جدول جو
جدول جو

معنی شکرناب - جستجوی لغت در جدول جو

شکرناب
(شَ کَ)
دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش آبیک شهرستان قزوین. سکنۀ آن 758 تن. آب از قنات است. صنایع دستی زنان کرباس بافی و گیوه چینی و محصول عمده غلات و بنشن و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
(دخترانه)
شکر (عربی) + انه (فارسی) شکرگزاری، سپاسگزاری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکرناز
تصویر شکرناز
(دخترانه)
(به کسر شین) شکر (سنسکریت) + ناز (فارسی) دارای ناز و غمزه دلپذیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهرناز
تصویر شهرناز
(دخترانه)
خواهر جمشید و همسر ضحاک ماردوش، از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر جمشید پادشاه پیشدادی و مادر سلم و تور فرزندان فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
شکر و سپاس، حق شکر، شکرگزاری، سپاسگزاری، سپاس داری، برای مثال همی گفت شولیده دستار و موی / کف دست شکرانه مالان به روی (سعدی۱ - ۱۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرخواب
تصویر شکرخواب
خواب خوش و شیرین، شادخواب، کنایه از خواب سحرگاهی، برای مثال مانعش غلغل گل گشت و شکرخواب صبوح / ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید (حافظ - ۴۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرنده
تصویر شکرنده
شکار کننده، درهم شکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکربار
تصویر شکربار
شکرریز، بسیار شیرین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرسرب
تصویر شکرسرب
جسمی متبلور و شیرین اما سمی و خطرناک، استات دوپلمب، استات سرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکراب
تصویر شکراب
آب شکر، آبی که شکر در آن حل کرده باشند، کنایه از اختلاف و رنجش اندک میان دو دوست، برای مثال غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم / جایی که میان می و ساقی شکراب است (کلیم همدانی - لغتنامه - شکرآب)
فرهنگ فارسی عمید
(شورْ)
دهی است از دهستان طاغنکوه که در بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور واقع است و 662 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
شوره زار، شوره بوم: ارض سبخه، زمین شورناک، (یادداشت مؤلف)، اسباخ، شورناک گردیدن زمین، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ رَ دَ / دِ)
شکارکننده، شکننده. درهم شکننده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شکردن و شکریدن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ نُ)
شکرگفتار. شکرلهجه:
کو شکرنطقی که از شکّر زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی.
خاقانی.
و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ ری یا)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. سکنۀ آن 482 تن. محصول عمده غلات است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنان از طایفۀ حمید هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان افشاریۀ بخش آوج شهرستان قزوین، دارای 427تن سکنه است. آب آن از رودخانه خررود و محصول آن غلات و باغات میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است جزء دهستان خانمرود بخش هریس شهرستان اهر، واقع در 7 هزارگزی جنوب خاوری هریس و 31 هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر. این دهکده در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش و گلیم بافی و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شُ نَ / نِ)
شکرگزاری و حقشناسی و سپاسداری و ادای شکر نعمت و تشکر. (ناظم الاطباء). سپاسگزاری. سپاسداری. شکران. شکر. (یادداشت مؤلف) ، آنچه نذر کنند یا به فقرادهند بر سبیل شکرگزاری از حصول نعمتی یا دفع نقمتی و بلیّتی. نذر و نثار. (یادداشت مؤلف) :
شکرانۀ آن روزی کآید به شکار دل
من زرّ و سر اندازم گر کس شکر اندازد.
خاقانی.
آمده در دام چنین دانه ای
کمتر از آوازۀ شکرانه ای.
نظامی.
ز شکر و ز شکرانه باقی نماند
بسی گنج در پای خسرو فشاند.
نظامی.
به گنجینه سپارم گنج را باز
بدین شکرانه گردم گنج پرداز.
نظامی.
شکرانۀ این چه می پذیری
کو صید شد و تو صیدگیری.
نظامی.
به شکرانۀ دولت تندرست
بر آن پشته بنیادی افکند چست.
نظامی.
گر مرا در عشق خود فانی کنی
باقیت بر جان من شکرانه ایست.
عطار.
همی گفت ژولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی.
سعدی.
ای صاحب کرامت شکرانۀ سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را.
حافظ.
بدین شکرانه میبوسم لب جام
که کرد آگه زراز روزگارم.
حافظ.
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سجدۀ شکر کنم وز پی شکرانه روم.
حافظ.
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.
حافظ.
سلطان... شکرانۀ آن روی بر زمین نهاد. سلجوقنامه (از فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
شکرانۀ بازوی توانا
بگرفتن دست ناتوان است.
- به شکرانه، بعنوان شکرانه. بر سبیل سپاسداری. بجهت شکر. برای سپاس. سپاسگزاری را. (یادداشت مؤلف) :
دوست در روی ما چو سنگ انداخت
ما به شکرانه شکّر اندازیم.
خاقانی.
هر که لب شکربار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130).
خلاف طبیعت به ناهید داد
به شکرانه قرصی به خورشید داد.
نظامی.
هرچه در باغ بود و در خانه
پیش او ریختم به شکرانه.
نظامی.
به شکرانه جان را کشیدند پیش
چو دیدندروی خداوند خویش.
نظامی.
خواب چو پروانه پر انداخته
شمع بشکرانه سر انداخته.
نظامی.
جان بشکرانه دادن از من خواه
گر به انصاف با میان آیی.
سعدی.
چو خود را قوی حال بینی و خوش
بشکرانه بار ضیعفان بکش.
سعدی.
نه خواهنده ای بر در دیگران
بشکرانه خواهنده از در مران.
سعدی.
بشکرانه گفتا بسر ایستم
که آنم که پنداشتی نیستم.
سعدی.
گشا ای مسلمان بشکرانه دست
که زنار مغ بر میانت نبست.
سعدی.
به جان او که بشکرانه جان برافشانم
اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست.
حافظ.
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر بدرآورد و بشکرانه بسوخت.
حافظ.
- شکرانه کردن، شکر کردن. سپاسداری کردن:
بسی شکرو بسی شکرانه کردند
جهانی وقف آتشخانه کردند.
نظامی.
نخورده جامی از می خانه ما
کنداز شکرها شکرانۀ ما.
نظامی.
، حق الجعاله وآنچه داده میشود به کسی که طرفداری از مدعی و یا مدعی علیه نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکری. شکری رنگ. به رنگ شکر. سپید که کمی به زردی زند. (یادداشت مؤلف) :
نقاب شکرفام بندد هوا را
چو صبح از شکرخنده دندان نماید.
خاقانی.
و رجوع به شکری شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ نَ)
طبرزد. (دهار) (یادداشت مؤلف). نبات. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکرسان. (ناظم الاطباء). رجوع به شکرسان شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
مجیع و آن نوعی از طعام شب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکرنده
تصویر شکرنده
شکار کننده، شکننده درهم شکننده
فرهنگ لغت هوشیار
شربت ساخته از آب که شکر در آن کنند ما السکر. یا شکر سوزان. چیزی نظیر نبات سوخته، رنجش اندکی که میان دو دوست پدید آید
فرهنگ لغت هوشیار
معشوق شیرین لب، شخصی که لب پایین وی شکافته و چاکدار باشد، گونه ای نان شیرینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
شکرگزاری و حقشناسی و سپاسداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکربار
تصویر شکربار
بسیار شیرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شترماب
تصویر شترماب
شترروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکربار
تصویر شکربار
((ش کَ))
شکرریزنده، بسیار شیرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
((شُ نِ))
حق شکر، سپاسداری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرخواب
تصویر شکرخواب
((~. خا))
خواب شیرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرنده
تصویر شکرنده
((ش کَ رَ دَ یا دِ))
شکار کننده، درهم شکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکراب
تصویر شکراب
((ش کَ))
شربت ساخته شده از آب و شکر، کنایه از به هم خوردن دوستی میان دو کس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
پاس
فرهنگ واژه فارسی سره
شربت، رنجش، رنجیدگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد