جدول جو
جدول جو

معنی شکرباره - جستجوی لغت در جدول جو

شکرباره
(شَ کَ با رَ / رِ)
شکربوزه. شکربوره. نوعی نان شکرین. (یادداشت مؤلف) :
نیابی ز من به جگرخواره ای
جگرخواره ای نه شکرباره ای.
نظامی.
و رجوع به شکربوره و شکربوزه شود
لغت نامه دهخدا
شکرباره
(شُ با رَ / رِ)
شکردوست. که شکر و سپاس نعمت پیشه دارد. اهل شکر. (از یادداشت مؤلف) :
شکر نعمت خوشتر از نعمت بود
شکرباره کی سوی نقمت رود.
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکربانو
تصویر شکربانو
(دخترانه)
(به کسر شین) شکر (سنسکریت) + بانو (فارسی) بانوی شیرین و زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکرپاره
تصویر شکرپاره
پارۀ شکر، قطعۀ شکر، آنچه مانند شکر شیرین باشد، زردآلوی بسیار شیرین
فرهنگ فارسی عمید
نوعی شیرینی که شکر و مغز بادام و پستۀ نیم کوفته را در لای تکه های کوچک خمیر آرد گندم ببندند و بپزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک باره
تصویر یک باره
ناگهان، یکسره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شب باره
تصویر شب باره
شب دوست، زن بدکار و هرزه گرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکربار
تصویر شکربار
شکرریز، بسیار شیرین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وَ)
شکرریز. (ناظم الاطباء) :
سوی شهر مداین شد دگر بار
شکر با او به دامنها شکربار.
نظامی.
ندارد تنگنای خاک صائب این قدر شکّر
نی کلک تو از جایی شکربار است میدانم.
صائب تبریزی (از آنندراج).
سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست ؟
ملک الشعراء بهار (در تضمین از غزل سعدی).
، بسیار شیرین. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سخت شیرین، خواه در معنی حقیقی و خواه در معنی مجازی چنانکه در گفتار و نغمه و جز آن:
صدف لؤلؤ شهوار بود دیدۀ آنک
دل او عاشق آن لعل شکربار بود.
امیرمعزی.
لفظ گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع
لفظ شکّربار تو پرشکّرم کرده ست کام.
امیرمعزی.
راست کن لفظ خود به جود و کرم
ای نه چون لفظ تو شکرباری.
سوزنی.
بوسی از آن لعل شکربار تو
گر بدهی بی جگر ازجان به است.
مجیر بیلقانی.
اگر خوردم زمان را من شکروار
زبان چون تویی بادا شکربار.
نظامی.
ز شیرین دست بردارم به یکبار
شکرنامی به چنگ آرم شکربار.
نظامی.
هزار نامه پیاپی نوشتمت که جواب
اگرچه تلخ دهی در سخن شکرباری.
سعدی.
ز لطف لفظ شکربار گفتۀ سعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی.
سعدی.
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
در در میان لعل شکربار بنگرید.
سعدی.
تا نگردیده ست از خط تنگ وقت آن دهان
بوسه ای زآن لعل شکّربار میخواهد دلم.
صائب تبریزی (از آنندراج).
بس که می چسبد بهم کام و لب از شیرینیش
نقل نتوان کرد گفتار شکربار ترا.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- زبان شکربار، نیکو و شیرین سخن گوینده: هرچه اززبان شکربار آن مهتر بیرون رفت همه نیکو رفت. (قصص الانبیاء ص 239).
- شکربار کردن، پرشکر ساختن. شکرافشان کردن.
- ، ساز کردن نغمه و آهنگ:
چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار.
نظامی.
- لب شکربار، بسیار شیرین: هرکه لب شکربار ترا بمزد بشکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130).
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار.
حافظ.
- ، لب که سخنان شیرین از آن برآید:
هرچه زآن تلختر نخواهد گفت
گو بگو از لب شکربارش.
سعدی.
من معتقدم به هرچه گویی
شیرین بود از لب شکربار.
سعدی.
، کنایه از شیرین سخن. که سخنی چون شکر شیرین دارد. که گفتار و حرکاتی شیرین دارد. (یادداشت مؤلف) :
جوابش داد شیرین شکربار
که باید بودنت در بند این کار.
نظامی.
به داور شدم با شکربارها
مرا بیش از او بود بازارها.
نظامی.
کجا آن تازه گلبرگ شکربار
شکر چیدن ز گلبرگش به خروار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ زَ / زِ)
شکربوره. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شکربیزه است. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به شکربوره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ پو رَ / رِ)
سنبوسه که درون آن از قند و مغز بادام نیم کوفته بود. (غیاث). و رجوع به شکربوره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ نَ / نِ)
به معنی شکرزار. (آنندراج). شکرستان. کار خانه قند. (یادداشت مؤلف) :
به عملگاه آمل هر سال بیست وپنجهزار من بزرگ قند و نبات و شکر سپید حاصل بودی... و کارگاهها و شکرخانه ها به حکم ایشان بودی. (تاریخ طبرستان).
کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نباید کرد خرسندی.
مولوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شکرخوار. شکرخای. (یادداشت مؤلف) :
شکربوزه با نوک دندان براز
شکرخواره را کرده دندان دراز.
نظامی.
و رجوع به شکرخوار و شکرخای شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ رَ / رِ)
شکم خواره. شکم پرست. پرخور. شکم بنده. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ / رِ)
دوست دارندۀ شاعر. (آنندراج) :
نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره
تا به بیت و غزل و شعر روان بفریبم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کِ)
کسی که اسبهای چند برای کارهای عمومی و کرایه دادن نگاه دارد. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) (شعوری ج 2 ص 134) ، خدمت بقاضی و مفتی. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) (شعوری ج 2 ص 134). اما این لغت در مأخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ بُرَ / رِ)
شکربرگ. شکربورک. شکربوزه. شکربوره. (از آنندراج). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ با رَ / رِ)
شعردوست. بسیار عاشق شعر. (یادداشت مؤلف) :
رفیقی داشتم عالی ستاره
دلی چون آفتاب و شعرباره.
عطار
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ پا رَ / رِ)
قطعه ای از شکر. (فرهنگ فارسی معین) ، نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء). قطاع. قسمی شیرینی. (یادداشت مؤلف). طرز تهیۀ آن چنین است که مقداری روغن را داغ کنند و بقدری آرد در آن ریزند که مثل ترحلوا شود. آن وقت آنرا کنار گذارند تا سرد گردد. سپس در میان سینی ریزند و خوب بمالند تا سفید شود و بعد مقداری شکر را قوام آورند، سپس آنرا تکان دهند تا سفت و سرد شود. آنگاه آنرا مخلوط کنند و ته سینی را دارچین پاشند و پهن کنند و یک دو سیر هم قند کوبیده روی آن پاشند. (فرهنگ فارسی معین) ، قسمی زردآلوی بسیار شیرین در اصفهان، و در سال 717 هجری قمری که ابن بطوطه به اصفهان آمده این زردآلو را مردم اصفهان قمرالدین می نامیده اند. رنگ آن زرد است و به سرخی زند و از نوری خردتر است. شکرپارۀ اصفهان از عسل مطبوع تر است. (یادداشت مؤلف). نوعی از زردآلو. (ناظم الاطباء). زردآلوی شیرین. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از زردآلوی هسته شیرین ومرغوب و معطر و شیرین که در خلخال بهترین نوع آن درباغهای قصبۀ کیوی بعمل آید، که حرکات و سکنات شیرین چون شکر دارد. شیرین سخن:
هر شکرپاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بود پیوست.
نظامی.
سخنگوی شهد شکرپاره ای
به شهد و شکر بر ستمکاره ای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ بی رَ / رِ)
شکربوره. (ناظم الاطباء). به معنی شکربوزه است که سنبوسۀ قندی باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). سکران. شکربوره. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شکربوره و شکربیزه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ بو رَ / رِ)
شکربوزه. شکربیره. شکربیزه. (ناظم الاطباء). سنبوسه ای که درون آنرا از قند و مغز بادام و مغز پستۀ نیم کوفته پر کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان). حلوایی که بشکل گرده (کلیه) کنند. بیرون آن از خمیر آرد گندم و درون انباشته به شکر و کوفته بادام یا گردوست. اگردک. شکربوزه. شکرپاره. (یادداشت مؤلف). شکربوزه. (فرهنگ جهانگیری) :
چرا منعم کنی صوفی ز محراب شکربوره
نگوید کس مسلمان را که روی از قبله برگردان.
بسحاق اطعمه.
اگر نه طاق شکربوره اش بود محراب
شکم پرست کجا باشدش حضور نماز.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
باریدن شکر. افشاندن شکر، شیرین حرکاتی:
آمدند از ره شکرباری
کرده زیر قصب کله داری.
نظامی.
، کنایه از سخن شیرین گفتن. شیرین سخنی. شیرین گفتاری:
خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس
یکی منم که به شکرش کنم شکرباری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ سَ / سِ)
بوسۀ شیرین و شکرین:
بوسه ای از لب تو خواهم وشعر از لب تو
که شکربوسه نگاری و غزل گوی غزال.
فرخی.
به یاد بوسه منه خوان خوردنی که بود
تفاوتی ز شکربوزه تا شکربوسه.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از یک باره
تصویر یک باره
یک دفعه، ناگهان، بکلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکربار
تصویر شکربار
بسیار شیرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکم باره
تصویر شکم باره
شکم پرست، شکم خواره، پرخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر بار
تصویر شکر بار
شکر ریزنده، بسیار شیرین
فرهنگ لغت هوشیار
قطعه ای از شکر، آن چه مانند شکر شیرین باشد، زردالوی شیرین، قسمی شیرینی. طرز تهیه آن چنین است که مثلا پنج سیر روغن را داغ کرده به قدری آرد ریزند که مثل ترحلوا شود. آن وقت آن را کنار گذارند تا سرد گردد. سپس در میان سینی ریزند و خوب بمالند تا سفید شود و به عدد ده - دوازده سیر شکر را قوام آورند سپس آن را تکان دهند تا سفت و سرد شود. آن گاه آنها را مخلوط کنند و ته سینی را دارچین پاشیده و پهن کنند و یک سیر هم قند کوبیده روی آن پاشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شب باره
تصویر شب باره
شب دوست، زن بد کار زن هرزه گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرپاره
تصویر شکرپاره
قطعه ای از شکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شب باره
تصویر شب باره
((شَ رَ یا رِ))
شب دوست، زن بدکاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکربار
تصویر شکربار
((ش کَ))
شکرریزنده، بسیار شیرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرپاره
تصویر شکرپاره
((~. رِ))
قطعه ای از شکر، آن چه مانند شکر شیرین باشد، زردآلوی شیرین، قسمی شیرینی، طرز تهیه آن چنین است که مثلاً پنج سیر روغن را داغ کرده و به قدری آرد بریزند که مثل تر حلوا شود، آن وقت آن را کنار گذارند تا سرد گر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکربوزه
تصویر شکربوزه
((~. زَ یا زِ))
شکربیزه، قسمی شیرینی و آن چنین بود که در درون قطعاتی کوچک از خمیر آرد گندم، شکر و مغز بادام و پسته نیم کوفته انباشته و می پختند
فرهنگ فارسی معین
پرخوار، پرخور، شکم بنده، شکمو
فرهنگ واژه مترادف متضاد