جدول جو
جدول جو

معنی شکوخانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

شکوخانیدن
(مُ تَ بَرْ رِ شُ دَ)
به سر درآوردن. اعثار. ایقار. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شنوانیدن
تصویر شنوانیدن
مطلبی را به گوش کسی رساندن، به گوش رسانیدن، وادار به شنیدن کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکوخیدن
تصویر شکوخیدن
سکندری خوردن، لغزیدن، به سر در آمدن، ترسیدن، افتادن برای مثال چو از سرکشی کرد هر سو نگاه / شکوخید و افتاد بر خاک راه (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۶)،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکافانیدن
تصویر شکافانیدن
شکاف دادن، چاک دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیوانیدن
تصویر شیوانیدن
شیبانیدن، لرزانیدن، فریفته ساختن، آشفته کردن، درهم کردن، مخلوط کردن آرد با آب، خمیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(لِ دَ)
سبب خیره شدن. (ناظم الاطباء) ، شخاییدن. شخاوان. (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ شُ دَ)
لغزیدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث) (آنندراج). عثر. عثرت. عثار. وقره. بشکوخیدن. آشکوخیدن. تعثر. عثیر. لغزیدن. (یادداشت مؤلف). هفوت. (صراح اللغه). وقره. (منتهی الارب). و رجوع به شکوخیده شود.
- شکوخیدن زبان، لغزش زبان. تپق زدن زبان: عثار، شکوخیدن زبان در سخن. (یادداشت مؤلف). تعثر، شکوخیدن زبان در سخن. (منتهی الارب).
، بسر درآمدن و افتادن خواه ستور بارکش یا آدمی. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج). افتادن. (غیاث). به سر درآمدن بود مثلاً کسی تند و تیز به راهی میرفته باشد و پایش بر کلوخی یا سنگی بخورد یا به سوراخی دررود و بیفتد، گویند: شکوخید. (فرهنگ جهانگیری). بسر درآمدن و افتادن اسب و آدم باشد و پای لغز خوردن و رسیدن و پیش پا خوردن و پا به سنگ آمدن و شکوخه خوردن اسب و سکندری خوردن اسب وسکندری یافتن از مترادفات آن است. (آنندراج). سکندری خوردن. پای از جای بشدن. پایش از جای دررفتن. بسر درآمدن. زمین خوردن. افتادن. درغلطیدن. برغلطیدن. به رو درافتادن. به پشت افتادن. سرسم رفتن. (یادداشت مؤلف) :
چو از سرکشی کرد هر سو نگاه
شکوخید و افتاد بر خاک راه.
رودکی.
ظلم از نهیب شاه جهان تند می گریخت
کاندر عدم فتاد و شکوخید از کلوخ.
(از فرهنگ جهانگیری).
- درشکوخیدن، گیر کردن پای در جایی و بسردرآمدگی: تعتت الدابه، درشکوخیدن ستور در ریگ. تع، درشکوخیدن ستور در ریگ. (منتهی الارب).
، ترسیدن. هیبت زده شدن. (از برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَسْ سَ مَ / مِ تَ)
به سمع رساندن. به گوش رسانیدن. (یادداشت مؤلف). سبب فهمیدن و شنیدن شدن و فهمیدن و شنیدن فرمودن. (ناظم الاطباء). اسماع. (تاج المصادر بیهقی). شنواندن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شنواندن شود، گوشزد کردن، وادار به شنیدن کردن. (از فرهنگ فارسی معین) :... موسی (ع) مر ایشان را سخن خدای عزوجل بشنوانید. (ترجمه طبری بلعمی).
این پندها که من شنوانیدمت همه
یارانت را چنانکه شنودیش بشنوان.
ناصرخسرو.
خلق را به حج خواندند چنانکه فرمودند: و أذن فی الناس بالحج یأتوک رجالاً. خدای تعالی همه را بشنوانید اندر اصلاب پدران تا قیامت. (مجمل التواریخ والقصص). و در ضیافت دولت طفیلیان مملکت را مرحبائی و طال بقائی شنوانیده آید. (سندبادنامه ص 35). تجریس، شنوانیدن. تسفﱡه، سفاهت شنوانیدن. تسمیع، شنوانیدن آواز کسی را. تشرید، شنوانیدن عیب کسی را. تهجیل، فحش شنوانیدن. (منتهی الارب). و رجوع به شنواندن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ چَ کَ دَ)
به شستن داشتن. (یادداشت مؤلف). شوییدن کنانیدن و شستن فرمودن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ کَ دَ)
برآشوفتن. (یادداشت مؤلف). شوراندن. تحریک کردن. برانگیختن. رجوع به شوراندن شود، برهم زدن. بهم زدن. برگرداندن. زیر و رو کردن. بهم آمیختن.چیزی را زیر و زبر کردن تا نیک ممزوج شود، چنانکه پستی و سویقی را با آب یا با شکر. مخلوط کردن. آشوردن. آشوریدن. بشورانیدن. حرکت دادن. (از یادداشت مؤلف). آمیختن کنانیدن و آمیزش فرمودن. (ناظم الاطباء) : خاکستر شیخ که بتازی ’درمنه’ گویند در آب کنند و نیک بشورانند و یک شبانه روز بگذارند تا صافی شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). داروها بکوبند و نرم بسایند چندانکه توانند و این کوفته در آب کنند و بشورانند به آهستگی و اندک اندک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و دیگرباره آب زیاده می کنند و می شورانند و آنچه بر سر می آید و به آب میرود به آهستگی اندر غضارۀ دوم میگردانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اجداح، اجتداح، تجدیح، جدح، شورانیدن پست را. خوض، آمیختن شراب را و شورانیدن. (منتهی الارب). حرث، شورانیدن آتش. (تاج المصادربیهقی). الحضو، آتش فاشورانیدن. (المصادر زوزنی).
- برشورانیدن، بهم زدن هر مایع آمیخته با چیزی تا خوب درآمیخته شود.
- شورانیدن زمین، اثاره. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شیار کردن زمین. (از منتهی الارب). شخم زدن آن. شیار کردن آن: شهر به شهر و منزل به منزل شدند [فرعون و هامان] تا به مصر رسیدند... و بر در مصر یک پاره زمین بود ویران بر راه بادیه فرعون آن زمین رابشورانید و آباد کرد. (ترجمه طبری بلعمی).
، منقلب کردن: شورانیدن دل، دل بهم زدن. (یادداشت مؤلف).
- شورانیدن خویشتن،برهم زدن حالت طبیعی مزاج: و بسیار مردم اولی تر آن باشد که اندر این فصل دارو [یعنی مسهل] نخورند و خویشتن را نشورانند و اخلاط نجنبانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- شورانیدن منش، بهم زدن طبیعت. منقلب کردن حالت. دل بهم زدن. حال تهوع پدید آوردن: حب النیل... منش بشوراند. (الابنیه عن حقایق الادویه).
، متموج کردن. به موج آوردن. (یادداشت مؤلف). متلاطم کردن دریا. (فرهنگ فارسی معین) : و آن بادها که دریا بشوراند و درخت برکند و گیاه تباه کند و آب سرد کند. (التفهیم)، مشوش کردن. (یادداشت مؤلف). پریشان فرمودن. (آنندراج). پریشان کردن. آشفته کردن: ابن المقفع را در سرای خالی بنشاندند چنانک هیچ چیز نبایستش و کس خاطرش نشورانید و او مشق همی کرد و همی نوشت [نقیضۀ قرآن را] . (مجمل التواریخ).
بهر شهری فرستاد آن درم را
بشورانید از آن شاه عجم را.
نظامی.
- شورانیدن خواب بر کسی، بیدار کردن وی:
که چشم نازنین در خواب ناز است
مشوران خواب بر وی شب دراز است.
آصف جعفر.
، برانگیختن. برهم زدن. آشوفتن. به آشوب واداشتن. به آشوب کشاندن: عبدوس را بخواند... و گفت ما را این بدرگ [غازی] بهیچ کار نیاید که بدنام شد بدینچه کرد و عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کز وی چنین خیانتی ظاهر گشت محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235)، برانگیختن مردم را. ایجاد فتنه و آشوب کردن. (فرهنگ فارسی معین). به انقلاب داشتن. (یادداشت مؤلف) : بعد از آن بنگرند که این ترکمانان چه کنند اگر آرمیده باشند و مجاملتی در میان می آرند خود یکچندی بباشند و ایشان رانشورانند. (تاریخ بیهقی). اگر حالی باشد دیگرگون تااین مرد [سوری] بدست مخالفان نیاید که جهان بر من بشورانند. (تاریخ بیهقی)، غسل دادن. (ناظم الاطباء). شوراندن. درشورانیدن: از راههای دور، رایان و براهمه بیایند و خود را در آن آب [رود گنگ] شورانند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 414).
- درشورانیدن،شورانیدن. شوراندن. غسل دادن: تصیؤ، درشورانیدن سررا به شستن چنانکه چرک از وی پاک نشود. (منتهی الارب). تصیئه. (منتهی الارب).
، استعمال سلاح. بکار بردن آلت و ابزار جنگ: مردی جلد وکاری و سوار نیک و به شورانیدن همه سلاحها استاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572). و ریشه همین کلمه است در لغت مرکب سلحشور. و رجوع به سلحشور شود، آلوده کردن، دیوانه کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ رَ کَ دَ)
شکفاندن:
چنان در جادوی او بود استاد
که لاله بشکفانیدی ز پولاد.
(ویس و رامین).
رجوع به شکفاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ / خِ رَ کَ دَ)
کوچ کردن کنانیدن و کوچ کردن. (ناظم الاطباء). کوچ دادن. (فرهنگ فارسی معین). به کوچ واداشتن. انتقال دادن مردمی را از جایی به جایی. به کوچ واداشتن ایلی و طایفه ای را از جایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : علما و فضلا و مهندسان و هنرمندان را کوچانیده قرین اعزاز و احترام به ماوراءالنهر رسانید. (حبیب السیر جزو سوم از ج 3 ص 124). رجوع به کوچ دادن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ / لِ بَ کَ دَ)
کوبیدن کنانیدن و کوبیدن فرمودن. (ناظم الاطباء). دیگری رابه کوبیدن واداشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- پای کوبانیدن، دیگری را وادار به پای کوبیدن کردن. دیگری را به رقص واداشتن: رقصت ولدها، پای کوبانید زن فرزندش را. (زمخشری از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ کَ کَ دَ)
شیواندن. آمیختن و مخلوط کردن و بر هم زدن، خمیر کردن و آمیختن آرد گندم و جز آن رادر آب، رزانیدن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). رجوع به شیوان و شیوانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
خراشانیدن با ناخن، خراشیدن فرمودن، ریش کردن، خلانیدن و سبب خلیدن شدن. (ناظم الاطباء). اما در هر سه معنی ممکن است محرف شخائیدن باشد که مرادف شخودن است:
چو بشنیدشاه آن پیام نهفت
ز کینه لب خود شخانید و گفت.
لبیبی.
، جستن کنانیدن. (ناظم الاطباء). اما این معانی مختص به این فرهنگ است
لغت نامه دهخدا
(یِ شُ دَ)
شکافاندن. شکافتن فرمودن و چاک زدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). شکافتن. شق کردن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شکافتن و شکافاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِ گَ دَ)
اظهار وقار و گرانی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ وَ / وُ دَ)
به صبر و تحمل امر فرمودن و نصیحت کردن به صبر و شکیبایی. بردبار و صابر ساختن کسی را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ رَ نُ / نِ / نَ دَ)
باعث چاک کردن. شکافتن گشتن. شکافتن فرمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شکافتن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ تَ)
سبب شوخیدن گشتن و چرکین کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غَیْ یِ شُ دَ)
شکوفاندن. شکوفا ساختن. شکفته ساختن. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوچانیدن
تصویر کوچانیدن
کوچ دادن: کوچانیدن ارامنه از ارمنستان بدستور شاه عباس بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
آمیختن برهم زدن (عموما)، آرد گندم و مانند آن را در آب و امثال وی آمیختن (خصوصا)، لرزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
متلاطم کردن (دریا)، بر انگیختن مردم را ایجاد فتنه و آشوب کردن، دیوانه کردن، بامیختن واداشتن، آلوده ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
به گوش رسانیدن مطلبی را به سمع کسی رساندن اسماع، وادار به شنیدن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکافانیدن
تصویر شکافانیدن
شکافتن شق کردن، موجب شکفتن غنچه شدن، رویانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیوانیدن
تصویر شیوانیدن
((دَ))
مخلوط کردن، فریفته ساختن، لرزانیدن، شیبانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شورانیدن
تصویر شورانیدن
((دَ))
آشوب کردن، به هیجان آورن، برانگیختن، دیوانه کردن، آلوده ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکفانیدن
تصویر شکفانیدن
((ش کُ دَ))
رویانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکوخیدن
تصویر شکوخیدن
لغزیدن، سکندری خوردن، ترسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنوانیدن
تصویر شنوانیدن
((شَ نَ دَ))
به گوش رسانیدن، وادار به شنیدن کردن
فرهنگ فارسی معین