جدول جو
جدول جو

معنی شیراوژن - جستجوی لغت در جدول جو

شیراوژن
شیرافکن، شیرانداز، شیراوژن، دلیر، دلاور
تصویری از شیراوژن
تصویر شیراوژن
فرهنگ فارسی عمید
شیراوژن
(اَ ژَ)
لقب جد بختیار بن شاه فیروز به نوشتۀ تاریخ سیستان از اعقاب رستم فرخزاد و رستم زال بود. صاحب تاریخ سیستان در معرفی بختیار... گوید: بختیار بن شاه فیروز بن بزفری بن شیراوژن بن خدایگان بن فرخ... ابن رستم بن مهرآزاد... ابن رستم الاکبر بن دستان بن سام بن نریمان بن کورنگ بن گرشاسب. (ص 8)
لغت نامه دهخدا
شیراوژن
(اَ نِ)
شیرافگن. (صحاح الفرس). شیرافکن. آنکه با شیر بیاویزد. شیرکش. شیرزن. در شیراوژن، اوژن را بر وزن و معنی افکن نوشته اند و از آن اوژنید و اوژنیدن هم ساخته اند. (برهان و فرهنگ ناصری و غیره). اما به عقیدۀ من کلمه اوژن از مشتقات مصدر آویختن است که به معنی دست بگریبان شدن باشدو شیراوژن یعنی کسی که با شیر درمی آویزد. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از شجاع و دلیر و مردانه و باجرأت و پرزور است. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شیرافکن است که کنایه از مردم شجاع و مردانه باشد. (برهان) :
همی خواندندش خداوند رخش
جهانجوی و شیراوژن و تاجبخش.
فردوسی.
یکی بانگ برزد به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن دیوبند.
فردوسی.
سپه را به نزدیک دریا بماند
به شیروی شیراوژن و خود براند.
فردوسی.
یکی گفت بهرام شیراوژن است
که لشکر سراسر بدو روشن است.
فردوسی.
چو پیروز شیراوژن آنجا رسید
نشان کردۀشاه ایران بدید.
فردوسی.
به یک دست شیدوش جنگی بپای
چو شیروی شیراوژن رهنمای.
فردوسی.
به شمشیر تیز ار سرش نفکنم
نه شیروی کین جوی شیراوژنم.
اسدی.
لشکرکش و قلعه گیر و دشمن کش
پیل افکن و شاه گیر و شیراوژن.
مسعودسعد.
ملک بوالفضل نصر بن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید به نیزه تاج ازشاهان شیراوژن.
عبدالواسع جبلی.
از آن چه به که مزین شود مرا دیوان
به مدح عترت کرار شیر شیراوژن.
سوزنی.
رجوع به شیرافکن شود
لغت نامه دهخدا
شیراوژن
آنکه شیر را مغلوب کند کسی که شیر را بر زمین زند، دلاور دلیر پر زور
فرهنگ لغت هوشیار
شیراوژن
((اَ یا اُ ژَ))
شیرافگن
تصویری از شیراوژن
تصویر شیراوژن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیرخون
تصویر شیرخون
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام مرد زابلی و راهنمای بهمن پسر اسفندیار تورانی به شکارگاه رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیران
تصویر شیران
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از دلاوران ایرانی در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیرافکن
تصویر شیرافکن
شیرانداز، شیراوژن، کنایه از دلیر، دلاور
فرهنگ فارسی عمید
عزالدین محمد، دومین از حکام بنگاله (602- 605 هجری قمری)، وی پس از محمد بختیار خلجی بحکومت رسید، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش دشتیاری شهرستان جیرفت، سکنۀ آن 120 تن، آب آن از چشمه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی از بخش مرکزی شهرستان اردبیل، سکنۀ آن 966 تن، آب آن از چشمه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نام پهلوانی منسوب به دربار زابل، (فرهنگ لغات ولف) :
همی رفت پیش اندرون رهنمون
جهاندیده ای نام او شیرخون،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شیرْ)
غوری. از سرکردگان مسعود غزنوی و از مردم غور بود که مسعود در لشکرکشی به غور بروزگار پدر او را با نواخت و صله به سپاه خویش آورد و فرماندهی داد. بیهقی گوید: امیر دانشمندی به رسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری ازآن ابوالحسن و شیروان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود شفاعت کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). بر اثروی شیروان بیامد و این مقدمی دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان که این خداوندزاده وی را استمالت کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). و بوالحسن خلف را برراست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 112). اسیران را یک نیمه به ابوالحسن سپرد و یک نیمه به شیروان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114)
لغت نامه دهخدا
(شیرْ)
نام شهری در آذربایگان. در روایات بانی آنرا انوشیروان دانسته اند. پس از ویرانی شماخی اصل و قاعده شیروانات بوده، سالها سلاطین شیروان شاهیه در آنجا پادشاهی داشته اند و در اواخر صفویه انقراض یافتند. خاقانی شیروانی (کذا) مداح منوچهر و مردمان بزرگ در هر فن از آنجا به ظهور آمده اند. فخرالسالکین حاج زین العابدین سیاح صاحب بستان السیاحه و حدیقهالسیاحه و ریاض السیاحه از آنجاست، به این معنی صحیح شروان است نه شیروان. (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیروان غلطی است مشهور. (فرهنگ فارسی معین). خاقانی شروانی گاه آنرا در مقام فخر شرف وان و شیروان آردو گاه در مقام مداعبه شروان. و گوید:
عیب شروان مکن که خاقانی
هست از آن شهر کابتداش شر است.
خاقانی.
شروان. پایتخت شروانشاهیان که مطابق عهدنامۀ گلستان از ایران مجزا و به روسیه ملحق گردید (1228 هجری قمری). (یادداشت مؤلف). و رجوع به شروان شود
لغت نامه دهخدا
(شیرْ)
شیربان. (یادداشت مؤلف). نگهبان و محافظ شیر:
گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس
صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو غَ)
روغن کنجد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از شهرستان اردستان، سکنۀ آن 313 تن، آب آن از قنات، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
نام جایی که فریدون در آنجا بر ضحاک غالب آمد. (از فرهنگ لغات ولف) (ناظم الاطباء) :
همی راندازین گونه تا شیرخوان
جهان را چو این بشنوی پیر خوان.
فردوسی.
بدان کوه ضحاک را بسته سخت
سوی شیرخوان برد بیداربخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اِ کُ نَ دَ / دِ)
شیرافگن. شیراوژن. آنکه شیر را بر زمین افکند و از پای درآورد. (یادداشت مؤلف). کسی که شیر را هلاک می سازد و بر زمین می افکند، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). شیرانداز. کنایه از مردم قوی و پرزور. (آنندراج). شجاع. بسیار شجاع. سخت شجاع. (یادداشت مؤلف) :
همه نامداران بر این هم سخن
که کاموس شیرافکن افکند بن.
فردوسی.
ز خون چشیدن شیرافکنان آن دو سپاه
بسان مردم میخواره مست شد روباه.
فرخی.
بدید کوشش رزم آوران دشمن را
شنید حملۀ شیرافکنان شهرگشای.
مختاری.
آهوی شیرافکن ما گاو زرین زیر دست
از لب گاوش لعاب لعل سان انگیخته.
خاقانی.
تا بشنیدم کاّهوی شیرافکن من
ماتمزده شد چون دل بی مسکن من.
خاقانی.
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیرافکنی بلکه بهرام گور.
خاقانی.
بترس ارچه شیری ز شیرافکنان
دلیری مکن با دلیرافکنان.
نظامی.
شیردلی کن که دلیرافکنی
شیر خطا گفتم شیرافکنی.
نظامی.
به چشم آهوان آن چشمۀ نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش.
نظامی.
- مریخ شیرافکن، مریخ افکننده شیر بمناسبت آنکه مریخ ستارۀ جنگجویان و مظهر جنگ است:
عطارد کرده زاوّل خط جوزا
سوی مریخ شیرافکن تماشا.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش دهخوارقان شهرستان تبریز در خاور دریاچۀ ارومیّه، از شمال محدوداست به حومه بخش و از جنوب به دهستان دیزجرود و ازخاور به بخش اسکو و از باختر به دریاچۀ ارومیّه، آب آن از رودخانه و قناتها و چشمه ها تأمین می گردد، 12 آبادی دارد و جمعیت آن بالغ بر 5567 تن است و مهمترین دیه های آن خانقاه و هفت چشمه است، شوسه و خطآهن تبریز و مراغه از آبادیهای داشکسن و خانقاه تابعۀ دهستان عبور می کند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
قصبۀ مرکز دهستان شیرامین بخش دهخوارقان شهرستان تبریز، سکنۀ آن 1423 تن، آب آن از چشمه و رود، راه آن شوسه، دبستان و ده باب دکان دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان سلگی شهرستان نهاوند. سکنۀ آن 360 تن. آب آن از چاه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اُ بَ)
شیراوژن. شجاع و دلیر و مردانه و باجرأت و پرزور. (ناظم الاطباء). رجوع به شیراوژن و شیرافکن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیراوژنی
تصویر شیراوژنی
شیر افکنی
فرهنگ لغت هوشیار