کرامت. معجزه، احترام. توقیر. تعظیم، ترس. بیم. خوف. (ناظم الاطباء) ، شکفته. گشوده. واشده. (آنندراج). معانی منقول از ناظم الاطباء و آنندراج و خود کلمه با آن ضبط در جای دیگر دیده نشد
کرامت. معجزه، احترام. توقیر. تعظیم، ترس. بیم. خوف. (ناظم الاطباء) ، شکفته. گشوده. واشده. (آنندراج). معانی منقول از ناظم الاطباء و آنندراج و خود کلمه با آن ضبط در جای دیگر دیده نشد
مغلوب شدن، شکستگی، خردشدگی، در علم زمین شناسی گسیختگی سنگ ها و جدا شدن آن ها، در علم فیزیک انکسار شکست خوردن: هزیمت یافتن، مغلوب شدن، گریختن از پیش دشمن، شکست یافتن شکست یافتن: هزیمت یافتن، مغلوب شدن، گریختن از پیش دشمن، شکست خوردن شکست دادن: کنایه از مغلوب کردن، منهزم ساختن شکست و مکست: شکسته، پر پیچ و خم
مغلوب شدن، شکستگی، خردشدگی، در علم زمین شناسی گسیختگی سنگ ها و جدا شدن آن ها، در علم فیزیک انکسار شکست خوردن: هزیمت یافتن، مغلوب شدن، گریختن از پیش دشمن، شکست یافتن شکست یافتن: هزیمت یافتن، مغلوب شدن، گریختن از پیش دشمن، شکست خوردن شکست دادن: کنایه از مغلوب کردن، منهزم ساختن شکست و مکست: شکسته، پر پیچ و خم
عجب. (جهانگیری). عجب و آنرا شکفت نیز گویند و در مقام تعجب شکفتا نیز گویند مانند ای عجب و عجب او شکفتید یعنی در عجب افتاد و بر این قیاس شکوفیدن یعنی شکفته شدن و در شکفت ماندن و رشیدی شکوف بضم بمعنی شکافنده آورده چنانکه اسدی گوید: قلا دید در لشکر افتاده توف از آن پهلوان جمله صف را شکوف. هم شیخ سعدی گفته: که لشکرشکوفان مغفرشکاف نهان صلح جستند و پیدا مصاف. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به شگفت و اشگفت شود
عجب. (جهانگیری). عجب و آنرا شکفت نیز گویند و در مقام تعجب شکفتا نیز گویند مانند ای عجب و عجب او شکفتید یعنی در عجب افتاد و بر این قیاس شکوفیدن یعنی شکفته شدن و در شکفت ماندن و رشیدی شکوف بضم بمعنی شکافنده آورده چنانکه اسدی گوید: قلا دید در لشکر افتاده توف از آن پهلوان جمله صف را شکوف. هم شیخ سعدی گفته: که لشکرشکوفان مغفرشکاف نهان صلح جستند و پیدا مصاف. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به شگفت و اشگفت شود
شکفتن گل را گویند. (جهانگیری). شکفتن گل را گویند. شکفت و شکوفه و بشکوفه و اشکفیده واشکوفه مأخذش از اینجاست چون واو و فا تبدیل یابندبمعنی شکفته است. (انجمن آرا). باز شدن غنچه و گل
شکفتن گل را گویند. (جهانگیری). شکفتن گل را گویند. شکفت و شکوفه و بشکوفه و اشکفیده واشکوفه مأخذش از اینجاست چون واو و فا تبدیل یابندبمعنی شکفته است. (انجمن آرا). باز شدن غنچه و گل
واشده. گشاده. (ناظم الاطباء). گل کرده. گل بازکرده. شکوفان. (یادداشت مؤلف) : ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی. خسروی. باد برآمد به شاخ سیب شکفته بر سر میخواره برگ گل بفتالید. عماره. ای به حری و به آزادگی از خلق پدید چون گلستان شکفته ز سیه شورستان. فرخی. مگر درخت شکفته گناه آدم کرد که از لباس چو آدم همی شود عریان. فرخی. دو لب چو نار کفیده دو برگ سوسن سرخ دو رخ چو نار شکفته دو برگ لالۀ لال. عنصری. آن سوسن سپید شکفته به باغ در یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر. منوچهری. به مهر اندر چو دو روشن چراغیم به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم. (ویس ورامین). اگر شکل خلقش پدید آیدی شکفته یکی گلستان باشدی. (از کلیله و دمنه). اگرچه نیابدریاض شکفته نماند صبا عادت مشکباری. رضی نیشابوری. ای دوست گل شکفته را بادی بس. ؟ (از نفثه المصدور). شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده. (گلستان). - شکفته بهار، شکوفۀ بازشده. (هفت پیکر ص 261) : لعبتی دید چون شکفته بهار نازنینی چو صدهزار نگار. نظامی. - شکفته شدن، بازشدن گل و شکوفه. (یادداشت مؤلف) : تفتق، شکفته شدن گل. (المصادر زوزنی) : شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست. حافظ. - ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. (یادداشت مؤلف). - تازه شکفته، نوشکفته. گل یا شکوفه ای که تازه باز شده باشد: رویش میان حلۀ سبز اندرون پدید چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید. عماره. - ناشکفته، که شکفته نشده باشد. رجوع به مادۀ ناشکفته شود. - نوشکفته، که تازه باز شده باشد. (یادداشت مؤلف) : ای گل خندان نوشکفته نگهدار خاطر بلبل که نوبهار نماند. سعدی. رجوع به مادۀ نوشکفته در جای خود شود، خندان. (ناظم الاطباء) : با من چه بود شکفته باشی گه گه گاهی باشی چو گوشت با کارد تبه. فرخی. چو روی خوبان احباب او شکفته بطبع چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان. فرخی. شکفته باش جهان را شکفته گر خواهی که بر گشاده دلان چرخ روی خندان است. صائب تبریزی. - شکفته داشتن، شاد و خندان داشتن: خود را شکفته دار به هر حالتی که هست خونی که می خوری به دل روزگار کن. صائب تبریزی. - شکفته روی، که روی شکفته و خندان داشته باشد. متبسم. (یادداشت مؤلف) : گاهی چو لاله ام ز وصالت شکفته روی گاهی چو نرگسم ز فراقت فکنده سر. عبدالواسع جبلی. ، تر وتازه و شاداب. ضد پژمرده. (ناظم الاطباء). ناضر. تازه. (یادداشت مؤلف) : دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمی. خاقانی. ، پرورش یافته. (ناظم الاطباء) ، نیک روشن شده. خوب گرفته (آتش). (یادداشت مؤلف) : فسرده دیدم چون اختر شکفته لبش دلم بسوخت چو بر اخگر شکفته کباب. مختاری غزنوی. ، بازشده. (یادداشت مؤلف). جاری شده: همه دیده پرخون و رخ پرسرشک سرشکش روان برشکفته سرشک. عنصری (از لغت نامۀ اسدی ص 266). ، شکافته. دو نیم شده: هیچ موی شکفته از بالا زارتر زآن میان لاغر نیست. عنصری
واشده. گشاده. (ناظم الاطباء). گل کرده. گل بازکرده. شکوفان. (یادداشت مؤلف) : ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی. خسروی. باد برآمد به شاخ سیب شکفته بر سر میخواره برگ گل بفتالید. عماره. ای به حری و به آزادگی از خلق پدید چون گلستان شکفته ز سیه شورستان. فرخی. مگر درخت شکفته گناه آدم کرد که از لباس چو آدم همی شود عریان. فرخی. دو لب چو نار کفیده دو برگ سوسن سرخ دو رخ چو نار شکفته دو برگ لالۀ لال. عنصری. آن سوسن سپید شکفته به باغ در یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر. منوچهری. به مهر اندر چو دو روشن چراغیم به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم. (ویس ورامین). اگر شکل خلقش پدید آیدی شکفته یکی گلستان باشدی. (از کلیله و دمنه). اگرچه نیابدریاض شکفته نماند صبا عادت مشکباری. رضی نیشابوری. ای دوست گل شکفته را بادی بس. ؟ (از نفثه المصدور). شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده. (گلستان). - شکفته بهار، شکوفۀ بازشده. (هفت پیکر ص 261) : لعبتی دید چون شکفته بهار نازنینی چو صدهزار نگار. نظامی. - شکفته شدن، بازشدن گل و شکوفه. (یادداشت مؤلف) : تفتق، شکفته شدن گل. (المصادر زوزنی) : شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست. حافظ. - ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. (یادداشت مؤلف). - تازه شکفته، نوشکفته. گل یا شکوفه ای که تازه باز شده باشد: رویش میان حلۀ سبز اندرون پدید چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید. عماره. - ناشکفته، که شکفته نشده باشد. رجوع به مادۀ ناشکفته شود. - نوشکفته، که تازه باز شده باشد. (یادداشت مؤلف) : ای گل خندان نوشکفته نگهدار خاطر بلبل که نوبهار نماند. سعدی. رجوع به مادۀ نوشکفته در جای خود شود، خندان. (ناظم الاطباء) : با من چه بود شکفته باشی گه گه گاهی باشی چو گوشت با کارد تبه. فرخی. چو روی خوبان احباب او شکفته بطبع چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان. فرخی. شکفته باش جهان را شکفته گر خواهی که بر گشاده دلان چرخ روی خندان است. صائب تبریزی. - شکفته داشتن، شاد و خندان داشتن: خود را شکفته دار به هر حالتی که هست خونی که می خوری به دل روزگار کن. صائب تبریزی. - شکفته روی، که روی شکفته و خندان داشته باشد. متبسم. (یادداشت مؤلف) : گاهی چو لاله ام ز وصالت شکفته روی گاهی چو نرگسم ز فراقت فکنده سر. عبدالواسع جبلی. ، تر وتازه و شاداب. ضد پژمرده. (ناظم الاطباء). ناضر. تازه. (یادداشت مؤلف) : دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمی. خاقانی. ، پرورش یافته. (ناظم الاطباء) ، نیک روشن شده. خوب گرفته (آتش). (یادداشت مؤلف) : فسرده دیدم چون اختر شکفته لبش دلم بسوخت چو بر اخگر شکفته کباب. مختاری غزنوی. ، بازشده. (یادداشت مؤلف). جاری شده: همه دیده پرخون و رخ پرسرشک سرشکش روان برشکفته سرشک. عنصری (از لغت نامۀ اسدی ص 266). ، شکافته. دو نیم شده: هیچ موی شکفته از بالا زارتر زآن میان لاغر نیست. عنصری
واشدن غنچۀ گل. (برهان). خندیدن گل. خندان شدن گل. واشدن. گشادن. شکفته شدن. (ناظم الاطباء). بشکفیدن. بازشدن غنچه. به حد گل رسیدن غنچه. صورت برگها گرفتن شکوفه. بازشدن. انفغار. ابتزال. مثل این است که این فعل و شکافتن یکی است چه هر دو بمعنی بازشدن است، یعنی از یکدیگر جدا شدن. یک مصدر بیشتر ندارد. (یادداشت مؤلف). گشوده شدن غنچه. (غیاث) : تفتح، شکفتن گل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از منتهی الارب). تفرج، شکفتن شکوفه. (از منتهی الارب). فغم، تفغم، فغوم، شکفتن گل. (از منتهی الارب) : شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال. رودکی. حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین. منوچهری. گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ. منوچهری. بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن. منوچهری. تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها چون درزده به آب معصفر غلاله ها. منوچهری. به باغ دین از او سوسن شکفته ز بن برکنده بیخ خار عصیان. ناصرخسرو. گر گل حکمت برجان تو بشکفتی مر ترا باغ بهاری به چه کارستی. ناصرخسرو. حیرتم بر بدیهه خار نهاد تا به باغ بدیهه گل بشکفت. ناصرخسرو. بهار عام شکفت و بهار خاص رسید دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا. خاقانی. دلی که بال و پری در هوای خاک بزد ندید خواب شکفتن چو غنچۀ تصویر. خاقانی. ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه روی با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟ خاقانی. نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که به هنگامۀنیسان شدنم نگذارند. خاقانی. بس شاخ که بشکفد به خرداد میوه ش نخورند جز به آبان. خاقانی. عجب نوش شکر پاسخ چنین گفت که عنبربو گلی در باغ بشکفت. نظامی. گرنبودی در جهان امکان گفت کی توانستی گل معنی شکفت. عطار. دریغا که بی ما بسی روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار. سعدی. هزارم درد می باشد که میگویم نهان دارم لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن. سعدی. سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ. سعدی. گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی. سعدی. پیرامن نوبهار فضلت بشکفته هزار گونه ریحان. ؟ (از صحاح الفرس). یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس. سلمان ساوجی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که بسی چون تو درین باغ شکفت. حافظ. ، واشدن هر چیز بسته مانندغنچه. (ناظم الاطباء). - شکفتن تخم، ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه. (یادداشت مؤلف). ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. عظیم شاد شدن. سخت شادان گشتن. (یادداشت مؤلف). تبسم کردن. خندان شدن. (ناظم الاطباء). خندان شدن. (برهان) : می شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی بر سرم سایۀ آن سرو سهی بالا بود. حافظ. - برشکفتن، خوش و خندان شدن: ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت. سعدی (بوستان). - مثل گل شکفتن یا برشکفتن رخ، آثار مسرتی بسیار در چهرۀ او پدیدار شدن. (یادداشت مؤلف). خندان و متبسم شدن چهره: چو آمد بر او همه بازگفت رخ نامور همچو گل برشکفت. فردوسی. ، از هم فروریختن. بازشدن آهک نو که آب بر وی ریزند. بازشدن سنگ آهک پخته چون آب بر او افشانند. (یادداشت مؤلف) ، باز کردن. شکوفانیدن. شکفته کردن. خندانیدن: روزگارم گلی شکفت از تو که به عمری چنان نهد خاری. انوری. ، بازکردن. آشکار کردن. فاش ساختن. (از یادداشت مؤلف) : که این جام سر شما را شکفت همه جامهای شما بازگفت. شمسی (یوسف و زلیخا). - برشکفتن، بازکردن. فاش کردن. برگشادن: پس او نیز یک لخت گفتن گرفت سر رازها برشکفتن گرفت. شمسی (یوسف و زلیخا)
واشدن غنچۀ گل. (برهان). خندیدن گل. خندان شدن گل. واشدن. گشادن. شکفته شدن. (ناظم الاطباء). بشکفیدن. بازشدن غنچه. به حد گل رسیدن غنچه. صورت برگها گرفتن شکوفه. بازشدن. انفغار. ابتزال. مثل این است که این فعل و شکافتن یکی است چه هر دو بمعنی بازشدن است، یعنی از یکدیگر جدا شدن. یک مصدر بیشتر ندارد. (یادداشت مؤلف). گشوده شدن غنچه. (غیاث) : تفتح، شکفتن گل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از منتهی الارب). تفرج، شکفتن شکوفه. (از منتهی الارب). فغم، تفغم، فغوم، شکفتن گل. (از منتهی الارب) : شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال. رودکی. حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین. منوچهری. گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ. منوچهری. بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن. منوچهری. تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها چون درزده به آب معصفر غلاله ها. منوچهری. به باغ دین از او سوسن شکفته ز بن برکنده بیخ خار عصیان. ناصرخسرو. گر گل حکمت برجان تو بشکفتی مر ترا باغ بهاری به چه کارستی. ناصرخسرو. حیرتم بر بدیهه خار نهاد تا به باغ بدیهه گل بشکفت. ناصرخسرو. بهار عام شکفت و بهار خاص رسید دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا. خاقانی. دلی که بال و پری در هوای خاک بزد ندید خواب شکفتن چو غنچۀ تصویر. خاقانی. ای تازه گلبُنی که شکفتی به ماه روی با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟ خاقانی. نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که به هنگامۀنیسان شدنم نگذارند. خاقانی. بس شاخ که بشکفد به خرداد میوه ش نخورند جز به آبان. خاقانی. عجب نوش شکر پاسخ چنین گفت که عنبربو گلی در باغ بشکفت. نظامی. گرنبودی در جهان امکان گفت کی توانستی گل معنی شکفت. عطار. دریغا که بی ما بسی روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار. سعدی. هزارم درد می باشد که میگویم نهان دارم لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن. سعدی. سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ. سعدی. گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی. سعدی. پیرامن نوبهار فضلت بشکفته هزار گونه ریحان. ؟ (از صحاح الفرس). یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس. سلمان ساوجی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که بسی چون تو درین باغ شکفت. حافظ. ، واشدن هر چیز بسته مانندغنچه. (ناظم الاطباء). - شکفتن تخم، ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه. (یادداشت مؤلف). ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. عظیم شاد شدن. سخت شادان گشتن. (یادداشت مؤلف). تبسم کردن. خندان شدن. (ناظم الاطباء). خندان شدن. (برهان) : می شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی بر سرم سایۀ آن سرو سهی بالا بود. حافظ. - برشکفتن، خوش و خندان شدن: ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت. سعدی (بوستان). - مثل گل شکفتن یا برشکفتن رخ، آثار مسرتی بسیار در چهرۀ او پدیدار شدن. (یادداشت مؤلف). خندان و متبسم شدن چهره: چو آمد بر او همه بازگفت رخ نامور همچو گل برشکفت. فردوسی. ، از هم فروریختن. بازشدن آهک نو که آب بر وی ریزند. بازشدن سنگ آهک پخته چون آب بر او افشانند. (یادداشت مؤلف) ، باز کردن. شکوفانیدن. شکفته کردن. خندانیدن: روزگارم گلی شکفت از تو که به عمری چنان نهد خاری. انوری. ، بازکردن. آشکار کردن. فاش ساختن. (از یادداشت مؤلف) : که این جام سر شما را شکفت همه جامهای شما بازگفت. شمسی (یوسف و زلیخا). - برشکفتن، بازکردن. فاش کردن. برگشادن: پس او نیز یک لخت گفتن گرفت سر رازها برشکفتن گرفت. شمسی (یوسف و زلیخا)
شکافتن. کافتن. شکافته شدن. (ناظم الاطباء) ، شکفته شدن. خندان گشتن: گل روی آن ترک چینی شکفت شمال آمد و راه میخانه رفت. نظامی. ، خم کردن. کج کردن، تافتن. تاب دادن، ناهموار کردن، صبر و تحمل کردن. شکیبایی نمودن. (ناظم الاطباء)
شکافتن. کافتن. شکافته شدن. (ناظم الاطباء) ، شکفته شدن. خندان گشتن: گل روی آن ترک چینی شکفت شمال آمد و راه میخانه رفت. نظامی. ، خم کردن. کج کردن، تافتن. تاب دادن، ناهموار کردن، صبر و تحمل کردن. شکیبایی نمودن. (ناظم الاطباء)