون شیرخواران.
نظامی.
به گوری چون بری شیر از کنارم
که شیرینم نه آخر شیرخوارم.
نظامی.
ای که وقتی نطفه بودی در شکم
وقت دیگر طفل بودی شیرخوار.
سعدی.
قصر نوشروان کجا ماند به کلبۀ پیرزن
تخت کیخسرو کجا ماند به مهد شیرخوار.
قاآنی.
و رجوع به شیرخواره شود.
- شیرخوار شدن، شیر خوردن:
چو با سرکه سازی مشو شیرخوار
که با شیرسرکه بود ناگوار.
نظامی.
- طفل شیرخوار، بچۀ خرد که شیر مادر خورد. کودک شیرخوار. (یادداشت مؤلف) :
چون پیر روزه دار برم سجده کو مرا
چون طفل شیرخوار عرب طوقدارکرد.
خاقانی.
رجوع به ترکیب کودک شیرخوار و طفل شیرخواره شود.
- کودک شیرخوار، بچۀ خرد که شیر مادر خورد. (یادداشت مؤلف) :
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری به زنهار دار.
فردوسی.
ز صندوق وز کودک شیرخوار
ز دینار وز گوهر شاهوار.
فردوسی.
ببستند یک گوهر شاهوار
به بازوی آن کودک شیرخوار.
فردوسی.
رجوع به ترکیب طفل شیرخوار و کودک شیرخواره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیرخوار
تصویر شیرخوار
طفلی که هنوز شیر می خورد، کودک خردسال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر سوار
تصویر شیر سوار
آفتاب (به اعتبار اینکه برج اسد خانه اوست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیروار
تصویر شیروار
مانند شیر: شیروار با شمشیر صاعقه کردار حمله برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر سوار
تصویر شکر سوار
سواری که سواری وی مطبوع نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترسوار
تصویر اشترسوار
شترسوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیلسوار
تصویر فیلسوار
پیلسوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلسوار
تصویر پیلسوار
آنکه بر پیل نشیند پیل نشین، سوار بزرگ، سواری کلان جثه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهسوار
تصویر شاهسوار
سوار دلاور، بهادر پهلوان جنگجو، مرکب شاه مرکوب شاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر خوار
تصویر شیر خوار
بچه ای که هنوز شیر خورد شیر خواره شیر خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتر سوار
تصویر شتر سوار
آن که بر شتر سوار گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهسوار
تصویر شاهسوار
((سَ))
سوار دلاور و چالاک، اسب شاه
فرهنگ فارسی معین
از توابع گنج افروز واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی