جدول جو
جدول جو

معنی شگفاندن - جستجوی لغت در جدول جو

شگفاندن
(مَ ثَ نِ / نَ دَ)
شکفانیدن. شکفتن کنانیدن و سبب شکفتن شدن. (ناظم الاطباء). شکفته کردن. به گل آوردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شکفتن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکاندن
تصویر شکاندن
شکستن، خرد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلاندن
تصویر گلاندن
افشاندن، تکانیدن، تکان دادن درخت که میوه های آن بریزد، لاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شگفتیدن
تصویر شگفتیدن
تعجب کردن، حیران شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوراندن
تصویر شوراندن
به هیجان آوردن، برانگیختن مردم، فتنه و آشوب برپا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آگهاندن
تصویر آگهاندن
آگاهاندن، آگاه ساختن، آگاه کردن، آگاهی دادن، باخبر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لَ / لِ شُ دَ)
شگفتن کنانیدن. (ناظم الاطباء). به شگفتن داشتن
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ لَ / دِ لِ کَ دَ)
شکفیدن. شکفتن. واشدن غنچه. (ناظم الاطباء) :
اگر سیر گشتم همی بشگفید
به اقبال من نرگس از تخم سیر.
ناصرخسرو.
رجوع به شکفیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دَ)
آشفته شدن. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف شگفتیدن است. رجوع به شگفتیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
کفانیدن. (فرهنگ فارسی معین). ترکاندن. (یادداشت مؤلف) :
هیبتش الماس سخت را بکفاند
چون بکفاند دو چشم مار زمرد.
منوچهری (دیوان ص 18).
بدخواه جاهت ار همه تن دل شود چو نار
از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل.
سوزنی.
، پاشیدن. افشاندن. از هم باز کردن:
به باد هنر گل کفانم بر اوی
ز ابر سخن در فشانم بر اوی.
(گرشاسب نامه چ یغمایی ص 20).
گل کفاند به خار در میدان
در چکاند ز مشک بر کافور.
مسعودسعد (در وصف قلم).
و رجوع به کفانیدن و کفیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ خوا / خا شُ دَ)
تگانیدن. (ناظم الاطباء). افشاندن. (آنندراج). دور کردن چیزی بواسطۀ جنباندن و حرکت دادن و جنبش دادن و بشدت حرکت دادن و افشاندن. (ناظم الاطباء). رجوع به تگانیدن و تکاندن شود
لغت نامه دهخدا
(یِ مَ دَ)
شکافانیدن. دریدن. پاره کردن. (یادداشت مؤلف).
- شکافانده شدن، دریده شدن. پاره شدن:
ز شادی همی در کف رودزن
شکوفه شکافانده شد از شکن.
اسدی.
و رجوع به شکافانیدن و شکافتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَسْ سَ کَ دَ)
شنوانیدن. به گوش رسانیدن. مطلبی را به سمع کسی رساندن. اسماع. (فرهنگ فارسی معین) : بر پای دار دعوت مردم را بسوی امیرالمؤمنین در منبرهای مملکت خود در حالتی که بشنوانی به ایشان دعوت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیده اند یا معاینه بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی را در پیش دل و چشم نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). فرمان آمد که یا ابراهیم از تو خواندن و از من شنواندن. (قصص الانبیاء ص 53).
پس بیش مشنوان سخن باطل کسی
کز شارسان علم سوی روستا شده ست.
ناصرخسرو.
، وادار به شنیدن کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
رضا و طاعت او جوی و هرکه را بینی
همی همین شنوان و همی همین فرمای.
فرخی.
او گفت به شما گفتم، دیگر چه میخواهید بشنوانم. (ترجمه دیاتسارون ص 146)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ تَ)
شورانیدن. مضطرب کردن. پریشان کردن. (غیاث). مشوش کردن. آشفته کردن:
مشوران به خودکامی ایام را
قلم درکش اندیشۀ خام را.
نظامی.
پیر عمر گوید چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری در خانه شدی و سوراخها محکم کردی گفتی ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی. (تذکرهالاولیاء عطار).
- شوراندن خاطر، مضطرب کردن خاطر. پریشان کردن خاطر:
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست.
سعدی.
- شوراندن خرد یا هوش، مشوش کردن عقل یا هوش. پریشان کردن هوش یا خرد:
به کین گرانمایگان شان بکش
مشوران بر این کار بیهوده هش.
فردوسی.
، برآغالیدن. تحریک کردن. به آشوب و انقلاب برانگیختن:
بیایی و رسواکنی دوده را
بشورانی این کین آسوده را.
فردوسی.
غرض تو آن بود که ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی). از هر کشوری بخوانم و به دفع ایشان برنشسته ایران و توران بر برادران بشورانم. (رشیدی). که لشکر خراسان، زنبورخانه شورانده اند و خود رفته اند. (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم).
، بیدار کردن. برانگیختن.
- شوراندن خواب کسی، بیدار کردن وی:
راه آه سحر از شوق نمی یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ شُ دَ)
متعجب شدن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). تعجب نمودن. حیران گشتن:
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید از آن کودک نورسید.
فردوسی.
ز خفتان رومی و ساز نبرد
شگفتید از آن کودک شیرخورد.
فردوسی.
، متعجب بودن، آشفته شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ رَ کَ دَ)
شکفاندن:
چنان در جادوی او بود استاد
که لاله بشکفانیدی ز پولاد.
(ویس و رامین).
رجوع به شکفاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ کَ دَ)
تعدیۀ شاشیدن. شاشانیدن. واداشتن به شاشیدن. وادار کردن که بشاشد. رجوع به شاشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ / کِ دَ)
آگاهانیدن
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دَ)
شکوفانیدن. شکوفا ساختن. شکوفان کردن. به شکوفه آوردن. شکفانیدن. شکفته ساختن:
ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ
گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب.
مسعودسعد.
روضۀ معرفت را تازه میگرداند و درخت شوق را بشکفاند. (نوروزنامه).
چو بنگرم به رخ چون گل شکفتۀ او
ز طبع گل شکفانم به گلستان سخن.
سوزنی.
تا او نخواهد صبا پردۀ گل نشکفاند. (سعدی گلستان).
- زیغال شکفاندن، به خنده و خروش آوردن قدح:
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف برنهاده به زیغال.
رودکی.
رجوع به زیغال شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ مَ دَ)
در تداول اطفال، شکستن. در تداول عامه، شکستن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شکستن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
بشکفانیدن. رجوع به بشکفانیدن و شکفتن شود، ناقۀ سبک رفتار سبک روح. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَک ک زَ دَ)
شیوانیدن. آمیختن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیوانیدن شود، شیار کردن. (یادداشت مؤلف).
- برشیواندن، شیار کردن. شخم زدن. (یادداشت مؤلف) : گفت این گندم بر زمین بیفشان وزمین برشیوان و دانه به خاک بپوشان. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 379)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکاندن
تصویر شکاندن
شکستن، توضیح شکستن خود متعدی است و احتیاجی بدین فعل نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکفاندن
تصویر شکفاندن
شکفته ساختن، شکوفا ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفاندن
تصویر کفاندن
کفانیدن: (هیبتش الماس سخت را بکفاند چون بکفاند دو چشم مار ز طمرد)، (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلاندن
تصویر گلاندن
تکاندن و افشاندن دامن جامه و قالی و برگ گل و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گماندن
تصویر گماندن
گمانیدن: وهم چیزی نگماند که نه حس بوی داده بود
فرهنگ لغت هوشیار
به گوش رسانیدن مطلبی را به سمع کسی رساندن اسماع، وادار به شنیدن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شگفتیدن
تصویر شگفتیدن
تعجب کردن حیران گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکافاندن
تصویر شکافاندن
پاره کردن، دریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهاندن
تصویر آگهاندن
آگاهانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوراندن
تصویر شوراندن
پریشان کردن، مضطرب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شگفتیدن
تصویر شگفتیدن
((ش گِ دَ))
تعجب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکفانیدن
تصویر شکفانیدن
((ش کُ دَ))
رویانیدن
فرهنگ فارسی معین
به هیجان آوردن، تحریک کردن، شورانیدن
متضاد: آرام کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد