کفانیدن. (فرهنگ فارسی معین). ترکاندن. (یادداشت مؤلف) : هیبتش الماس سخت را بکفاند چون بکفاند دو چشم مار زمرد. منوچهری (دیوان ص 18). بدخواه جاهت ار همه تن دل شود چو نار از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل. سوزنی. ، پاشیدن. افشاندن. از هم باز کردن: به باد هنر گل کفانم بر اوی ز ابر سخن در فشانم بر اوی. (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 20). گل کفاند به خار در میدان در چکاند ز مشک بر کافور. مسعودسعد (در وصف قلم). و رجوع به کفانیدن و کفیدن شود
کفانیدن. (فرهنگ فارسی معین). ترکاندن. (یادداشت مؤلف) : هیبتش الماس سخت را بکفاند چون بکفاند دو چشم مار زمرد. منوچهری (دیوان ص 18). بدخواه جاهت ار همه تن دل شود چو نار از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل. سوزنی. ، پاشیدن. افشاندن. از هم باز کردن: به باد هنر گل کفانم بر اوی ز ابر سخن در فشانم بر اوی. (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 20). گل کفاند به خار در میدان در چکاند ز مشک بر کافور. مسعودسعد (در وصف قلم). و رجوع به کفانیدن و کفیدن شود
تگانیدن. (ناظم الاطباء). افشاندن. (آنندراج). دور کردن چیزی بواسطۀ جنباندن و حرکت دادن و جنبش دادن و بشدت حرکت دادن و افشاندن. (ناظم الاطباء). رجوع به تگانیدن و تکاندن شود
تگانیدن. (ناظم الاطباء). افشاندن. (آنندراج). دور کردن چیزی بواسطۀ جنباندن و حرکت دادن و جنبش دادن و بشدت حرکت دادن و افشاندن. (ناظم الاطباء). رجوع به تگانیدن و تکاندن شود
شکافانیدن. دریدن. پاره کردن. (یادداشت مؤلف). - شکافانده شدن، دریده شدن. پاره شدن: ز شادی همی در کف رودزن شکوفه شکافانده شد از شکن. اسدی. و رجوع به شکافانیدن و شکافتن شود
شکافانیدن. دریدن. پاره کردن. (یادداشت مؤلف). - شکافانده شدن، دریده شدن. پاره شدن: ز شادی همی در کف رودزن شکوفه شکافانده شد از شکن. اسدی. و رجوع به شکافانیدن و شکافتن شود
شنوانیدن. به گوش رسانیدن. مطلبی را به سمع کسی رساندن. اسماع. (فرهنگ فارسی معین) : بر پای دار دعوت مردم را بسوی امیرالمؤمنین در منبرهای مملکت خود در حالتی که بشنوانی به ایشان دعوت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیده اند یا معاینه بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی را در پیش دل و چشم نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). فرمان آمد که یا ابراهیم از تو خواندن و از من شنواندن. (قصص الانبیاء ص 53). پس بیش مشنوان سخن باطل کسی کز شارسان علم سوی روستا شده ست. ناصرخسرو. ، وادار به شنیدن کردن. (فرهنگ فارسی معین) : رضا و طاعت او جوی و هرکه را بینی همی همین شنوان و همی همین فرمای. فرخی. او گفت به شما گفتم، دیگر چه میخواهید بشنوانم. (ترجمه دیاتسارون ص 146)
شنوانیدن. به گوش رسانیدن. مطلبی را به سمع کسی رساندن. اسماع. (فرهنگ فارسی معین) : بر پای دار دعوت مردم را بسوی امیرالمؤمنین در منبرهای مملکت خود در حالتی که بشنوانی به ایشان دعوت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیده اند یا معاینه بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی را در پیش دل و چشم نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). فرمان آمد که یا ابراهیم از تو خواندن و از من شنواندن. (قصص الانبیاء ص 53). پس بیش مشنوان سخن باطل کسی کز شارسان علم سوی روستا شده ست. ناصرخسرو. ، وادار به شنیدن کردن. (فرهنگ فارسی معین) : رضا و طاعت او جوی و هرکه را بینی همی همین شنوان و همی همین فرمای. فرخی. او گفت به شما گفتم، دیگر چه میخواهید بشنوانم. (ترجمه دیاتسارون ص 146)
شورانیدن. مضطرب کردن. پریشان کردن. (غیاث). مشوش کردن. آشفته کردن: مشوران به خودکامی ایام را قلم درکش اندیشۀ خام را. نظامی. پیر عمر گوید چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری در خانه شدی و سوراخها محکم کردی گفتی ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی. (تذکرهالاولیاء عطار). - شوراندن خاطر، مضطرب کردن خاطر. پریشان کردن خاطر: هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی از این طرف که منم همچنان صفایی هست. سعدی. - شوراندن خرد یا هوش، مشوش کردن عقل یا هوش. پریشان کردن هوش یا خرد: به کین گرانمایگان شان بکش مشوران بر این کار بیهوده هش. فردوسی. ، برآغالیدن. تحریک کردن. به آشوب و انقلاب برانگیختن: بیایی و رسواکنی دوده را بشورانی این کین آسوده را. فردوسی. غرض تو آن بود که ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی). از هر کشوری بخوانم و به دفع ایشان برنشسته ایران و توران بر برادران بشورانم. (رشیدی). که لشکر خراسان، زنبورخانه شورانده اند و خود رفته اند. (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم). ، بیدار کردن. برانگیختن. - شوراندن خواب کسی، بیدار کردن وی: راه آه سحر از شوق نمی یارم داد تا نباید که بشوراند خواب سحرت. سعدی
شورانیدن. مضطرب کردن. پریشان کردن. (غیاث). مشوش کردن. آشفته کردن: مشوران به خودکامی ایام را قلم درکش اندیشۀ خام را. نظامی. پیر عمر گوید چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری در خانه شدی و سوراخها محکم کردی گفتی ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی. (تذکرهالاولیاء عطار). - شوراندن خاطر، مضطرب کردن خاطر. پریشان کردن خاطر: هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی از این طرف که منم همچنان صفایی هست. سعدی. - شوراندن خرد یا هوش، مشوش کردن عقل یا هوش. پریشان کردن هوش یا خرد: به کین گرانمایگان شان بکش مشوران بر این کار بیهوده هش. فردوسی. ، برآغالیدن. تحریک کردن. به آشوب و انقلاب برانگیختن: بیایی و رسواکنی دوده را بشورانی این کین آسوده را. فردوسی. غرض تو آن بود که ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی). از هر کشوری بخوانم و به دفع ایشان برنشسته ایران و توران بر برادران بشورانم. (رشیدی). که لشکر خراسان، زنبورخانه شورانده اند و خود رفته اند. (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم). ، بیدار کردن. برانگیختن. - شوراندن خواب کسی، بیدار کردن وی: راه آه سحر از شوق نمی یارم داد تا نباید که بشوراند خواب سحرت. سعدی
شکوفانیدن. شکوفا ساختن. شکوفان کردن. به شکوفه آوردن. شکفانیدن. شکفته ساختن: ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب. مسعودسعد. روضۀ معرفت را تازه میگرداند و درخت شوق را بشکفاند. (نوروزنامه). چو بنگرم به رخ چون گل شکفتۀ او ز طبع گل شکفانم به گلستان سخن. سوزنی. تا او نخواهد صبا پردۀ گل نشکفاند. (سعدی گلستان). - زیغال شکفاندن، به خنده و خروش آوردن قدح: شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف برنهاده به زیغال. رودکی. رجوع به زیغال شود
شکوفانیدن. شکوفا ساختن. شکوفان کردن. به شکوفه آوردن. شکفانیدن. شکفته ساختن: ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب. مسعودسعد. روضۀ معرفت را تازه میگرداند و درخت شوق را بشکفاند. (نوروزنامه). چو بنگرم به رخ چون گل شکفتۀ او ز طبع گل شکفانم به گلستان سخن. سوزنی. تا او نخواهد صبا پردۀ گل نشکفاند. (سعدی گلستان). - زیغال شکفاندن، به خنده و خروش آوردن قدح: شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف برنهاده به زیغال. رودکی. رجوع به زیغال شود