جدول جو
جدول جو

معنی شکرکوزه - جستجوی لغت در جدول جو

شکرکوزه
(شَ کَ کو زَ / زِ)
شاید مصحف شکرپوزه و شکربوزه باشد. (یادداشت مؤلف) :
نادیده دهانت که گمان برد که هرگز
خوشتر ز شکرکوزه بود پسته سفالی.
سیدحسن غزنوی.
، نام گیاهی است. (یادداشت مؤلف) :
همچو سگ دربدر به دریوزه
خوانده خرزهره را شکرکوزه.
سنایی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکریزه
تصویر شکریزه
نوعی مربا
فرهنگ فارسی عمید
نوعی شیرینی که شکر و مغز بادام و پستۀ نیم کوفته را در لای تکه های کوچک خمیر آرد گندم ببندند و بپزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهروزه
تصویر شهروزه
گدایی که هر روز در قسمتی از شهر می گردد و گدایی می کند، برای مثال شاهیم نه شهروزه لعلیم نه بهروزه / عشقیم نه سرمستی مستیم نه از سیکی (مولوی - مجمع الفرس - شهروزه)
فرهنگ فارسی عمید
کورکوز. گورگوز. از جانب مغول والی خراسان ومازندران بود. در زمان منکوقاآن به سبب دانستن خط اویغوری تقربی یافت و در مهمات و مصالحی که بدو مفوض می شد، کفایتی نشان داد تا به ولایت خراسان و مازندران رسید و در آخرکار مسلمان شد. وی بفرمان قرااغول نوادۀ جغتای به قتل رسید. (از تاریخ جهانگشا چ اروپا ج 2 صص 225-241). رجوع به تاریخ مغول و گورگوز شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ)
تأنیث مرکوز که نعت مفعولی است از مصدر رکز. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرکوز و رکز شود
لغت نامه دهخدا
مکنی به ابوحارث و ملقب به ملک المجاهدین یا ملک منصور بن شاذی بن مردان عم صلاح الدین ایوبی حکمران حمص (از 581 هجری قمری)، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
قلۀ مهم کوههای غربی یزد، به ارتفاع 3660 گز، (از جغرافیای طبیعی کیهان)، نام کوهی به یزد، (یادداشت مؤلف)، کوهی است در جنوب غربی یزد که قلۀ آن 4075 گز ارتفاع دارد، وجود همین کوه سبب شده است که در کنار دشتی سوزان و بی آب و علف، یزد و اطراف آن آب و هوایی بسیار خنک و مطبوع داشته باشد، (از فرهنگ فارسی معین)
دهی است از بخش رودبار شهرستان رشت، سکنۀ آن 812 تن، آب آن از چشمه های محلی، حمام و سه باب دکان دارد و روی ارتفاعات (4هزارگزی) آن آثار دو قلعۀ خرابۀ قدیمی به نام کول و چهل گزچال دیده می شود، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)، نام کوهی میان رودبار و رشت، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ زَ / زِ)
گدایی را گویند که هر روز بر دور یکی از محلات شهر و کوچه و بازار بگردد و گدایی کند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (جهانگیری) (رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
شاهیم نه شهروزه، لعلیم نه بهروزه
عشقیم نه سرمستی، مستیم نه از سیکی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَرْ وَ / وُ دَ / دِ)
تیز و جلد و چابک، دارای جد در کارها، ساخته وآماده در مهمات. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج). ظاهراً مصحف شکرده است. رجوع به شکرده شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ یَ)
دهی است از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا. آب از چشمه. سکنۀ آن 1603 تن است. محصول عمده انجیر و مویز و گل سرخ و بادام و صنایع دستی زنان قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
رودباری است دورنگ. (منتهی الارب). وادیی است بعیدقعر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کرکوی. شهری است از نواحی سیستان و مجوسان در آنجا آتشکدۀ بزرگی دارند. (از معجم البلدان). رجوع به کرکوی شود.
- آتش کرکویه، آتش کرکوی. رجوع به کرکوی و سرود آتشکدۀ کرکوی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کرکز. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). علامت راه، دلیل و راهبر. (برهان) (ناظم الاطباء) :
با وی به زبان حال گفتم
این قصه چنان که هست کرکوز.
حکیم نزاری (از جهانگیری).
رجوع به کرکز شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ بو رَ / رِ)
شکربوزه. شکربیره. شکربیزه. (ناظم الاطباء). سنبوسه ای که درون آنرا از قند و مغز بادام و مغز پستۀ نیم کوفته پر کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان). حلوایی که بشکل گرده (کلیه) کنند. بیرون آن از خمیر آرد گندم و درون انباشته به شکر و کوفته بادام یا گردوست. اگردک. شکربوزه. شکرپاره. (یادداشت مؤلف). شکربوزه. (فرهنگ جهانگیری) :
چرا منعم کنی صوفی ز محراب شکربوره
نگوید کس مسلمان را که روی از قبله برگردان.
بسحاق اطعمه.
اگر نه طاق شکربوره اش بود محراب
شکم پرست کجا باشدش حضور نماز.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ سَ / سِ)
بوسۀ شیرین و شکرین:
بوسه ای از لب تو خواهم وشعر از لب تو
که شکربوسه نگاری و غزل گوی غزال.
فرخی.
به یاد بوسه منه خوان خوردنی که بود
تفاوتی ز شکربوزه تا شکربوسه.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ زَ / زِ)
شکربوره. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شکربیزه است. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به شکربوره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ پو رَ / رِ)
سنبوسه که درون آن از قند و مغز بادام نیم کوفته بود. (غیاث). و رجوع به شکربوره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ زَ / زِ)
نوعی از بسکماج و نان شکری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ کو)
دهی است از دهستان کلاردشت بخش مرکزی کلاردشت شهرستان نوشهر. سکنۀ آن 390 تن. آب از چشمه تأمین میشود. صنایع دستی زنان قالی و جاجیم و شال بافی و محصول عمده غلات و عسل و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ زَ / زِ)
شکربوره. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (یادداشت مؤلف) (از بهار عجم). شکربوره که سنبوسۀ قندی است. (از برهان) :
همچو سگ دربدر به دریوزه
خواند مر زهر را شکربوزه.
سنایی (از انجمن آرا).
به یاد بوسه منه خوان خوردنی که بود
تفاوتی ز شکربوزه تا شکربوسه.
نزاری قهستانی (از بهار عجم).
شکربوزه با نوک دندان به راز
شکرخواره را کرده گردن دراز.
نظامی (از آنندراج).
هر شکرپاره که درمیرسد از عالم غیب
بر دل ریش عزیزان نمکی می آید.
سعدی.
و رجوع به شکربوره شود
لغت نامه دهخدا
قسمی شیرینی و آن چنین بود که در درون قطعاتی کوچک از خمیر آرد گندم شکر و مغز بادام نیم کوفته انباشته و می پختند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکوز
تصویر کرکوز
علامت راه، راهبر راهنما دلیل بلد: (ور (گر) ز حیوان به پیشت آید بز هست آن هم بتفرقه کرکز) (آذری طوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکوره
تصویر کرکوره
دره ژرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکربوزه
تصویر شکربوزه
((~. زَ یا زِ))
شکربیزه، قسمی شیرینی و آن چنین بود که در درون قطعاتی کوچک از خمیر آرد گندم، شکر و مغز بادام و پسته نیم کوفته انباشته و می پختند
فرهنگ فارسی معین
از توابع کلاردشت در حوزه ی عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی