جدول جو
جدول جو

معنی شیراوزن - جستجوی لغت در جدول جو

شیراوزن
(اُ بَ)
شیراوژن. شجاع و دلیر و مردانه و باجرأت و پرزور. (ناظم الاطباء). رجوع به شیراوژن و شیرافکن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیران
تصویر شیران
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از دلاوران ایرانی در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیرزن
تصویر شیرزن
(دخترانه)
زن شجاع، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی در زمان افراسیاب تورانی و کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیرخون
تصویر شیرخون
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام مرد زابلی و راهنمای بهمن پسر اسفندیار تورانی به شکارگاه رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیراوژن
تصویر شیراوژن
شیرافکن، شیرانداز، شیراوژن، دلیر، دلاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرافکن
تصویر شیرافکن
شیرانداز، شیراوژن، کنایه از دلیر، دلاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرازه
تصویر شیرازه
ته بندی کتاب و دفتر، حاشیۀ باریکی که صحّاف با ابریشم رنگین پس از ته دوزی کتاب در بالا و پایین آن می دوزد
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، سکنۀ آن 180 تن، آب آن از چشمه، صنایع دستی آنجا قالیچه و گلیم و جاجیم بافی، ساکنان از طایفۀ چرام، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، سکنۀ آن 270 تن، آب آن ازرود خانه قره سو، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو زَ)
مرکّب از: بی + روزن، بدون منفذ. بدون سوراخ.
- خانه یا قبه یا گنبد بی روزن، فلک. آسمان:
نیستی آگه که بروزی رسد
هر که درین خانه بیروزنست.
ناصرخسرو.
چند گریزی ز حواصل درین
قبۀ بیروزن و باب ای غراب.
ناصرخسرو.
گر آستان تو بالین سرکنم ز شرف
رسد بگنبد پیروزه گون بیروزن.
سوزنی.
رجوع به روزن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
گیاه شاه افسر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
منسوب به شهر شیراز، (ناظم الاطباء)، از مردم شیراز، لهجۀ مردم شیراز، (فرهنگ فارسی معین)،
- مثل شیرازیها، با گفتاری تهی بالان و نازان، (یادداشت مؤلف)،
، قسمی انگور، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو غَ)
روغن کنجد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
آنچه در جزوبندی کتاب و درکنار چیزها دوزند. (ناظم الاطباء). آنچه مجلدان بعد از جزوبندی کتاب در اطراف اجزا با ابریشم رنگین دهند و بر کنار چیزها دوزند، و با لفظ زدن و کردن و ساختن و بستن و ریختن و فروریختن و از هم کنده گشتن و از هم گسستن مستعمل. (آنندراج). ترسیس. مرسس، به شیرازه کرده. نوعی دوختن و بهم پیوستن اوراق کتاب یا دفتر یا رساله با ابریشم و جز آن از دو سوی. (یادداشت مؤلف) :
جز مقوا و جلد شیرازه
هرچه سازم بدست خود سازم.
علی تاج حلوانی.
- امثال:
دفتر شیرازه نادیده به بادی ابتر است.
جامی (از امثال و حکم).
- با شیرازه داشتن، شیرازه بستن. شیرازه کردن:
آنکه با شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازۀ دیوان محشر بوده است.
صائب (از آنندراج).
- شیرازه از هم کنده گشتن، شیرازه از هم گسستن:
کدامین مصحف حسن است کاین تورات خوانی را
ازو شیرازه از هم کنده گشت اوراق ابتر شد.
ملا تشبیهی (از آنندراج).
- شیرازۀ چاک، قیطان دوزی اطراف چاک جامه:
چه دلکش است به دامن سجیف و کنج درست
چه طرفه است بدان چاک جامه شیرازه.
نظام قاری.
مسجدی دان به صفت جامه که شیرازۀ چاک
راست بر صورت محراب به دامان دارد.
نظام قاری.
جامۀ تافتۀ آل ز شیرازۀ چاک
آفتابیست که در پیش هلالی دارد.
نظام قاری.
- شیرازه ریختن، شیرازه فروریختن، شیرازه از هم گسستن:
شیرازۀ مجموعۀ گلزار فروریخت
سنبل چو سر زلف پریشان به هوا رفت.
صائب (از آنندراج).
این قدر شور جنون در قطرۀ می بوده است
موجۀ بیتابیم شیرازۀ زنجیر ریخت.
صائب (از آنندراج).
- شیرازه ساختن، شیرازه بستن. شیرازه زدن:
بغیر از خط که پیچیده ست بر روی دلاویزش
که مصحف را دگر شیرازه از زنار می سازد؟
صائب.
رجوع به ترکیب شیرازه بستن شود.
- شیرازۀ کار از هم گسیختن (گسستن، پاشیدن) ، نابسامان و پریشان و آشفته شدن آن کار. (از یادداشت مؤلف).
- شیرازه کردن، شیرازه بستن:
بس رابطه های محترم کرد
شیرازۀ حادث و قدم کرد.
واله هروی (از آنندراج).
رجوع به مادۀ شیرازه بستن شود.
، مادگی دگمه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، لبۀ دور گیوه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از بخش ضیأآباد قاقازان شهرستان قزوین. سکنۀ آن 575 تن. آب آن از قنات و رود خانه انداق. صنایع دستی زنان گلیم بافی. راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(شیرْ)
شیربان. (یادداشت مؤلف). نگهبان و محافظ شیر:
گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس
صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شیرْ)
نام شهری در آذربایگان. در روایات بانی آنرا انوشیروان دانسته اند. پس از ویرانی شماخی اصل و قاعده شیروانات بوده، سالها سلاطین شیروان شاهیه در آنجا پادشاهی داشته اند و در اواخر صفویه انقراض یافتند. خاقانی شیروانی (کذا) مداح منوچهر و مردمان بزرگ در هر فن از آنجا به ظهور آمده اند. فخرالسالکین حاج زین العابدین سیاح صاحب بستان السیاحه و حدیقهالسیاحه و ریاض السیاحه از آنجاست، به این معنی صحیح شروان است نه شیروان. (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیروان غلطی است مشهور. (فرهنگ فارسی معین). خاقانی شروانی گاه آنرا در مقام فخر شرف وان و شیروان آردو گاه در مقام مداعبه شروان. و گوید:
عیب شروان مکن که خاقانی
هست از آن شهر کابتداش شر است.
خاقانی.
شروان. پایتخت شروانشاهیان که مطابق عهدنامۀ گلستان از ایران مجزا و به روسیه ملحق گردید (1228 هجری قمری). (یادداشت مؤلف). و رجوع به شروان شود
لغت نامه دهخدا
(شیرْ)
غوری. از سرکردگان مسعود غزنوی و از مردم غور بود که مسعود در لشکرکشی به غور بروزگار پدر او را با نواخت و صله به سپاه خویش آورد و فرماندهی داد. بیهقی گوید: امیر دانشمندی به رسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری ازآن ابوالحسن و شیروان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود شفاعت کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). بر اثروی شیروان بیامد و این مقدمی دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان که این خداوندزاده وی را استمالت کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). و بوالحسن خلف را برراست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 112). اسیران را یک نیمه به ابوالحسن سپرد و یک نیمه به شیروان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114)
لغت نامه دهخدا
نام پهلوانی منسوب به دربار زابل، (فرهنگ لغات ولف) :
همی رفت پیش اندرون رهنمون
جهاندیده ای نام او شیرخون،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سنگ باقیمت، بار و حمل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از شهرستان اردستان، سکنۀ آن 313 تن، آب آن از قنات، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
نام جایی که فریدون در آنجا بر ضحاک غالب آمد. (از فرهنگ لغات ولف) (ناظم الاطباء) :
همی راندازین گونه تا شیرخوان
جهان را چو این بشنوی پیر خوان.
فردوسی.
بدان کوه ضحاک را بسته سخت
سوی شیرخوان برد بیداربخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اِ کُ نَ دَ / دِ)
شیرافگن. شیراوژن. آنکه شیر را بر زمین افکند و از پای درآورد. (یادداشت مؤلف). کسی که شیر را هلاک می سازد و بر زمین می افکند، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). شیرانداز. کنایه از مردم قوی و پرزور. (آنندراج). شجاع. بسیار شجاع. سخت شجاع. (یادداشت مؤلف) :
همه نامداران بر این هم سخن
که کاموس شیرافکن افکند بن.
فردوسی.
ز خون چشیدن شیرافکنان آن دو سپاه
بسان مردم میخواره مست شد روباه.
فرخی.
بدید کوشش رزم آوران دشمن را
شنید حملۀ شیرافکنان شهرگشای.
مختاری.
آهوی شیرافکن ما گاو زرین زیر دست
از لب گاوش لعاب لعل سان انگیخته.
خاقانی.
تا بشنیدم کاّهوی شیرافکن من
ماتمزده شد چون دل بی مسکن من.
خاقانی.
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیرافکنی بلکه بهرام گور.
خاقانی.
بترس ارچه شیری ز شیرافکنان
دلیری مکن با دلیرافکنان.
نظامی.
شیردلی کن که دلیرافکنی
شیر خطا گفتم شیرافکنی.
نظامی.
به چشم آهوان آن چشمۀ نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش.
نظامی.
- مریخ شیرافکن، مریخ افکننده شیر بمناسبت آنکه مریخ ستارۀ جنگجویان و مظهر جنگ است:
عطارد کرده زاوّل خط جوزا
سوی مریخ شیرافکن تماشا.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش دهخوارقان شهرستان تبریز در خاور دریاچۀ ارومیّه، از شمال محدوداست به حومه بخش و از جنوب به دهستان دیزجرود و ازخاور به بخش اسکو و از باختر به دریاچۀ ارومیّه، آب آن از رودخانه و قناتها و چشمه ها تأمین می گردد، 12 آبادی دارد و جمعیت آن بالغ بر 5567 تن است و مهمترین دیه های آن خانقاه و هفت چشمه است، شوسه و خطآهن تبریز و مراغه از آبادیهای داشکسن و خانقاه تابعۀ دهستان عبور می کند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
قصبۀ مرکز دهستان شیرامین بخش دهخوارقان شهرستان تبریز، سکنۀ آن 1423 تن، آب آن از چشمه و رود، راه آن شوسه، دبستان و ده باب دکان دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان سلگی شهرستان نهاوند. سکنۀ آن 360 تن. آب آن از چاه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اَ ژَ)
لقب جد بختیار بن شاه فیروز به نوشتۀ تاریخ سیستان از اعقاب رستم فرخزاد و رستم زال بود. صاحب تاریخ سیستان در معرفی بختیار... گوید: بختیار بن شاه فیروز بن بزفری بن شیراوژن بن خدایگان بن فرخ... ابن رستم بن مهرآزاد... ابن رستم الاکبر بن دستان بن سام بن نریمان بن کورنگ بن گرشاسب. (ص 8)
لغت نامه دهخدا
(اَ نِ)
شیرافگن. (صحاح الفرس). شیرافکن. آنکه با شیر بیاویزد. شیرکش. شیرزن. در شیراوژن، اوژن را بر وزن و معنی افکن نوشته اند و از آن اوژنید و اوژنیدن هم ساخته اند. (برهان و فرهنگ ناصری و غیره). اما به عقیدۀ من کلمه اوژن از مشتقات مصدر آویختن است که به معنی دست بگریبان شدن باشدو شیراوژن یعنی کسی که با شیر درمی آویزد. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از شجاع و دلیر و مردانه و باجرأت و پرزور است. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شیرافکن است که کنایه از مردم شجاع و مردانه باشد. (برهان) :
همی خواندندش خداوند رخش
جهانجوی و شیراوژن و تاجبخش.
فردوسی.
یکی بانگ برزد به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن دیوبند.
فردوسی.
سپه را به نزدیک دریا بماند
به شیروی شیراوژن و خود براند.
فردوسی.
یکی گفت بهرام شیراوژن است
که لشکر سراسر بدو روشن است.
فردوسی.
چو پیروز شیراوژن آنجا رسید
نشان کردۀشاه ایران بدید.
فردوسی.
به یک دست شیدوش جنگی بپای
چو شیروی شیراوژن رهنمای.
فردوسی.
به شمشیر تیز ار سرش نفکنم
نه شیروی کین جوی شیراوژنم.
اسدی.
لشکرکش و قلعه گیر و دشمن کش
پیل افکن و شاه گیر و شیراوژن.
مسعودسعد.
ملک بوالفضل نصر بن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید به نیزه تاج ازشاهان شیراوژن.
عبدالواسع جبلی.
از آن چه به که مزین شود مرا دیوان
به مدح عترت کرار شیر شیراوژن.
سوزنی.
رجوع به شیرافکن شود
لغت نامه دهخدا
آنکه شیر را مغلوب کند کسی که شیر را بر زمین زند، دلاور دلیر پر زور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرازه
تصویر شیرازه
ته بندی کتاب و فنر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرازی
تصویر شیرازی
منسوب به شیراز از مردم شیراز، لهجه مردم شیراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیرازن
تصویر تیرازن
شاه افسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیراوژنی
تصویر شیراوژنی
شیر افکنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر زن
تصویر شیر زن
زن دلیر و بی باک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرازه
تصویر شیرازه
((زَ))
ته بندی کتاب، عطف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیراوژن
تصویر شیراوژن
((اَ یا اُ ژَ))
شیرافگن
فرهنگ فارسی معین
ته بندی، عطف
فرهنگ واژه مترادف متضاد