مانند شکر. شکرمانند در طعم و رنگ: بس است این زهر شکّرگون فشاندن بر افسون خوانده ای افسانه خواندن. نظامی. سهیل از شعر شکّرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی
مانند شکر. شکرمانند در طعم و رنگ: بس است این زهر شکّرگون فشاندن بر افسون خوانده ای افسانه خواندن. نظامی. سهیل از شَعر شکّرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی
همیشه بهار به رنگ آتش، آذرفام، سرخ رنگ شقایق، گیاهی شبیه خشخاش با برگ های بریده و گل های سرخ که در انتهای گلبرگ های آن لکۀ سیاهی وجود دارد، لالۀ سرخ، لالۀ حمرا، شقایق نعمان، شقایق النّعمان، الاله، لاله، آلاله، لالۀ نعمانی، آذریون برای مثال تا همی سرخ بود آذرگون / تا همی سبز بود سیسنبر (فرخی - ۱۳۹)، به هم بودند آنجا ویس و رامین / چو در یک باغ آذرگون و نسرین (فخرالدین اسعد - ۴۹)
همیشه بهار به رنگ آتش، آذرفام، سرخ رنگ شَقایِق، گیاهی شبیه خشخاش با برگ های بریده و گل های سرخ که در انتهای گلبرگ های آن لکۀ سیاهی وجود دارد، لالِۀ سُرخ، لالِۀ حَمرا، شَقایِقِ نُعمان، شَقایِقُ النُّعمان، اَلالِه، لالِه، آلالِه، لالِۀ نُعمانی، آذَرْیون برای مِثال تا همی سرخ بُوَد آذرگون / تا همی سبز بُوَد سیسنبر (فرخی - ۱۳۹)، به هم بودند آنجا ویس و رامین / چو در یک باغ آذرگون و نسرین (فخرالدین اسعد - ۴۹)
نام علتی است که آنرا به تازی قوبا و به هندی داد گویند. (آنندراج). نام بیماریی است که به دو سبب بروز می کند یکی بعلت خلط فاسد و دیگری بعلت قوت طبیعت. آنرا اردفن و پریون و به هندی داد و به تازی قوبا گویند. (از شعوری ج 1 ورق 122). و رجوع به اگریون شود، نوعی از دیبای سیاه (ناظم الاطباء) (برهان) (از غیاث اللغات) (آنندراج)
نام علتی است که آنرا به تازی قوبا و به هندی داد گویند. (آنندراج). نام بیماریی است که به دو سبب بروز می کند یکی بعلت خلط فاسد و دیگری بعلت قوت طبیعت. آنرا اردفن و پریون و به هندی داد و به تازی قوبا گویند. (از شعوری ج 1 ورق 122). و رجوع به اگریون شود، نوعی از دیبای سیاه (ناظم الاطباء) (برهان) (از غیاث اللغات) (آنندراج)
مرکّب از: آذر، آتش + گون، فام، گلی است که آن را خجسته گویند، رنگش زرد بود و میانش سیاه. (فرهنگ اسدی، خطی) : تا همی سرخ بود آذرگون تا همی سبز بود سیسنبر... فرخی. بهم بودند آنجا ویس و رامین چو در یک باغ آذرگون و نسرین. (ویس و رامین)، ز خون و تف همه روزه دو دیده و دل من یکی به آذر ماند یکی به آذرگون. قطران. کراسیه حدقه چشمهای زرد مژه ندیده اینک چشمی بدین صفت آفاق دو چشم خویش برافکن بچشم آذرگون در این زمان و بر آماق او گمار آماق بچشم بر مژۀ زرد اگر نکو نبود نکو بود سیه اندر میان چشم احداق. لامعی. گر کسی گویدت بس نیکو جوانی شاد باش شادمان گردی و رخ مانند آذرگون کنی. ناصرخسرو. ببوی خلقش ار خواهی کنی آذر چو آذرگون بتاب خشمش ار خواهی ز آذرگون کنی آذر. ازرقی. که پنهان کردجز ایزد بسنگ خاره در آذر که رویاند همی جز وی ز خاک تیره آذرگون ؟ سنائی. برای طاعت تست آن نسیم جان پرور که از میانۀ آذر بروید آذرگون. ظهیر فاریابی (دیوان ص 232)، بسان غالیه دانی رسید آذرگون نشان غالیه مانده میان غالیه دان. (ازتاج المآثر)، از امثلۀ فوق و نیز از مندرجات فرهنگها و لغتهای طبی چنین مستفاد می شود که آذرگون را قدما بدرستی نمیشناخته اند و یا این کلمه در امکنه و ازمنۀ مختلف معانی مختلف میداده است. از معانیی که برای این کلمه آورده اند همیشه بهار، خجسته، قسمی از شقایق که اطرافش خیلی سرخ و وسطش نقطۀ سیاه دارد، لاله، شقر، لالۀ دختری، آردم، گل آفتاب پرست، گاوچشم، خیری، کحله و زبیده است و گفته اند نوعی از گل است که بعضی بسرخی زند و برخی بزردی، و گفته اند که خاصیت او آن است که در زمستان پیدا شودو در تابستان نباشد و در بلاد طبرستان بسیار است و گویند معرّب آن آذریون است. و رجوع به آذریون شود، موش آتشین که آن را سمندر گویند
مُرَکَّب اَز: آذر، آتش + گون، فام، گلی است که آن را خجسته گویند، رنگش زرد بود و میانش سیاه. (فرهنگ اسدی، خطی) : تا همی سرخ بود آذرگون تا همی سبز بود سیسنبر... فرخی. بهم بودند آنجا ویس و رامین چو در یک باغ آذرگون و نسرین. (ویس و رامین)، ز خون و تف همه روزه دو دیده و دل من یکی به آذر ماند یکی به آذرگون. قطران. کراسیه حدقه چشمهای زرد مژه ندیده اینک چشمی بدین صفت آفاق دو چشم خویش برافکن بچشم آذرگون در این زمان و بر آماق او گمار آماق بچشم بر مژۀ زرد اگر نکو نبود نکو بود سیه اندر میان چشم احداق. لامعی. گر کسی گویدْت بس نیکو جوانی شاد باش شادمان گردی و رخ مانند آذرگون کنی. ناصرخسرو. ببوی خلقش ار خواهی کنی آذر چو آذرگون بتاب خشمش ار خواهی ز آذرگون کنی آذر. ازرقی. که پنهان کردجز ایزد بسنگ خاره در آذر که رویاند همی جز وی ز خاک تیره آذرگون ؟ سنائی. برای طاعت تست آن نسیم جان پرور که از میانۀ آذر بروید آذرگون. ظهیر فاریابی (دیوان ص 232)، بسان غالیه دانی رسید آذرگون نشان غالیه مانده میان غالیه دان. (ازتاج المآثر)، از امثلۀ فوق و نیز از مندرجات فرهنگها و لغتهای طبی چنین مستفاد می شود که آذرگون را قدما بدرستی نمیشناخته اند و یا این کلمه در امکنه و ازمنۀ مختلف معانی مختلف میداده است. از معانیی که برای این کلمه آورده اند همیشه بهار، خجسته، قسمی از شقایق که اطرافش خیلی سرخ و وسطش نقطۀ سیاه دارد، لاله، شقر، لالۀ دختری، آردم، گل آفتاب پرست، گاوچشم، خیری، کحله و زبیده است و گفته اند نوعی از گل است که بعضی بسرخی زند و برخی بزردی، و گفته اند که خاصیت او آن است که در زمستان پیدا شودو در تابستان نباشد و در بلاد طبرستان بسیار است و گویند معرّب آن آذریون است. و رجوع به آذریون شود، موش آتشین که آن را سمندر گویند
دگرگونه. دیگرگون. دیگرگونه. تغییر حال یافته. (از برهان) (ازآنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). متغیر شده و تبدیل شده. (ناظم الاطباء). متغیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). از حال بگشته. دگرسان. منقلب: او همان است که بوده ست ولیکن تو نه همانا که همانی که دگرگونی. ناصرخسرو. مرا بی تو دگرگونست احوال اگر تو نیستی بی من دگرگون. ناصرخسرو. گوئی که روزگار دگرگون شد ای پیر ساده دل تو دگرگونی. ناصرخسرو. ، دگرگونه. متفاوت. غیرمعمول. غیرمتعارف. غیر از آنچه بود. تازه و نو. از نوع دیگر. بنوع دیگر. مختلف. باوضع دیگر. از نوعی و وضعی و جنسی دیگر. به صورتی دیگر: بگفت این سخن پس به بازار شد بساز دگرگون خریدار شد. فردوسی. زبانی دگرگون بهر گوشه ای درفشی نوآیین و نو توشه ای. فردوسی. کشانی و شکنی و زهری سپاه دگرگونه جوشن دگرگون کلاه. فردوسی. گر دیگر است مردم و گل دیگر این را بهشت نیز دگرگون است. ناصرخسرو. من آن درّ حکمت ندارم مهیا که عرضه کنم بر تو هزمان دگرگون. سوزنی. خاقانی از توچشم چه دارد به دشمنی چون می کنم جفای دگرگون به دوستی. خاقانی. بتان از سر سرآغج باز کردند دگرگون خدمتش را ساز کردند. نظامی. دگرگون زیوری کردند سازش ز در بستند بر دیبا طرازش. نظامی. چون شب آرایشی دگرگون ساخت کحلی اندوخت قرمزی انداخت. نظامی. دور از روی تو هر دم بی تو من محنت و رنج دگرگون می کشم. عطار. تدریه، دگرگون و ناشناخت ساختن خود را برای کسی. (از منتهی الارب). - به رسم دگرگون، غیر از وضع قبلی. متفاوت با پیش. به مجاز، تازه و نو: سخن چون ز داننده بشنید شاه به رسم دگرگون بیاراست گاه. فردوسی. ، گوناگون و رنگارنگ شده. (ناظم الاطباء). رنگارنگ. غیریکسان با دیگری. متفاوت با دیگری: پس هر یک اندر، دگرگون درفش همه با دل و تیغ و زرینه کفش. فردوسی. ، رنگ دیگر گرفته. (ناظم الاطباء). گونه گون. رنگ برنگ: تا ابد یک رنگ بودن با فنا نی همی هر دم دگرگون آمدن. عطار. ، سرنگون. روی بازپس کرده. باژگونه. (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). واژگون شده: برانداز سنگی به بالا دلیر دگرگون بود کار کآید بزیر. نظامی. ، آشفته. درهم. با وضع غیرمنظم: دگرگون بود کار آن بارگاه نیابد کسی نزد ما نیز راه. فردوسی. ، کنایه از بدگمانی و بدمظنه ای باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، (اصطلاح زمین شناسی) نوعی سنگ است. رجوع به دگرگونگی شود
دگرگونه. دیگرگون. دیگرگونه. تغییر حال یافته. (از برهان) (ازآنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). متغیر شده و تبدیل شده. (ناظم الاطباء). متغیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). از حال بگشته. دگرسان. منقلب: او همان است که بوده ست ولیکن تو نه همانا که همانی که دگرگونی. ناصرخسرو. مرا بی تو دگرگونست احوال اگر تو نیستی بی من دگرگون. ناصرخسرو. گوئی که روزگار دگرگون شد ای پیر ساده دل تو دگرگونی. ناصرخسرو. ، دگرگونه. متفاوت. غیرمعمول. غیرمتعارف. غیر از آنچه بود. تازه و نو. از نوع دیگر. بنوع دیگر. مختلف. باوضع دیگر. از نوعی و وضعی و جنسی دیگر. به صورتی دیگر: بگفت این سخن پس به بازار شد بساز دگرگون خریدار شد. فردوسی. زبانی دگرگون بهر گوشه ای درفشی نوآیین و نو توشه ای. فردوسی. کشانی و شکنی و زهری سپاه دگرگونه جوشن دگرگون کلاه. فردوسی. گر دیگر است مردم و گل دیگر این را بهشت نیز دگرگون است. ناصرخسرو. من آن درّ حکمت ندارم مهیا که عرضه کنم بر تو هزمان دگرگون. سوزنی. خاقانی از توچشم چه دارد به دشمنی چون می کنم جفای دگرگون به دوستی. خاقانی. بتان از سر سرآغُج باز کردند دگرگون خدمتش را ساز کردند. نظامی. دگرگون زیوری کردند سازش ز در بستند بر دیبا طرازش. نظامی. چون شب آرایشی دگرگون ساخت کحلی اندوخت قرمزی انداخت. نظامی. دور از روی تو هر دم بی تو من محنت و رنج دگرگون می کشم. عطار. تدریه، دگرگون و ناشناخت ساختن خود را برای کسی. (از منتهی الارب). - به رسم دگرگون، غیر از وضع قبلی. متفاوت با پیش. به مجاز، تازه و نو: سخن چون ز داننده بشنید شاه به رسم دگرگون بیاراست گاه. فردوسی. ، گوناگون و رنگارنگ شده. (ناظم الاطباء). رنگارنگ. غیریکسان با دیگری. متفاوت با دیگری: پس ِ هر یک اندر، دگرگون درفش همه با دل و تیغ و زرینه کفش. فردوسی. ، رنگ دیگر گرفته. (ناظم الاطباء). گونه گون. رنگ برنگ: تا ابد یک رنگ بودن با فنا نی همی هر دم دگرگون آمدن. عطار. ، سرنگون. روی بازپس کرده. باژگونه. (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). واژگون شده: برانداز سنگی به بالا دلیر دگرگون بود کار کآید بزیر. نظامی. ، آشفته. درهم. با وضع غیرمنظم: دگرگون بود کار آن بارگاه نیابد کسی نزد ما نیز راه. فردوسی. ، کنایه از بدگمانی و بدمظنه ای باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، (اصطلاح زمین شناسی) نوعی سنگ است. رجوع به دگرگونگی شود
دیهی کوچک است ازدهستان مرکزی بخش خوسف از شهرستان بیرجند، در 25 هزارگزی جنوب خاوری خوسف واقع است، جلگه و آب و هوای آن گرمسیری و سکنۀ آن 28 تن است، آب آن از قنات و محصولات عمده آن پنبه و غلات و شغل اهالی آن زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دیهی کوچک است ازدهستان مرکزی بخش خوسف از شهرستان بیرجند، در 25 هزارگزی جنوب خاوری خوسف واقع است، جلگه و آب و هوای آن گرمسیری و سکنۀ آن 28 تن است، آب آن از قنات و محصولات عمده آن پنبه و غلات و شغل اهالی آن زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
شکرگوی. شکرگزار. که سپاس نعمت حق یا خلق را بگوید. شاکر. (از یادداشت مؤلف) : گر ترشرو بودن آمد شکر و بس همچو سرکه شکرگویی نیست کس. مولوی. و رجوع به شکرگزار و شکرگوی شود
شکرگوی. شکرگزار. که سپاس نعمت حق یا خلق را بگوید. شاکر. (از یادداشت مؤلف) : گر ترشرو بودن آمد شکر و بس همچو سرکه شکرگویی نیست کس. مولوی. و رجوع به شکرگزار و شکرگوی شود
شکردن. شکار کردن. قنص. اقتناص. صید. (یادداشت مؤلف). شکار کردن. (آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکستن دشمن باشد. (آنندراج) (برهان) : همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کوگور را بشکرید. فردوسی. ، کشتن. (یادداشت مؤلف) ، گرفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شکردن در همه معانی شود
شکردن. شکار کردن. قنص. اقتناص. صید. (یادداشت مؤلف). شکار کردن. (آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکستن دشمن باشد. (آنندراج) (برهان) : همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کوگور را بشکرید. فردوسی. ، کشتن. (یادداشت مؤلف) ، گرفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شکردن در همه معانی شود