نام پهلوانی در نهایت فضل و دانش، و او طبعرا واجب الوجود میداند چه هیچ چیز خالی از او نیست. (برهان). شیدرنگ بود از ایران و در نبرد سردسر بخش رزم آرایان با مردی دانش گرد آورده بود از آزار خلایق برکران، در اواسط حکومت ضحاک (؟) سر کشید و اژدهادوش او را بنواخت و شیدرنگ پیوسته مردم را به کتبی که گفته شود خواندی پیروان او بسیار شدند. (دبستان المذاهب ص 66). مؤلف دبستان المذاهب در هشتمین نظر از کتاب دبستان از عقاید ’شیدرنگیان’ اندکی آورده است. (حاشیۀ برهان چ معین). عقیدۀ او این بود که طبیعت پروردگار جهان و جهانیان است و موجودات مانند گیاهند که برویند و بریزند و باز برآیند تا باشند چنین شود. (انجمن آرا). این لغت برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است
نام پهلوانی در نهایت فضل و دانش، و او طبعرا واجب الوجود میداند چه هیچ چیز خالی از او نیست. (برهان). شیدرنگ بود از ایران و در نبرد سردسر بخش رزم آرایان با مردی دانش گرد آورده بود از آزار خلایق برکران، در اواسط حکومت ضحاک (؟) سر کشید و اژدهادوش او را بنواخت و شیدرنگ پیوسته مردم را به کتبی که گفته شود خواندی پیروان او بسیار شدند. (دبستان المذاهب ص 66). مؤلف دبستان المذاهب در هشتمین نظر از کتاب دبستان از عقاید ’شیدرنگیان’ اندکی آورده است. (حاشیۀ برهان چ معین). عقیدۀ او این بود که طبیعت پروردگار جهان و جهانیان است و موجودات مانند گیاهند که برویند و بریزند و باز برآیند تا باشند چنین شود. (انجمن آرا). این لغت برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است
شلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، رنگینان، شفرنگ، مالانک، رنگینا، شکیر، تالانک، تالانه، شلیر
شَلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، رَنگینان، شَفرَنگ، مالانَک، رَنگینا، شَکیر، تالانَک، تالانِه، شَلیر
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو، برای مثال بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری - ۶۱)گاهواره، برای مثال ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی- مجمع الفرس - بادرنگ)اسب راهوار
بالَنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، تُرَنج، اُترُج، بادَرَنج، بادارَنگ، واترَنگ، وارَنگ، باتُس، باتو، برای مِثال بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری - ۶۱)گاهواره، برای مِثال ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی- مجمع الفرس - بادرنگ)اسب راهوار
مرکّب از: بی + درنگ، بدون درنگ. بدون توقف. فوراً. فی الفور. بشتاب. بسرعت. بچالاکی و چستی. چالاک و زود. (ناظم الاطباء)، بی تأمل. فوراً. بی توقف. در ساعت. در وقت. در دم. فی الحال. حالاً. در حال. بدون تعویق. بلا توقف. فی الساعه. بلا تأخیر. بلا تعویق. بدون تأخیر. بدون توقف. بلا تأنی. تند و چابک. اندر زمان. علی الفور. یکایک. و رجوع به درنگ شود: که من با سواران ایران بجنگ سوی شهر توران شوم بیدرنگ. فردوسی. وگر دیگری پیشم آید بجنگ بخاک اندر آرم سرش بیدرنگ. فردوسی. که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ سپه راند باید کنون بیدرنگ. فردوسی. بمانید تا او بیاید بجنگ که او خود شتاب آورد بیدرنگ. فردوسی. وان سر انگشتان او را بر بریشمهای او جنبشی بس بلعجب وآمد شدی بس بیدرنگ. منوچهری. بتازید بر این سپه بیدرنگ که اینان نباشند مردان جنگ. اسدی. چورفتند نزد سراپرده تنگ بچاره شدند اندرو بیدرنگ. اسدی. بگل ماند که گرچه خوب رنگست نپاید دیر و مهرش بیدرنگ است. (ویس و رامین)، هرک آمده ست زود برفته ست بیدرنگ برخوان اگر نخوانده ای آثار خسروان. ناصرخسرو. فروبردن اژدها بیدرنگ بینباشتن در دهان نهنگ. نظامی. صد سبو را بشکند یکپاره سنگ و آب چشمه میزهاند بیدرنگ. مولوی. دیدن نور است آنگه دید رنگ وین بضد نور دانی بیدرنگ. مولوی. ، ناگهان. (ناظم الاطباء)، - بی درنگ و گمان، بلا شک و شبهه. (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بی + درنگ، بدون درنگ. بدون توقف. فوراً. فی الفور. بشتاب. بسرعت. بچالاکی و چستی. چالاک و زود. (ناظم الاطباء)، بی تأمل. فوراً. بی توقف. در ساعت. در وقت. در دم. فی الحال. حالاً. در حال. بدون تعویق. بلا توقف. فی الساعه. بلا تأخیر. بلا تعویق. بدون تأخیر. بدون توقف. بلا تأنی. تند و چابک. اندر زمان. علی الفور. یکایک. و رجوع به درنگ شود: که من با سواران ایران بجنگ سوی شهر توران شوم بیدرنگ. فردوسی. وگر دیگری پیشم آید بجنگ بخاک اندر آرم سرش بیدرنگ. فردوسی. که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ سپه راند باید کنون بیدرنگ. فردوسی. بمانید تا او بیاید بجنگ که او خود شتاب آورد بیدرنگ. فردوسی. وان سر انگشتان او را بر بریشمهای او جنبشی بس بلعجب وآمد شدی بس بیدرنگ. منوچهری. بتازید بر این سپه بیدرنگ که اینان نباشند مردان جنگ. اسدی. چورفتند نزد سراپرده تنگ بچاره شدند اندرو بیدرنگ. اسدی. بگل ماند که گرچه خوب رنگست نپاید دیر و مهرش بیدرنگ است. (ویس و رامین)، هرک آمده ست زود برفته ست بیدرنگ برخوان اگر نخوانده ای آثار خسروان. ناصرخسرو. فروبردن اژدها بیدرنگ بینباشتن در دهان نهنگ. نظامی. صد سبو را بشکند یکپاره سنگ و آب چشمه میزهاند بیدرنگ. مولوی. دیدن نور است آنگه دید رنگ وین بضد نور دانی بیدرنگ. مولوی. ، ناگهان. (ناظم الاطباء)، - بی درنگ و گمان، بلا شک و شبهه. (ناظم الاطباء)