یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زنجرف، زنجفر، شنجرف در علم زیست شناسی کرمی باریک و تیره رنگ که از داخل ساقۀ گندم بالا می رود و مواد غذایی سنبله را می خورد، شنگ زن، کرم گندم
یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زَنجَرف، زَنجَفر، شَنجَرف در علم زیست شناسی کرمی باریک و تیره رنگ که از داخل ساقۀ گندم بالا می رود و مواد غذایی سنبله را می خورد، شنگ زن، کرم گندم
بزرگوار شدن، بلندقدر شدن، بلندمرتبه شدن، علو، مجد، بزرگواری، بلندی قدر و مرتبه، بلندی حسب و نسب، آبرو، در علم نجوم مقابل هبوط، محلی در منطقه البروج که سیاره در آن تاثیری قوی دارد
بزرگوار شدن، بلندقدر شدن، بلندمرتبه شدن، علو، مجد، بزرگواری، بلندی قدر و مرتبه، بلندی حسب و نسب، آبرو، در علم نجوم مقابلِ هبوط، محلی در منطقه البروج که سیاره در آن تاثیری قوی دارد
شنجرف. سنجرف. زنجفر. زنجرف. سرخ و آن سرخی که بدان نویسند. (زمخشری). زنجفر. (فرهنگ اسدی). شقر. (بحر الجواهر) (دهار). شقره. (منتهی الارب). گیاهی است خاردار و بر زمین چسبیده، بیخی سطبر و سرخ دارد. (رشیدی). معرب آن شنجرف. (جهانگیری). به تازی زنجرف. (اوبهی). بمعنی شنجرف وآن چیزی است که از سیماب و گوگرد سازند و نقاشان و مصوران بکار برند و معرب آن شنجرف است و به یونانی سریقون خوانند. (برهان). معرب و مقلوب آن زنجفر است. (انجمن آرا). بر دو نوع است، نوعی معدنی و دیگر صناعی که از زیبق و گوگرد زرد سازند و از سموم قاتله است. (یادداشت مؤلف). رنگی است سرخ که از سرب و ژیوۀ سوخته با گوگرد سازند. (یادداشت مؤلف) : چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من به خون دیده خضاب. خسروانی. بنفشه زار بپوشید روزگار به برف چنار گشت دوتاه و زریر شد شنگرف. کسائی. بگرد اندرون همچو پر عقاب که شنگرف بارد بر آن آفتاب. فردوسی. تو گفتی که ابری برآمد ز کنج ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج. فردوسی. بجای شنگرف اندر نگارهاش عقیق بجای ساروج اندر ستانه هاش درر. فرخی. بر روی لاله قیر به شنگرف برچکید گویی که مادرش همه شنگرف زاد و قیر. منوچهری. ز کافوری تنش شنگرف می زاد چنان کز کوه سنگین لعل و بیجاد. (ویس و رامین). آن می که گر بدور بداری ز عکس وی شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان. جوهری. سپه نیز ترسنده گشتند پاک ز خون همچو شنگرف شد روی خاک. اسدی. صحرا به لاژورد و زر و شنگرف از بهر چه منقش و مدهون است. ناصرخسرو. خون از اندام نازک او روان گشته بود، چنانکه شنگرف بر کوه برف. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب از آنکه مایۀ شنگرف باشد از سیماب. مسعودسعد. چهار رنگ بباید گرفت یکی مانندگچ که رنگ سفید بود و یکی مانند زگال که رنگش سیاه بود و سوم مانند زعفران که رنگش زرد بود و چهارم مانند شنگرف که رنگش سرخ بود و از هر یک مقداری معلوم بهم بباید آمیخت. (کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب. ازرقی. سحاب گوئی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گوئی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون. سوزنی. وز روی شفق گرفت شنگرف تصویر شهنشه فری ساخت. خاقانی. صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب از شفق شنگرف و از مه لیقه دان انگیخته. خاقانی. رحم کن این لعبت شنگرف را در قلم نسخ کش این حرف را. نظامی. فندقی رنگ داده عنابش گشته شنگرف سوده سیمابش. نظامی. ز رنگ آمیزی آن آتش و آب شبستان گشته پر شنگرف و سیماب. نظامی. دبیری از حبش رفته به بلغار به شنگرفی مدادی کرده بر کار. نظامی. عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا گردون که کرد چون الف کوفیان تنم. کمال اسماعیل. پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار. سعدی. هنر باید که صورت میتوان کرد به ایوانها در از شنگرف و زنگار. سعدی. - شنگرف رومی، شنگرف منسوب به روم. نوعی شنگرف: که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی ز گوگرد سرخ و زسیماب لرزان. ناصرخسرو. - شنگرف زاولی، سرنج را گویند که نقاشان در نقاشیها بکار برند. (آنندراج). چیزی باشد مانند شنجرف لیکن به آن سرخی نباشد و رنگش نارنجی بود و آن را سرنج نیز گویند و در نقاشیها بکار برند و بهندی سندر خوانند. (فرهنگ جهانگیری). دوائی است که نام دیگرش اسرنج است. (فرهنگ نظام). - شنگرف زدن قلم را، تر کردن قلم را به شنگرف. (آنندراج). - شنگرف سودن بر لاجورد، یا شنگرف بر لاجورد باریدن، کنایه از نمودار شدن سرخی صبح است بر فلک. (از آنندراج) : چنان شد که تاریک شد چشم مرد ببارید شنگرف بر لاجورد. فردوسی. - شنگرف گون، مانند شنگرف: رخ نار با سیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون. اسدی. بیا ساقی آن شیر شنگرف گون که عکسش درآرد به سیماب خون. نظامی. چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم سماک و سهیل و سها گشت غارب. (منسوب به حسن متکلم). ، کرمی دراز و گندم خوار که در کشت زارها بهم رسد و غله را خراب کند. (برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء). رجوع به شنگ زن شود
شنجرف. سنجرف. زنجفر. زنجرف. سرخ و آن سرخی که بدان نویسند. (زمخشری). زنجفر. (فرهنگ اسدی). شقر. (بحر الجواهر) (دهار). شقره. (منتهی الارب). گیاهی است خاردار و بر زمین چسبیده، بیخی سطبر و سرخ دارد. (رشیدی). معرب آن شنجرف. (جهانگیری). به تازی زنجرف. (اوبهی). بمعنی شنجرف وآن چیزی است که از سیماب و گوگرد سازند و نقاشان و مصوران بکار برند و معرب آن شنجرف است و به یونانی سریقون خوانند. (برهان). معرب و مقلوب آن زنجفر است. (انجمن آرا). بر دو نوع است، نوعی معدنی و دیگر صناعی که از زیبق و گوگرد زرد سازند و از سموم قاتله است. (یادداشت مؤلف). رنگی است سرخ که از سرب و ژیوۀ سوخته با گوگرد سازند. (یادداشت مؤلف) : چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من به خون دیده خضاب. خسروانی. بنفشه زار بپوشید روزگار به برف چنار گشت دوتاه و زریر شد شنگرف. کسائی. بگرد اندرون همچو پر عقاب که شنگرف بارد بر آن آفتاب. فردوسی. تو گفتی که ابری برآمد ز کنج ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج. فردوسی. بجای شنگرف اندر نگارهاش عقیق بجای ساروج اندر ستانه هاش درر. فرخی. بر روی لاله قیر به شنگرف برچکید گویی که مادرش همه شنگرف زاد و قیر. منوچهری. ز کافوری تنش شنگرف می زاد چنان کز کوه سنگین لعل و بیجاد. (ویس و رامین). آن می که گر بدور بداری ز عکس وی شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان. جوهری. سپه نیز ترسنده گشتند پاک ز خون همچو شنگرف شد روی خاک. اسدی. صحرا به لاژورد و زر و شنگرف از بهر چه منقش و مدهون است. ناصرخسرو. خون از اندام نازک او روان گشته بود، چنانکه شنگرف بر کوه برف. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب از آنکه مایۀ شنگرف باشد از سیماب. مسعودسعد. چهار رنگ بباید گرفت یکی مانندگچ که رنگ سفید بود و یکی مانند زگال که رنگش سیاه بود و سوم مانند زعفران که رنگش زرد بود و چهارم مانند شنگرف که رنگش سرخ بود و از هر یک مقداری معلوم بهم بباید آمیخت. (کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب. ازرقی. سحاب گوئی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گوئی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون. سوزنی. وز روی شفق گرفت شنگرف تصویر شهنشه فری ساخت. خاقانی. صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب از شفق شنگرف و از مه لیقه دان انگیخته. خاقانی. رحم کن این لعبت شنگرف را در قلم نسخ کش این حرف را. نظامی. فندقی رنگ داده عنابش گشته شنگرف سوده سیمابش. نظامی. ز رنگ آمیزی آن آتش و آب شبستان گشته پر شنگرف و سیماب. نظامی. دبیری از حبش رفته به بلغار به شنگرفی مدادی کرده بر کار. نظامی. عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا گردون که کرد چون الف کوفیان تنم. کمال اسماعیل. پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار. سعدی. هنر باید که صورت میتوان کرد به ایوانها در از شنگرف و زنگار. سعدی. - شنگرف رومی، شنگرف منسوب به روم. نوعی شنگرف: که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی ز گوگرد سرخ و زسیماب لرزان. ناصرخسرو. - شنگرف زاولی، سرنج را گویند که نقاشان در نقاشیها بکار برند. (آنندراج). چیزی باشد مانند شنجرف لیکن به آن سرخی نباشد و رنگش نارنجی بود و آن را سرنج نیز گویند و در نقاشیها بکار برند و بهندی سندر خوانند. (فرهنگ جهانگیری). دوائی است که نام دیگرش اسرنج است. (فرهنگ نظام). - شنگرف زدن قلم را، تر کردن قلم را به شنگرف. (آنندراج). - شنگرف سودن بر لاجورد، یا شنگرف بر لاجورد باریدن، کنایه از نمودار شدن سرخی صبح است بر فلک. (از آنندراج) : چنان شد که تاریک شد چشم مرد ببارید شنگرف بر لاجورد. فردوسی. - شنگرف گون، مانند شنگرف: رخ نار با سیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون. اسدی. بیا ساقی آن شیر شنگرف گون که عکسش درآرد به سیماب خون. نظامی. چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم سماک و سهیل و سها گشت غارب. (منسوب به حسن متکلم). ، کرمی دراز و گندم خوار که در کشت زارها بهم رسد و غله را خراب کند. (برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء). رجوع به شنگ زن شود
در خراسان به معنی دفعه و نوبت است. (از یادداشت مؤلف) ، به معنی طرح کار هم هست: شگرد کارش را کشید. (یادداشت مؤلف). روش کار و فنی است که بیش از هر فن دیگر زیرچاق انسان باشد، چنانکه گویند: فلان پهلوان در کشتی شگردش کنده کشیدن یا لنگ بستن است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، تمرین
در خراسان به معنی دفعه و نوبت است. (از یادداشت مؤلف) ، به معنی طرح کار هم هست: شگرد کارش را کشید. (یادداشت مؤلف). روش کار و فنی است که بیش از هر فن دیگر زیرچاق انسان باشد، چنانکه گویند: فلان پهلوان در کشتی شگردش کنده کشیدن یا لنگ بستن است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، تمرین
اسم هندی بیخی است شبیه به تربد و طعمش بی حدت و ذیمقراطیس گوید در اول گرم و خشک و مسهل بلغم مائی و جهت امراض بارده نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ابوریحان در صیدنه آرد: رازی گوید آن به تربد مشابهت دارد و بر این زیاده نکرده است
اسم هندی بیخی است شبیه به تربد و طعمش بی حدت و ذیمقراطیس گوید در اول گرم و خشک و مسهل بلغم مائی و جهت امراض بارده نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ابوریحان در صیدنه آرد: رازی گوید آن به تربد مشابهت دارد و بر این زیاده نکرده است
نیکو و خوش آینده. (برهان). نیکو و خوش. (غیاث). خوب و بدیع و نیکو و آنرا شگرف نیز گویند. (انجمن آرای ناصری). خوب و بدیع وخوش آیند. (فرهنگ نظام). نیکو و خوش آیند. (ناظم الاطباء). خوب و بدیع و نیکو و خوش آینده و آنرا شگرف نیز گویند. (آنندراج).
نیکو و خوش آینده. (برهان). نیکو و خوش. (غیاث). خوب و بدیع و نیکو و آنرا شگرف نیز گویند. (انجمن آرای ناصری). خوب و بدیع وخوش آیند. (فرهنگ نظام). نیکو و خوش آیند. (ناظم الاطباء). خوب و بدیع و نیکو و خوش آینده و آنرا شگرف نیز گویند. (آنندراج).
خوبی. نیکویی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : همه روز این شگرفی بودکارش همه عمر این روش بود اختیارش. نظامی. ، زیبایی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). اعلایی. (ناظم الاطباء) : رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن. خاقانی (دیوان ص 649). گه به زبان دیگران وعده خوش همی دهی گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری. خاقانی. کز شگرفی و دلبری و کشی بود یاری سزای نازکشی. نظامی. رخ و زلفت از شگرفی صفت بهار دارد خنک آنکه سروقدی چو تو در کنار دارد. کمال الدین اسماعیل. ، احتشام. بزرگی. حشمت. (یادداشت مؤلف) : جوان است و با مروت و شگرفی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 606) ، زیرکی. جلدی. چابکی. (یادداشت مؤلف). - شگرفی کردن، زیرکی و جلدی در کاری کردن. (انجمن آرا). جلدی. چستی. ناشکیبایی. چالاکی. (یادداشت مؤلف) : شگرفی کرد تا خازن خبر داشت به یاقوت از عقیقش مهر برداشت. نظامی (از انجمن آرا). بسی کردم شگرفیها که شاید که گویم با توأم شرمی نیاید. نظامی. جهد بسی کرد و شگرفی بسی تا کند از ما به تکلف کسی. نظامی. - شگرفی نمودن، جدیّت نشان دادن. جهد و کوشش کردن. کوشش بکار بردن: کیسه بری چند شگرفی نمود هیچ شگرفیش نمی کرد سود. نظامی. رجوع به ترکیب شگرفی کردن شود
خوبی. نیکویی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : همه روز این شگرفی بودکارش همه عمر این روش بود اختیارش. نظامی. ، زیبایی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). اعلایی. (ناظم الاطباء) : رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن. خاقانی (دیوان ص 649). گه به زبان دیگران وعده خوش همی دهی گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری. خاقانی. کز شگرفی و دلبری و کشی بود یاری سزای نازکشی. نظامی. رخ و زلفت از شگرفی صفت بهار دارد خنک آنکه سروقدی چو تو در کنار دارد. کمال الدین اسماعیل. ، احتشام. بزرگی. حشمت. (یادداشت مؤلف) : جوان است و با مروت و شگرفی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 606) ، زیرکی. جلدی. چابکی. (یادداشت مؤلف). - شگرفی کردن، زیرکی و جلدی در کاری کردن. (انجمن آرا). جلدی. چستی. ناشکیبایی. چالاکی. (یادداشت مؤلف) : شگرفی کرد تا خازن خبر داشت به یاقوت از عقیقش مهر برداشت. نظامی (از انجمن آرا). بسی کردم شگرفیها که شاید که گویم با توأم شرمی نیاید. نظامی. جهد بسی کرد و شگرفی بسی تا کند از ما به تکلف کسی. نظامی. - شگرفی نمودن، جدیّت نشان دادن. جهد و کوشش کردن. کوشش بکار بردن: کیسه بری چند شگرفی نمود هیچ شگرفیش نمی کرد سود. نظامی. رجوع به ترکیب شگرفی کردن شود