جدول جو
جدول جو

معنی شیبنده - جستجوی لغت در جدول جو

شیبنده
لرزنده، آمیخته شونده
تصویری از شیبنده
تصویر شیبنده
فرهنگ فارسی عمید
شیبنده(بَ دَ / دِ)
اسم فاعل از شیبیدن. یعنی آمیخته شونده. (حاشیۀ برهان چ معین) ، آمیخته و برهم زده. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به شیبیدن و شیبانیدن شود
لغت نامه دهخدا
شیبنده
آمیخته شونده، لزرنده
تصویری از شیبنده
تصویر شیبنده
فرهنگ لغت هوشیار
شیبنده((بَ دِ))
آمیخته شونده، لرزنده
تصویری از شیبنده
تصویر شیبنده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاهنده
تصویر شاهنده
(دخترانه و پسرانه)
شاینده، نیکوکار، صالح، لقب بهرام پسر هرمز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زیبنده
تصویر زیبنده
(دخترانه)
شایسته، سزاوار، زیبا، آراسته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیونده
تصویر شیونده
آمیخته شونده، لرزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکیبنده
تصویر شکیبنده
صبر کننده، برای مثال تو در کنج کاشانه پنهان شوی / شکیبنده چون شخص بی جان شوی (نظامی۶ - ۱۰۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیبنده
تصویر کیبنده
از راه برگردنده، روگرداننده، برای مثال ز اندرز موبد شکیبنده شد / سر از راه سوداش کیبنده شد (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیبنده
تصویر زیبنده
سزاوار، شایسته، خوش نما، آراسته، زیبان، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
(شی وَ دَ / دِ)
مخلوطگشته، لرزان شده، برهم زده شده. (ناظم الاطباء) ، برهم زننده. آمیزنده، لرزنده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
سزاوار. شایسته. (فرهنگ فارسی معین). لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء). برازنده. برازا. سزاوار. درخور. لایق. مستعد. صاحب استعداد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چو گشتاسب برشد به تخت پدر
که فر پدر داشت و بخت پدر
بسر بر نهاد آن پدرداده تاج
که زیبنده باشد به آزاده تاج.
دقیقی.
کرا برگزیدی به شاهنشهی
که زیبنده باشد به تاج مهی.
فردوسی.
بیامد ز بازار مردی هزار
چنان چون نه زیبندۀ کارزار.
فردوسی.
بیا و سر و تاج ما را ببین
اگر هست زیبنده کن آفرین.
فردوسی.
تخت شاهی را شاه آمد زیبندۀ تخت
مملکت را ملکی آمد زیب افسر.
فرخی.
تو دانی نگه داشتن بنده را
به نیکی رسانی تو زیبنده را.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بتاج عالم آرایش که خورشید
چنین زیبندۀ افسر نباشد.
حافظ.
بر سربخت سیه خاک سیه زیبنده است
ما به هندوستان نه بهر مال دنیا می رویم.
صائب.
، آراسته. خوشنما. خوش آیند. جمیل. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). زیبا. (آنندراج) :
نیاید بدرگاه فرخنده شاه
نبندد میان پیش زیبنده گاه.
دقیقی.
چنین گفت با مهتران زال زر
که زیبنده تر زین که بنددکمر.
فردوسی.
گرچه فروزنده و زیبنده است
خاک بر او کن که فریبنده است.
نظامی.
بهشتی پر از حور زیبنده دید
فریبنده شد چون فریبنده دید.
نظامی.
سخنهای زیبندۀ دلنواز
بر ایشان فروخواند فصلی دراز.
نظامی.
... نهانی در آن قصر زیبنده دید.
نظامی.
رجوع به زیب شود
لغت نامه دهخدا
(شِ /شَ بَ دَ / دِ)
صبرکننده و تحمل نماینده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان). قانع. صابر. صبور. شکیبا. بردبار. متحمل. (یادداشت مؤلف) :
زچرخ آن نیابی شکیبنده باش
به امید خود را فریبنده باش.
نظامی.
چو از مرگ بسیار یاد آوری
شکیبنده باشی در آن داوری.
نظامی.
زن پاکدامن تر از بوی مشک
شکیبنده با من به یک نان خشک.
نظامی.
- شکیبنده شدن، قانع شدن. صبر کردن:
چون شکیبنده شد در آن باره
دل ز مردم برید یکباره.
نظامی.
تو در کنج کاشانه پنهان شوی
شکیبنده چون شخص بیجان شوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
منحرف شونده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز اندرز موبد شکیبنده شد
سر از راه سوداش کیبنده شد.
ابوشکور بلخی (از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ریسنده
تصویر ریسنده
کسی که نخ و ریسمان تابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابنده
تصویر سابنده
آنکه چیزی را میساید و نرم میکند طحان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنبنده
تصویر جنبنده
متحرک، شپش: (پوستینی داشتیم جنبنده بسیار درآن افتاده بود) (عطار تذکره الاولیا ج 1 ص 84)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
کسی که می بیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرنده
تصویر دیرنده
دیر باز مدت دراز، دهر زمانه، دیر پاینده با دوام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوبنده
تصویر آشوبنده
آنکه بیاشوبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیسنده
تصویر خیسنده
آنچه در آب یا باران رطوبت بردارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزنده
تصویر بیزنده
اسم بیختن، کسی که چیزی را غربال کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبنده
تصویر شکیبنده
صبر کننده و تحمل نماینده، قانع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیونده
تصویر شیونده
بر هم زننده آمیزنده، لرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیبنده
تصویر زیبنده
سزاوار، شایسته، لایق، برازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیزنده
تصویر خیزنده
جهنده جست زننده، آنکه از زمین بلند شود و بپا ایستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیونده
تصویر شیونده
((وَ دَ یا دِ))
برهم زننده، آمیزنده، لرزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیبنده
تصویر زیبنده
((بَ دِ))
سزاوار، آراسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیرنده
تصویر دیرنده
بادوام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جنبنده
تصویر جنبنده
سیار، سیاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
مخاطب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکننده
تصویر شکننده
ظریف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شتابنده
تصویر شتابنده
آزفه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شنونده
تصویر شنونده
مخاطب
فرهنگ واژه فارسی سره
برازنده، درخور، سزاوار، شایسته، شایسته، لایق، مستوجب، مناسب، آراسته، چشم نواز، خوش نما
فرهنگ واژه مترادف متضاد