دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش آبیک شهرستان قزوین. سکنۀ آن 758 تن. آب از قنات است. صنایع دستی زنان کرباس بافی و گیوه چینی و محصول عمده غلات و بنشن و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش آبیک شهرستان قزوین. سکنۀ آن 758 تن. آب از قنات است. صنایع دستی زنان کرباس بافی و گیوه چینی و محصول عمده غلات و بنشن و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
آب شکر، آبی که شکر در آن حل کرده باشند، کنایه از اختلاف و رنجش اندک میان دو دوست، برای مثال غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم / جایی که میان می و ساقی شکراب است (کلیم همدانی - لغتنامه - شکرآب)
آب شکر، آبی که شکر در آن حل کرده باشند، کنایه از اختلاف و رنجش اندک میان دو دوست، برای مِثال غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم / جایی که میان می و ساقی شکراب است (کلیم همدانی - لغتنامه - شکرآب)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. سکنۀ آن 482 تن. محصول عمده غلات است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنان از طایفۀ حمید هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. سکنۀ آن 482 تن. محصول عمده غلات است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنان از طایفۀ حمید هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی جزء دهستان افشاریۀ بخش آوج شهرستان قزوین، دارای 427تن سکنه است. آب آن از رودخانه خررود و محصول آن غلات و باغات میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جزء دهستان افشاریۀ بخش آوج شهرستان قزوین، دارای 427تن سکنه است. آب آن از رودخانه خررود و محصول آن غلات و باغات میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان خانمرود بخش هریس شهرستان اهر، واقع در 7 هزارگزی جنوب خاوری هریس و 31 هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر. این دهکده در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش و گلیم بافی و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان خانمرود بخش هریس شهرستان اهر، واقع در 7 هزارگزی جنوب خاوری هریس و 31 هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر. این دهکده در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش و گلیم بافی و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
شکرگزاری و حقشناسی و سپاسداری و ادای شکر نعمت و تشکر. (ناظم الاطباء). سپاسگزاری. سپاسداری. شکران. شکر. (یادداشت مؤلف) ، آنچه نذر کنند یا به فقرادهند بر سبیل شکرگزاری از حصول نعمتی یا دفع نقمتی و بلیّتی. نذر و نثار. (یادداشت مؤلف) : شکرانۀ آن روزی کآید به شکار دل من زرّ و سر اندازم گر کس شکر اندازد. خاقانی. آمده در دام چنین دانه ای کمتر از آوازۀ شکرانه ای. نظامی. ز شکر و ز شکرانه باقی نماند بسی گنج در پای خسرو فشاند. نظامی. به گنجینه سپارم گنج را باز بدین شکرانه گردم گنج پرداز. نظامی. شکرانۀ این چه می پذیری کو صید شد و تو صیدگیری. نظامی. به شکرانۀ دولت تندرست بر آن پشته بنیادی افکند چست. نظامی. گر مرا در عشق خود فانی کنی باقیت بر جان من شکرانه ایست. عطار. همی گفت ژولیده دستار و موی کف دست شکرانه مالان به روی. سعدی. ای صاحب کرامت شکرانۀ سلامت روزی تفقدی کن درویش بینوا را. حافظ. بدین شکرانه میبوسم لب جام که کرد آگه زراز روزگارم. حافظ. گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز سجدۀ شکر کنم وز پی شکرانه روم. حافظ. شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند. حافظ. سلطان... شکرانۀ آن روی بر زمین نهاد. سلجوقنامه (از فرهنگ فارسی معین). - امثال: شکرانۀ بازوی توانا بگرفتن دست ناتوان است. - به شکرانه، بعنوان شکرانه. بر سبیل سپاسداری. بجهت شکر. برای سپاس. سپاسگزاری را. (یادداشت مؤلف) : دوست در روی ما چو سنگ انداخت ما به شکرانه شکّر اندازیم. خاقانی. هر که لب شکربار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130). خلاف طبیعت به ناهید داد به شکرانه قرصی به خورشید داد. نظامی. هرچه در باغ بود و در خانه پیش او ریختم به شکرانه. نظامی. به شکرانه جان را کشیدند پیش چو دیدندروی خداوند خویش. نظامی. خواب چو پروانه پر انداخته شمع بشکرانه سر انداخته. نظامی. جان بشکرانه دادن از من خواه گر به انصاف با میان آیی. سعدی. چو خود را قوی حال بینی و خوش بشکرانه بار ضیعفان بکش. سعدی. نه خواهنده ای بر در دیگران بشکرانه خواهنده از در مران. سعدی. بشکرانه گفتا بسر ایستم که آنم که پنداشتی نیستم. سعدی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی. به جان او که بشکرانه جان برافشانم اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست. حافظ. ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر بدرآورد و بشکرانه بسوخت. حافظ. - شکرانه کردن، شکر کردن. سپاسداری کردن: بسی شکرو بسی شکرانه کردند جهانی وقف آتشخانه کردند. نظامی. نخورده جامی از می خانه ما کنداز شکرها شکرانۀ ما. نظامی. ، حق الجعاله وآنچه داده میشود به کسی که طرفداری از مدعی و یا مدعی علیه نماید. (ناظم الاطباء)
شکرگزاری و حقشناسی و سپاسداری و ادای شکر نعمت و تشکر. (ناظم الاطباء). سپاسگزاری. سپاسداری. شکران. شکر. (یادداشت مؤلف) ، آنچه نذر کنند یا به فقرادهند بر سبیل شکرگزاری از حصول نعمتی یا دفع نقمتی و بلیّتی. نذر و نثار. (یادداشت مؤلف) : شکرانۀ آن روزی کآید به شکار دل من زرّ و سر اندازم گر کس شکر اندازد. خاقانی. آمده در دام چنین دانه ای کمتر از آوازۀ شکرانه ای. نظامی. ز شکر و ز شکرانه باقی نماند بسی گنج در پای خسرو فشاند. نظامی. به گنجینه سپارم گنج را باز بدین شکرانه گردم گنج پرداز. نظامی. شکرانۀ این چه می پذیری کو صید شد و تو صیدگیری. نظامی. به شکرانۀ دولت تندرست بر آن پشته بنیادی افکند چست. نظامی. گر مرا در عشق خود فانی کنی باقیت بر جان من شکرانه ایست. عطار. همی گفت ژولیده دستار و موی کف دست شکرانه مالان به روی. سعدی. ای صاحب کرامت شکرانۀ سلامت روزی تفقدی کن درویش بینوا را. حافظ. بدین شکرانه میبوسم لب جام که کرد آگه زراز روزگارم. حافظ. گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز سجدۀ شکر کنم وز پی شکرانه روم. حافظ. شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند. حافظ. سلطان... شکرانۀ آن روی بر زمین نهاد. سلجوقنامه (از فرهنگ فارسی معین). - امثال: شکرانۀ بازوی توانا بگرفتن دست ناتوان است. - به شکرانه، بعنوان شکرانه. بر سبیل سپاسداری. بجهت شکر. برای سپاس. سپاسگزاری را. (یادداشت مؤلف) : دوست در روی ما چو سنگ انداخت ما به شکرانه شکّر اندازیم. خاقانی. هر که لب شکربار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130). خلاف طبیعت به ناهید داد به شکرانه قرصی به خورشید داد. نظامی. هرچه در باغ بود و در خانه پیش او ریختم به شکرانه. نظامی. به شکرانه جان را کشیدند پیش چو دیدندروی خداوند خویش. نظامی. خواب چو پروانه پر انداخته شمع بشکرانه سر انداخته. نظامی. جان بشکرانه دادن از من خواه گر به انصاف با میان آیی. سعدی. چو خود را قوی حال بینی و خوش بشکرانه بار ضیعفان بکش. سعدی. نه خواهنده ای بر در دیگران بشکرانه خواهنده از در مران. سعدی. بشکرانه گفتا بسر ایستم که آنم که پنداشتی نیستم. سعدی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی. به جان او که بشکرانه جان برافشانم اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست. حافظ. ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر بدرآورد و بشکرانه بسوخت. حافظ. - شکرانه کردن، شکر کردن. سپاسداری کردن: بسی شکرو بسی شکرانه کردند جهانی وقف آتشخانه کردند. نظامی. نخورده جامی از می خانه ما کنداز شکرها شکرانۀ ما. نظامی. ، حق الجعاله وآنچه داده میشود به کسی که طرفداری از مدعی و یا مدعی علیه نماید. (ناظم الاطباء)
شکری. شکری رنگ. به رنگ شکر. سپید که کمی به زردی زند. (یادداشت مؤلف) : نقاب شکرفام بندد هوا را چو صبح از شکرخنده دندان نماید. خاقانی. و رجوع به شکری شود
شکری. شکری رنگ. به رنگ شکر. سپید که کمی به زردی زند. (یادداشت مؤلف) : نقاب شکرفام بندد هوا را چو صبح از شکرخنده دندان نماید. خاقانی. و رجوع به شکری شود