پخش شکر. (فرهنگ فارسی معین) ، گفتار شیرین و خوش. (ناظم الاطباء). شیرین سخنی. (فرهنگ فارسی معین). - شکرافشانی کردن، کنایه از شیرین زبانی کردن. سخنان شیرین گفتن. - ، نغمه ها و نواهای خوش نواختن. - ، سخنان لطیف و شیرین نگاشتن: چرا به یک نی قندش نمی خرند آنرا که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی. حافظ
پخش شکر. (فرهنگ فارسی معین) ، گفتار شیرین و خوش. (ناظم الاطباء). شیرین سخنی. (فرهنگ فارسی معین). - شکرافشانی کردن، کنایه از شیرین زبانی کردن. سخنان شیرین گفتن. - ، نغمه ها و نواهای خوش نواختن. - ، سخنان لطیف و شیرین نگاشتن: چرا به یک نی قندش نمی خرند آنرا که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی. حافظ
نثار کردن زر. زر بخشیدن. زر پراکندن: من خود از گنجهای پنهانی وقت حاجت کنم زرافشانی. نظامی. مرد قصاب از آن زرافشانی صید من شد چو گاو قربانی. نظامی. چو از منزل زرافشانی بپرداخت ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت. نظامی. ، کنایه از تابیدن به انوار طلائی. نورپاشی: شمع که هر شب به زرافشانی است زیر قبا زاهد پنهانی است. نظامی. رجوع به زرافشان شود
نثار کردن زر. زر بخشیدن. زر پراکندن: من خود از گنجهای پنهانی وقت حاجت کنم زرافشانی. نظامی. مرد قصاب از آن زرافشانی صید من شد چو گاو قربانی. نظامی. چو از منزل زرافشانی بپرداخت ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت. نظامی. ، کنایه از تابیدن به انوار طلائی. نورپاشی: شمع که هر شب به زرافشانی است زیر قبا زاهد پنهانی است. نظامی. رجوع به زرافشان شود
درفشانی. درافشان کردن. عمل درافشان. درپراکنی: عدنی بود در درافشانی یمنی پر سهیل نورانی. نظامی. - درافشانی کردن، درفشاندن: ابری آمد چو ابر نیسانی کرد بر سبزه ها درافشانی. نظامی. ، بلاغت. زبان آوری. (ناظم الاطباء). - درافشانی کردن، مسلسل و بدون لکنت زبان تکلم کردن. (ناظم الاطباء)
درفشانی. درافشان کردن. عمل درافشان. درپراکنی: عدنی بود در درافشانی یمنی پر سهیل نورانی. نظامی. - درافشانی کردن، درفشاندن: ابری آمد چو ابر نیسانی کرد بر سبزه ها درافشانی. نظامی. ، بلاغت. زبان آوری. (ناظم الاطباء). - درافشانی کردن، مسلسل و بدون لکنت زبان تکلم کردن. (ناظم الاطباء)
کار جوانانه کردن در پیری. (آنندراج). کارهای جوانان در هنگام پیری کردن: خزان آمد گریبانی به رندی چاک خواهم زد بمن ده می که پیرافشانی چون تاک خواهم زد. بابافغانی (از آنندراج)
کار جوانانه کردن در پیری. (آنندراج). کارهای جوانان در هنگام پیری کردن: خزان آمد گریبانی به رندی چاک خواهم زد بمن ده می که پیرافشانی چون تاک خواهم زد. بابافغانی (از آنندراج)
شکرافشانی. شکرپاشی، کنایه از سخت شیرین زبانی. (از یادداشت مؤلف). شیرین سخنی: دلم از تو چون نرنجد که به وهم درنگنجد که جواب تلخ گویی تو بدین شکرفشانی. سعدی. و رجوع به شکرافشانی شود
شکرافشانی. شکرپاشی، کنایه از سخت شیرین زبانی. (از یادداشت مؤلف). شیرین سخنی: دلم از تو چون نرنجد که به وهم درنگنجد که جواب تلخ گویی تو بدین شکرفشانی. سعدی. و رجوع به شکرافشانی شود
افشانندۀ شکر. آنکه شکر پخش کند. (فرهنگ فارسی معین) : نمک افشان شدم از دیده کنون شکرافشان شوم ان شأاﷲ. خاقانی. درخشان شده می چو روشن درخش قدح شکّرافشان و می نوش بخش. نظامی. غمزش از غمزه تیزپیکان تر خندش از خنده شکّرافشان تر. نظامی. - شکرافشان کردن، نثار کردن شکر. افشاندن شکر: در آن عید کآن شکرافشان کنم عروسی شکرخنده قربان کنم. نظامی. ، سخت شیرین. (یادداشت مؤلف) : می کند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو روزی ما باد لعل شکّرافشان شما. حافظ. - شکرافشان شدن، سخت شیرین شدن. مطبوع و دلپسند گردیدن: شعر نظامی شکرافشان شده ورد غزالان غزلخوان شده. نظامی. ، شیرین سخن. (فرهنگ فارسی معین) : شه بدان شمع شکّرافشان گفت تا کند لعل با طبرزد جفت. نظامی
افشانندۀ شکر. آنکه شکر پخش کند. (فرهنگ فارسی معین) : نمک افشان شدم از دیده کنون شکرافشان شوم ان شأاﷲ. خاقانی. درخشان شده می چو روشن درخش قدح شکّرافشان و می نوش بخش. نظامی. غمزش از غمزه تیزپیکان تر خندش از خنده شکّرافشان تر. نظامی. - شکرافشان کردن، نثار کردن شکر. افشاندن شکر: در آن عید کآن شکرافشان کنم عروسی شکرخنده قربان کنم. نظامی. ، سخت شیرین. (یادداشت مؤلف) : می کند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو روزی ما باد لعل شکّرافشان شما. حافظ. - شکرافشان شدن، سخت شیرین شدن. مطبوع و دلپسند گردیدن: شعر نظامی شکرافشان شده ورد غزالان غزلخوان شده. نظامی. ، شیرین سخن. (فرهنگ فارسی معین) : شه بدان شمع شکّرافشان گفت تا کند لعل با طبرزد جفت. نظامی
شکرافشان. که شکر پاشد: سر زلف در عطف دامن کشان ز چهره گل از خنده شکّرفشان. نظامی. ، کنایه از سخت شیرین. عظیم شیرین چون شکر. (یادداشت مؤلف) : با دو لب شکرفشان با دو رخ قمرنشان نزد سپهر سرکشان بنده نشان آمده است. سوزنی. ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن او فغان زآن پستۀ شکّرفشان انگیخته. خاقانی. دیت آنرا که سر برد به شکر هم ز لعل شکرفشان بخشد. خاقانی. لب لعلم همان شکّرفشان است سر زلفم همان دامن کشان است. نظامی. لعلی چو لب شکرفشانت درطبلۀ جوهری ندیدم. سعدی. شیرین تر ازین سخن نباشد الا دهن شکرفشانت. سعدی. شفا ز گفتۀ شکّرفشان حافظ جوی که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد. حافظ. ، کنایه از سخت شیرین زبان. شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) : من ز پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر پیل بالا طوطی شکّرفشان آورده ام. خاقانی. نسر طایر تا لب خندانش دید طوطی شکّرفشان می خواندش. خاقانی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکّرفشان بگوی. سعدی
شکرافشان. که شکر پاشد: سر زلف در عطف دامن کشان ز چهره گل از خنده شکّرفشان. نظامی. ، کنایه از سخت شیرین. عظیم شیرین چون شکر. (یادداشت مؤلف) : با دو لب شکرفشان با دو رخ قمرنشان نزد سپهر سرکشان بنده نشان آمده است. سوزنی. ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن او فغان زآن پستۀ شکّرفشان انگیخته. خاقانی. دیت آنرا که سر برد به شکر هم ز لعل شکرفشان بخشد. خاقانی. لب لعلم همان شکّرفشان است سر زلفم همان دامن کشان است. نظامی. لعلی چو لب شکرفشانت درطبلۀ جوهری ندیدم. سعدی. شیرین تر ازین سخن نباشد الا دهن شکرفشانت. سعدی. شفا ز گفتۀ شکّرفشان حافظ جوی که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد. حافظ. ، کنایه از سخت شیرین زبان. شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) : من ز پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر پیل بالا طوطی شکّرفشان آورده ام. خاقانی. نسر طایر تا لب خندانْش دید طوطی شکّرفشان می خواندش. خاقانی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکّرفشان بگوی. سعدی