آب شکر، آبی که شکر در آن حل کرده باشند، کنایه از اختلاف و رنجش اندک میان دو دوست، برای مثال غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم / جایی که میان می و ساقی شکراب است (کلیم همدانی - لغتنامه - شکرآب)
آب شکر، آبی که شکر در آن حل کرده باشند، کنایه از اختلاف و رنجش اندک میان دو دوست، برای مِثال غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم / جایی که میان می و ساقی شکراب است (کلیم همدانی - لغتنامه - شکرآب)
هر مایعی که آشامیده شود، آشامیدنی، نوشیدنی، نوشابه، آب انگور یا میوۀ دیگر که تخمیر شده باشد، می، باده شراب پخته: شراب رسیده، شراب چکیده، شراب کهنه شراب پشت دار: شرابی که در آن داروهای مقوی ریخته باشند شراب سه پخت: شرابی که به واسطۀ جوشش، دو سوم آن تبخیر شده و یک سوم باقی مانده باشد، شراب ثلثان شده، سیکی شراب طهور: شراب پاک که در بهشت نصیب بهشتیان خواهد شد
هر مایعی که آشامیده شود، آشامیدنی، نوشیدنی، نوشابه، آب انگور یا میوۀ دیگر که تخمیر شده باشد، می، باده شراب پخته: شراب رسیده، شراب چکیده، شراب کهنه شراب پشت دار: شرابی که در آن داروهای مقوی ریخته باشند شراب سه پخت: شرابی که به واسطۀ جوشش، دو سوم آن تبخیر شده و یک سوم باقی مانده باشد، شراب ثلثان شده، سیکی شراب طهور: شراب پاک که در بهشت نصیب بهشتیان خواهد شد
شکراب. شکر گداخته درآب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شربت ساخته از آب که شکر در آن کنند. ماءالسﱡکّر. (فرهنگ فارسی معین). آب که شکر در آن حل کرده باشند. (یادداشت مؤلف). - شکرآب سوزان، چیزی نظیر نبات سوخته. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از لب معشوق: جانم بلب آمد ز غم، آن بادۀ لعل پیش آر که تا جان نهم اندر شکرآب. امیرخسرو (از آنندراج). ، رنجش اندکی که در میان دو دوست بهم رسد. (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث). کنایه از رنجش و کدورت که میان دوستان شود، و این را در عرف حال شکررنجی گویند. (آنندراج). دلتنگی مختصر میان دو دوست. نقاری خرد میان دو دوست. نزاع یا اختلافی سخت خرد بین دو یار یا برادران یا زوجین یا عاشق و معشوق و جز آنان. (یادداشت مؤلف) : غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدیم جایی که میان می و ساغر شکرآب است. حکیم باشی (از آنندراج). آمیزش زهر و کام چون اول نیست چندی است که با هم شکرآبی دارند. ظهوری (از آنندراج). از دوری گلشن غرضم حفظ ملال است ورنه شکرآبی به گل و یاسمنم نیست. طالب آملی (از آنندراج). با یوسفت اگر شکرآبی رود ز حسن مصری نباتش از شکرت در گدازباد. واله هروی (از آنندراج). افتاده میان گل و بلبل شکرآبی آن مست همانا که به گلزار درآمد. شفایی (از آنندراج). از یک جواب تلخ که مقصود ما و توست در جام دوستی شکرآبی نمیکنی. ملاشانی تکلو (از آنندراج). باده نوشان همه در جنگ بهم می چسبند باعث الفت چسبان شکرآب است مرا. سعید اشرف (از آنندراج). - شکرآب شدن میان دو کس، پیوندشان بهم خوردن. ایجاد اختلاف شدن. (فرهنگ فارسی معین)
شکراب. شکر گداخته درآب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شربت ساخته از آب که شکر در آن کنند. ماءالسﱡکَّر. (فرهنگ فارسی معین). آب که شکر در آن حل کرده باشند. (یادداشت مؤلف). - شکرآب سوزان، چیزی نظیر نبات سوخته. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از لب معشوق: جانم بلب آمد ز غم، آن بادۀ لعل پیش آر که تا جان نهم اندر شکرآب. امیرخسرو (از آنندراج). ، رنجش اندکی که در میان دو دوست بهم رسد. (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث). کنایه از رنجش و کدورت که میان دوستان شود، و این را در عرف حال شکررنجی گویند. (آنندراج). دلتنگی مختصر میان دو دوست. نقاری خرد میان دو دوست. نزاع یا اختلافی سخت خرد بین دو یار یا برادران یا زوجین یا عاشق و معشوق و جز آنان. (یادداشت مؤلف) : غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدیم جایی که میان می و ساغر شکرآب است. حکیم باشی (از آنندراج). آمیزش زهر و کام چون اول نیست چندی است که با هم شکرآبی دارند. ظهوری (از آنندراج). از دوری گلشن غرضم حفظ ملال است ورنه شکرآبی به گل و یاسمنم نیست. طالب آملی (از آنندراج). با یوسفت اگر شکرآبی رَوَد ز حسن مصری نباتش از شکرت در گدازباد. واله هروی (از آنندراج). افتاده میان گل و بلبل شکرآبی آن مست همانا که به گلزار درآمد. شفایی (از آنندراج). از یک جواب تلخ که مقصود ما و توست در جام دوستی شکرآبی نمیکنی. ملاشانی تکلو (از آنندراج). باده نوشان همه در جنگ بهم می چسبند باعث الفت چسبان شکرآب است مرا. سعید اشرف (از آنندراج). - شکرآب شدن میان دو کس، پیوندشان بهم خوردن. ایجاد اختلاف شدن. (فرهنگ فارسی معین)
آشامیدنی از مایعات که جویدن در آن نباشد، حلال باشد یا حرام. ج، اشربه. آشامیدنی. نوشیدنی. آب. مقابل طعام. (یادداشت مؤلف). هر شی ٔ رقیق که نوشیده شود. (غیاث اللغات). آشامیدنی و خوردنی از مایعات. (منتهی الارب) : از رز بود طعام و هم از رز بود شراب از رز بودت نقل و هم از رز بود نبید. مرغزی. هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو نیازمند شراب و نیازمند طعام. فرخی. نگیرد طعام و نگیرد شراب نگوید سخن با سخن گستری. منوچهری. نفس آرزوبوی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی). آن راکه سبب طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از پشت دست گیرد دندان من طعام وز خون دیده یابد لبهای من شراب. مسعودسعد. از لطیفی که شراب است... هر چند بیش خوری بیش باید و مردم از او سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد که وی شاه همه شرابهاست. (نوروزنامه) ، در استعمال به معنی می و خمر است. (از غیاث اللغات). مایعی که در آن سکر باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). قدماشراب مطلق را بجای خمر به کار نمی برده اند بلکه صفت مسکر را بر آن می افزوده اند: هیچ چیز نیست که از او هم تن را فائده بود و هم روان را...مگر شراب مسکر وز شرابهای مسکر شراب انگوری. (هدایهالمتعلمین ربیع بن احمدالاخوینی بخاری). در عرف عامه بر هر مایع مسکری که از انگور یا سایر میوه ها و حبوب و غیره گرفته شده است اطلاق شود. اما خمر فقط اختصاص به آب انگور جوشیده و تفیده دارد. در اصطلاح اطباء شراب مطلق به معنی خمر است (آب انگور جوشیدۀ تفیده) و اگر شراب ممزوج گفتند منظورشان شراب مخلوط با آب است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). صاحب آنندراج گوید: بنت الکرم، بنت العنب، جماع الاثم، دختر رز، شاهد زردرخ، ارزن زرین، آتش شجر، آتش توبه سوز، شمع یهودی وش، آب شقایق، آب حرام، زبان بند خرد، آتش سیال، گل نشاط، آتش بی دود، آتش جام، آتش محلول، خون تاک، خون رز، خون خم، خون شیشه، خون مینا، خون خروس، خون خام، خون بط، خون سیاوش، خون کبوتر، خون دل مریم، خون ناموس، شیرین، تلخ، غالیه پرورد، پرده سوز، شبانه، دوساله و دیرساله از صفات و سنگ محک، برق، خورشید، چشم زاغ، چشم کبوتر، خون کبوتر، از تشبیهات او است و آب سرخ، آب انار، آب انگور، آب تاک، آب عنب، آب آتش زای، آب آتشین، آب آتش نما، آب آذرآسا، آب ارغوان، آب گلرنگ، آب آتش لباس، آب آتش رنگ، آب شیراز، آب خرابات، آب طرب، آب شگرفی، آب تلخ، آب سیاه آتش، آتش تر، آتشین دراج، آتش بی باد، آفتاب زرد، اشک تاک، اشک دختر تاک، اشک صراحی، اکسیر رنگ، اکسیر مردمی، بچۀ انگور، پیر دهقانی، جان پروین، جان پریان، چراغ مغان، چشم خروس، چکیدۀ خون، حیض عروس، خاتون عنب، خورشید صراحی، دختر غم، دختر آفتاب، روغن کدو، ریش قاضی، زادۀ تاک، زهر مینا، سیم مذاب، شعلۀ تاک، شمع انگوری، شیرۀ انگور، شیر شنگرف گون، طفل شش ماهۀ رز، طفل رزان، مشیمۀ رزان، طلق روان، عروس خاک، عقیق ناب، حنای قدح، شعلۀ جام، عیسی هر درد، عیسی هر درمان، عیسی دهقان، کیمیای جان، آبگینۀ گشنیز خضرم، لعاب لعل، لعاب روان، لعل سفته، لعل مذاب، می دیناری، نسل ادهم، یاقوت مذاب، ناب، ممزوج، نیم رس، نورس، وارسیده، جوانه، یکدست، سرکش، پرزور، روشن، صبح، فروغ، آئینه فام، خوشگوار، گوارنده، جان بخش، جان سرشت، روح پرور، لعل، لعل فام، لاله رنگ، لاله گون، گلرنگ، خون رنگ، شفقی، آذرگون و دینارگون از مترادفات و صفات و تشبیهات اوست. (آنندراج). ام الاثام. ام حنین. ام الخل. ام الشر. ام طرف. ام العمایر. ام الکبایر. بنت الدن. ابنتهالذرجون. بنت اللقود. بنت الکرم. (مرصع) : جرعه برخاک همی ریزم از جام شراب جرعه بر خاک همی ریزند مردان ادیب. منوچهری. هر کجا زهر باشد اگر با کسی یا در طعامی و شرابی... (تاریخ بیهقی). اعیان و ارکان را به خوان بردند و نان خوردن گرفتند و شراب گردان شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). سلطان ماضی روزی به غزنی نشاط شراب کرد. (تاریخ بیهقی ص 346 چ ادیب). بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد در این ایام الفغدن شراب و حال و درمانها. ناصرخسرو. اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد توشان رها کن چون هوشیار مستان را. ناصرخسرو. شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن، و بزم نهادن آئین آورد و بعد از آن هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند. (نوروزنامه). از بخل شراب ده منی کم نکشی وز جود پیاله ای بدو دم نکشی. میرمعزی. قومی از کأس او مرا در خواب جرعه خوار شراب دیدستند. خاقانی. به عدل تو که توئی نایب از خدا و خدیو به فضل تو که توئی تائب از شرور و شراب. خاقانی. اگر گفتی به وثاق حریف دارم شراب، سلار بی استطلاع درخور حریف نقل و نبید و گوسفند پروانه نوشتی. (تاریخ طبرستان). هر چه مستت کند شراب تو اوست و آنکه بی خویش کرد خواب تو اوست. اوحدی. - در شراب آمدن، به باده گساری آغاز کردن. به می گساری پرداختن: چو ساقی در شراب آمد به نوشانوش در مجلس به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه. سعدی. - شراب آلوده، شراب آلود، آلوده به شراب. آغشته به می و شراب: گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده ست مگر از مذهب این طایفه بازآمده ای. حافظ. دوش رفتم به در میکده خواب آلوده خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده. حافظ. - شراب ارغوانی، بادۀ به رنگ ارغوان: سماع ارغنونی گوش میکرد شراب ارغوانی نوش میکرد. نظامی. - شراب بودن، شریر بودن. (فرهنگ نظام). - شراب بی کیف، بادۀ ضعیفی که مستی نیارد. (ناظم الاطباء). - شراب پخته، شراب رسیده که آن را شراب مقطر و شراب چکیده نیز گویند. (آنندراج). می پخته. می فختج. - شراب پشت دار، شرابی که ادویۀ مقویۀ مستی در آن انداخته باشند، چون بیخ لفاح و جوز و مانند آن و این مقابل بادۀ پشت است. (آنندراج) : از سیه مستی کند گم خویش را هرکس کشید زان لب نوخط شراب پشت دار بوسه را. صائب. - شراب جبوشی، شراب است که در جزیره جبوش از بلاد غرب از آب دریا ودوشاب سازند و آن حار و عفص می باشد. (فهرست مخزن الادویه). - شراب حدیث، شرابی که شش ماه بر آن نگذشته باشد و آن را عصیر نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه). - شراب خانه رسان، شرابی که در خانه کشیده باشند و آن نسبت به بازاری بهتر باشد. (آنندراج). - شراب در سر داشتن، کنایه از مست بودن. اثر مستی شراب در سر کسی بودن: بونعیم شراب در سر داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). - شراب دوشابی، نبیدالدبس است. (فهرست مخزن الادویه). - شراب ریحانی، شراب خالص خوشبوی. و گفته شده است که شراب رقیق سبزرنگ و خوشبوی است. (تحفۀ حکیم مؤمن). خمر صاف خوشبوی معتدل القوام سرخ یا زرد است. (فهرست مخزن الادویه). بادۀ کهن وخوشبوی. (یادداشت مؤلف) : برگ سرو بکوبند و به شراب ریحانی انگبینی بسریشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - شراب سوسن، می سوسن. (فهرست مخزن الادویه). - شراب سه منی، مرادف می سه منی و ظاهراً همان است که سه من می را بر آتش جوش دهند تا یک من بسوزد و باقی به کار دارند و آن را سیکی خوانند. (آنندراج). - شراب شکر، و این رایج هندوستان است. (آنندراج). - شراب شیراز، نوعی از شراب انگوری سرخ رنگ که بهتر از اقسام شرابهای ایران است. (غیاث اللغات). - شراب صبح، عبارت از شراب که بدان صبوح می کنند. (آنندراج) : روان شو چون شراب صبح از رگهای مخموران گره تا چند در یک جای چون آب گهر باشی. صائب. - شراب طهور، شراب پاک که در بهشت نصیب بهشتیان خواهد شد. (غیاث اللغات) : و سقاهم ربهم شراباً طهوراً. (قرآن 21/76). سخن در اطعمه بسحاق پاک کرد چو آب بود که جایزه بستاند از شراب طهور. ابواسحاق (دیوان اطعمه). - شراب عتیق، شراب است میان شراب قدیم و متوسط. (یادداشت مؤلف). شراب چهارساله است. (فهرست مخزن الادویه). - شراب عسل، آن است که دو جزء از شراب عتیق قابض و یک جزء از عسل نیکو برگیرند و در ظروف گذارند تا برسد، و گفته اند که آن انگور فشرده آفتاب دیده و آنگه پخته شده است. (از مفردات ادویۀ قانون بوعلی ص 247). - شراب قابض، شراب غلیظ دبش یا ترش. (از بحرالجواهر). - شراب قدیم، شراب که چهار سال بر اوگذشته است. - شراب قندی، مرادف شراب شکر. (آنندراج). - شراب قورق، شرابی که بجهت منع سلاطین و حکام کمتر بهم رسد. (آنندراج). - شراب کدو، ظاهراً شرابی که از کدو می ساخته اند، یا در کدو می کرده اند: گفتند که شراب کدو بسیاردادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ مهمان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). - شراب کهربائی، نوعی از شراب که رنگش به زردی زند. (آنندراج) : ارغوان گل میکند در باغ من از زعفران چهره لعلی از شراب کهربائی میکنم. سلیم. - شراب کهنه، خندریس. (یادداشت مؤلف). - شراب گذشته، بادۀ بی مزۀ از کیف افتاده. (ناظم الاطباء). شراب بی مزۀ از کیفیت افتاده. (غیاث اللغات). شراب که از حالت اصلی خود گذشته. (از آنندراج) : هر چند خون کباب کند گریۀ سماع از نشئه دور همچو شراب گذشته است. مفید بلخی. - شراب گور، این رایج هندوستان است و گور در عرف این دیار قند را گویند. (از آنندراج) : بادۀ انگور و آب خضر از یک چشمه است مرد دل در سینه اش هر کس شراب گور خورد. صائب. - شراب لب شیرین، شرابی که تلخ و تند نباشد. - ، بادۀ شیرین. (آنندراج). - شراب متوسط، شراب که شش ماه بر او گذشته باشد و از یک سال تجاوز نکند و آن را شراب عتیق نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (بحرالجواهر). - شراب مثلث، سیکی. شراب مغسول. (یادداشت مؤلف). - شراب مروق، شرابی است که خبز کعک را در آن خیسانیده و بعد از شش ساعت صاف نموده باشند. (فهرست مخزن الادویه). - شراب معسل، پنج جزء از آن و یک جزء از عسل را در ظرفی بزرگ گذارند که بجوشد و مقدار کمی نمک بر آن ریزند تا کف آن بالا آید و چون جوشش آن فرونشست در خمهاگذارند. (از کتاب مفردات ادویه قانون بوعلی ص 247). - شراب مغسول، سیکی. شراب مثلث. (بحرالجواهر). - شراب ممزوج، در طب، شراب به آب آمیخته است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - شراب موصل، شرابی که در یک من آن چهار من آب داخل کنند. (آنندراج). - شراب نوش گوار، شراب عسل. شراب بی خمار. (ناظم الاطباء). بادۀ نوشین گوار. - شراب یک منی، شراب که در ظرف یک منی خورند به دلالت حال و ارادۀ محل. رجوع به نبید یک منی شود. - شراب یهود، باده ای که پنهان و کم خورند چه یهودان از ترس مسلمانان شراب را پنهان و کم خورند. (ناظم الاطباء). - مرد شراب، دوستدار باده. حریف میخواری. که باده نوشد. باده پرست: نه مرد شرابی که مرد ضرابی نه مرد طعامی که مرد طعانی. منوچهری. ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم خوشا که شرابست و کبابست و ربابست. منوچهری. - امثال: شراب ار خر خورد پالان ببخشد. (امثال و حکم دهخدا). شراب خوردن پنهان به از عبادت فاش. (امثال و حکم دهخدا). شراب زده را شراب دواست. (امثال و حکم دهخدا). شراب کهن قویتر است. شراب مفت را قاضی هم میخورد. (امثال و حکم دهخدا). شراب و خواب و رباب و کباب و تره و نان هزار کاخ فزون کرد باز می هموار. (از امثال و حکم دهخدا). ، در اصطلاح فقیهان آن آشامیدنی را گویند که به اجماع یا رأی خلاف فقهاء حرام شده است. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح صوفیان، عشق باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شراب نزد سالکان عبارت از عشق و محبت و بیخودی و مستی است که از جلوۀ محبوب حقیقی حاصل شود و ساکت و بیخود گرداند و شراب، شمعنور عارفان است که در دل عارف صاحب شهود افروخته میگردد و آن دل را منور گرداند. - شراب توحید، در اصطلاح عرفا، محو شدن در ذات و مبرا گشتن از شواغل دنیا. (فرهنگ مصطلحات عرفا) (کشاف اصطلاحات الفنون). - شراب خام، نزدصوفیه عیش ممزوجی است که مقارن عبودیت بود و شراب پخته عیش صرف را گویند که مجرد از اعتبار عبودیت بود. (کشاف اصطلاحات الفنون). - شراب عشق، کنایه از آنچه مایۀ تعلق ودلدادگی شود: از شراب عشق جانان مست شو کآنچه عقلت میبرد شرست و آب. سعدی. ، به اصطلاح اطبا به معنی شربت دوا. (از غیاث اللغات) : شراب بنفشه، شربت بنفشه. (از غیاث اللغات) : شراب نارنج. شراب خشخاش. شراب روفا. شراب نیلوفر. شراب عناب. شراب ریباس. شراب غوره و شراب التفاح صالح للغثی و القیی ٔ. (از یادداشت مؤلف). - شراب اجاص، در اصطلاح اطباء فشردۀ اجاص است نه رب آن و فرق میان آن دو آنکه شرابش با شکر است و رب آن عصارۀ آن است بدون شکر. (بحرالجواهر). - شراب ارزن، غبیراء. (یادداشت مؤلف). - شراب اصول، شربتی که ازچند ریشه ترتیب داده اند. (ناظم الاطباء). - شراب افسنتین، بگیرند افسنیتن رومی پنج درم سنگ، گل سرخ پانزده درم سنگ، سنبل دودرم سنگ، تربد سپید نیم کوفته دو درم سنگ، همه را اندردو من آب بپزند تا به نیم من باز آید و بپالایند، هربامداد مقدار بیست درم سنگ گرم کنند و بدهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - شراب حصرم،در اصطلاح اطباء فشردۀ آن است نه رب آن. و فرق میان آن دو آنکه شرابش با شکر باشد و رب آن بدون شکر. (بحرالجواهر). - شراب سفرجل، شراب به . ، نام قسمی گل است. درختکی است با گلی سرخ تیره رنگ که گل برگهای خشبی شکننده دارد که آن گل بوی شراب دهد. (یادداشت مؤلف). این درخت معروف است به گل شراب. رجوع شود به گل شراب
آشامیدنی از مایعات که جویدن در آن نباشد، حلال باشد یا حرام. ج، اشربه. آشامیدنی. نوشیدنی. آب. مقابل طعام. (یادداشت مؤلف). هر شی ٔ رقیق که نوشیده شود. (غیاث اللغات). آشامیدنی و خوردنی از مایعات. (منتهی الارب) : از رز بود طعام و هم از رز بود شراب از رز بودت نقل و هم از رز بود نبید. مرغزی. هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو نیازمند شراب و نیازمند طعام. فرخی. نگیرد طعام و نگیرد شراب نگوید سخن با سخن گستری. منوچهری. نفس آرزوبوی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی). آن راکه سبب طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از پشت دست گیرد دندان من طعام وز خون دیده یابد لبهای من شراب. مسعودسعد. از لطیفی که شراب است... هر چند بیش خوری بیش باید و مردم از او سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد که وی شاه همه شرابهاست. (نوروزنامه) ، در استعمال به معنی می و خمر است. (از غیاث اللغات). مایعی که در آن سکر باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). قدماشراب مطلق را بجای خمر به کار نمی برده اند بلکه صفت مسکر را بر آن می افزوده اند: هیچ چیز نیست که از او هم تن را فائده بود و هم روان را...مگر شراب مسکر وز شرابهای مسکر شراب انگوری. (هدایهالمتعلمین ربیع بن احمدالاخوینی بخاری). در عرف عامه بر هر مایع مسکری که از انگور یا سایر میوه ها و حبوب و غیره گرفته شده است اطلاق شود. اما خمر فقط اختصاص به آب انگور جوشیده و تفیده دارد. در اصطلاح اطباء شراب مطلق به معنی خمر است (آب انگور جوشیدۀ تفیده) و اگر شراب ممزوج گفتند منظورشان شراب مخلوط با آب است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). صاحب آنندراج گوید: بنت الکرم، بنت العنب، جماع الاثم، دختر رز، شاهد زردرخ، ارزن زرین، آتش شجر، آتش توبه سوز، شمع یهودی وش، آب شقایق، آب حرام، زبان بند خرد، آتش سیال، گل نشاط، آتش بی دود، آتش جام، آتش محلول، خون تاک، خون رز، خون خم، خون شیشه، خون مینا، خون خروس، خون خام، خون بط، خون سیاوش، خون کبوتر، خون دل مریم، خون ناموس، شیرین، تلخ، غالیه پرورد، پرده سوز، شبانه، دوساله و دیرساله از صفات و سنگ محک، برق، خورشید، چشم زاغ، چشم کبوتر، خون کبوتر، از تشبیهات او است و آب سرخ، آب انار، آب انگور، آب تاک، آب عنب، آب آتش زای، آب آتشین، آب آتش نما، آب آذرآسا، آب ارغوان، آب گلرنگ، آب آتش لباس، آب آتش رنگ، آب شیراز، آب خرابات، آب طرب، آب شگرفی، آب تلخ، آب سیاه آتش، آتش تر، آتشین دراج، آتش بی باد، آفتاب زرد، اشک تاک، اشک دختر تاک، اشک صراحی، اکسیر رنگ، اکسیر مردمی، بچۀ انگور، پیر دهقانی، جان پروین، جان پریان، چراغ مغان، چشم خروس، چکیدۀ خون، حیض عروس، خاتون عنب، خورشید صراحی، دختر غم، دختر آفتاب، روغن کدو، ریش قاضی، زادۀ تاک، زهر مینا، سیم مذاب، شعلۀ تاک، شمع انگوری، شیرۀ انگور، شیر شنگرف گون، طفل شش ماهۀ رز، طفل رزان، مشیمۀ رزان، طلق روان، عروس خاک، عقیق ناب، حنای قدح، شعلۀ جام، عیسی هر درد، عیسی هر درمان، عیسی دهقان، کیمیای جان، آبگینۀ گشنیز خضرم، لعاب لعل، لعاب روان، لعل سفته، لعل مذاب، می دیناری، نسل ادهم، یاقوت مذاب، ناب، ممزوج، نیم رس، نورس، وارسیده، جوانه، یکدست، سرکش، پرزور، روشن، صبح، فروغ، آئینه فام، خوشگوار، گوارنده، جان بخش، جان سرشت، روح پرور، لعل، لعل فام، لاله رنگ، لاله گون، گلرنگ، خون رنگ، شفقی، آذرگون و دینارگون از مترادفات و صفات و تشبیهات اوست. (آنندراج). ام الاثام. ام حنین. ام الخل. ام الشر. ام طرف. ام العمایر. ام الکبایر. بنت الدن. ابنتهالذرجون. بنت اللقود. بنت الکرم. (مرصع) : جرعه برخاک همی ریزم از جام شراب جرعه بر خاک همی ریزند مردان ادیب. منوچهری. هر کجا زهر باشد اگر با کسی یا در طعامی و شرابی... (تاریخ بیهقی). اعیان و ارکان را به خوان بردند و نان خوردن گرفتند و شراب گردان شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). سلطان ماضی روزی به غزنی نشاط شراب کرد. (تاریخ بیهقی ص 346 چ ادیب). بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد در این ایام الفغدن شراب و حال و درمانها. ناصرخسرو. اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد توشان رها کن چون هوشیار مستان را. ناصرخسرو. شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن، و بزم نهادن آئین آورد و بعد از آن هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند. (نوروزنامه). از بخل شراب ده منی کم نکشی وز جود پیاله ای بدو دم نکشی. میرمعزی. قومی از کأس او مرا در خواب جرعه خوار شراب دیدستند. خاقانی. به عدل تو که توئی نایب از خدا و خدیو به فضل تو که توئی تائب از شرور و شراب. خاقانی. اگر گفتی به وثاق حریف دارم شراب، سلار بی استطلاع درخور حریف نقل و نبید و گوسفند پروانه نوشتی. (تاریخ طبرستان). هر چه مستت کند شراب تو اوست و آنکه بی خویش کرد خواب تو اوست. اوحدی. - در شراب آمدن، به باده گساری آغاز کردن. به می گساری پرداختن: چو ساقی در شراب آمد به نوشانوش در مجلس به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه. سعدی. - شراب آلوده، شراب آلود، آلوده به شراب. آغشته به می و شراب: گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده ست مگر از مذهب این طایفه بازآمده ای. حافظ. دوش رفتم به در میکده خواب آلوده خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده. حافظ. - شراب ارغوانی، بادۀ به رنگ ارغوان: سماع ارغنونی گوش میکرد شراب ارغوانی نوش میکرد. نظامی. - شراب بودن، شریر بودن. (فرهنگ نظام). - شراب بی کیف، بادۀ ضعیفی که مستی نیارد. (ناظم الاطباء). - شراب پخته، شراب رسیده که آن را شراب مقطر و شراب چکیده نیز گویند. (آنندراج). می پخته. می فختج. - شراب پشت دار، شرابی که ادویۀ مقویۀ مستی در آن انداخته باشند، چون بیخ لفاح و جوز و مانند آن و این مقابل بادۀ پشت است. (آنندراج) : از سیه مستی کند گم خویش را هرکس کشید زان لب نوخط شراب پشت دار بوسه را. صائب. - شراب جبوشی، شراب است که در جزیره جبوش از بلاد غرب از آب دریا ودوشاب سازند و آن حار و عفص می باشد. (فهرست مخزن الادویه). - شراب حدیث، شرابی که شش ماه بر آن نگذشته باشد و آن را عصیر نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه). - شراب خانه رسان، شرابی که در خانه کشیده باشند و آن نسبت به بازاری بهتر باشد. (آنندراج). - شراب در سر داشتن، کنایه از مست بودن. اثر مستی شراب در سر کسی بودن: بونعیم شراب در سر داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). - شراب دوشابی، نبیدالدبس است. (فهرست مخزن الادویه). - شراب ریحانی، شراب خالص خوشبوی. و گفته شده است که شراب رقیق سبزرنگ و خوشبوی است. (تحفۀ حکیم مؤمن). خمر صاف خوشبوی معتدل القوام سرخ یا زرد است. (فهرست مخزن الادویه). بادۀ کهن وخوشبوی. (یادداشت مؤلف) : برگ سرو بکوبند و به شراب ریحانی انگبینی بسریشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - شراب سوسن، می سوسن. (فهرست مخزن الادویه). - شراب سه منی، مرادف می سه منی و ظاهراً همان است که سه من می را بر آتش جوش دهند تا یک من بسوزد و باقی به کار دارند و آن را سیکی خوانند. (آنندراج). - شراب شکر، و این رایج هندوستان است. (آنندراج). - شراب شیراز، نوعی از شراب انگوری سرخ رنگ که بهتر از اقسام شرابهای ایران است. (غیاث اللغات). - شراب صبح، عبارت از شراب که بدان صبوح می کنند. (آنندراج) : روان شو چون شراب صبح از رگهای مخموران گره تا چند در یک جای چون آب گهر باشی. صائب. - شراب طهور، شراب پاک که در بهشت نصیب بهشتیان خواهد شد. (غیاث اللغات) : و سقاهم ربهم شراباً طهوراً. (قرآن 21/76). سخن در اطعمه بسحاق پاک کرد چو آب بود که جایزه بستاند از شراب طهور. ابواسحاق (دیوان اطعمه). - شراب عتیق، شراب است میان شراب قدیم و متوسط. (یادداشت مؤلف). شراب چهارساله است. (فهرست مخزن الادویه). - شراب عسل، آن است که دو جزء از شراب عتیق قابض و یک جزء از عسل نیکو برگیرند و در ظروف گذارند تا برسد، و گفته اند که آن انگور فشرده آفتاب دیده و آنگه پخته شده است. (از مفردات ادویۀ قانون بوعلی ص 247). - شراب قابض، شراب غلیظ دبش یا ترش. (از بحرالجواهر). - شراب قدیم، شراب که چهار سال بر اوگذشته است. - شراب قندی، مرادف شراب شکر. (آنندراج). - شراب قورق، شرابی که بجهت منع سلاطین و حکام کمتر بهم رسد. (آنندراج). - شراب کدو، ظاهراً شرابی که از کدو می ساخته اند، یا در کدو می کرده اند: گفتند که شراب کدو بسیاردادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ مهمان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). - شراب کهربائی، نوعی از شراب که رنگش به زردی زند. (آنندراج) : ارغوان گل میکند در باغ من از زعفران چهره لعلی از شراب کهربائی میکنم. سلیم. - شراب کهنه، خندریس. (یادداشت مؤلف). - شراب گذشته، بادۀ بی مزۀ از کیف افتاده. (ناظم الاطباء). شراب بی مزۀ از کیفیت افتاده. (غیاث اللغات). شراب که از حالت اصلی خود گذشته. (از آنندراج) : هر چند خون کباب کند گریۀ سماع از نشئه دور همچو شراب گذشته است. مفید بلخی. - شراب گور، این رایج هندوستان است و گور در عرف این دیار قند را گویند. (از آنندراج) : بادۀ انگور و آب خضر از یک چشمه است مرد دل در سینه اش هر کس شراب گور خورد. صائب. - شراب لب شیرین، شرابی که تلخ و تند نباشد. - ، بادۀ شیرین. (آنندراج). - شراب متوسط، شراب که شش ماه بر او گذشته باشد و از یک سال تجاوز نکند و آن را شراب عتیق نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (بحرالجواهر). - شراب مثلث، سیکی. شراب مغسول. (یادداشت مؤلف). - شراب مروق، شرابی است که خبز کعک را در آن خیسانیده و بعد از شش ساعت صاف نموده باشند. (فهرست مخزن الادویه). - شراب معسل، پنج جزء از آن و یک جزء از عسل را در ظرفی بزرگ گذارند که بجوشد و مقدار کمی نمک بر آن ریزند تا کف آن بالا آید و چون جوشش آن فرونشست در خمهاگذارند. (از کتاب مفردات ادویه قانون بوعلی ص 247). - شراب مغسول، سیکی. شراب مثلث. (بحرالجواهر). - شراب ممزوج، در طب، شراب به آب آمیخته است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - شراب موصل، شرابی که در یک من آن چهار من آب داخل کنند. (آنندراج). - شراب نوش گوار، شراب عسل. شراب بی خمار. (ناظم الاطباء). بادۀ نوشین گوار. - شراب یک منی، شراب که در ظرف یک منی خورند به دلالت حال و ارادۀ محل. رجوع به نبید یک منی شود. - شراب یهود، باده ای که پنهان و کم خورند چه یهودان از ترس مسلمانان شراب را پنهان و کم خورند. (ناظم الاطباء). - مرد شراب، دوستدار باده. حریف میخواری. که باده نوشد. باده پرست: نه مرد شرابی که مرد ضرابی نه مرد طعامی که مرد طعانی. منوچهری. ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم خوشا که شرابست و کبابست و ربابست. منوچهری. - امثال: شراب ار خر خورد پالان ببخشد. (امثال و حکم دهخدا). شراب خوردن پنهان به ْ از عبادت فاش. (امثال و حکم دهخدا). شراب زده را شراب دواست. (امثال و حکم دهخدا). شراب کهن قویتر است. شراب مفت را قاضی هم میخورد. (امثال و حکم دهخدا). شراب و خواب و رباب و کباب و تره و نان هزار کاخ فزون کرد باز می هموار. (از امثال و حکم دهخدا). ، در اصطلاح فقیهان آن آشامیدنی را گویند که به اجماع یا رأی خلاف فقهاء حرام شده است. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح صوفیان، عشق باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شراب نزد سالکان عبارت از عشق و محبت و بیخودی و مستی است که از جلوۀ محبوب حقیقی حاصل شود و ساکت و بیخود گرداند و شراب، شمعنور عارفان است که در دل عارف صاحب شهود افروخته میگردد و آن دل را منور گرداند. - شراب توحید، در اصطلاح عرفا، محو شدن در ذات و مبرا گشتن از شواغل دنیا. (فرهنگ مصطلحات عرفا) (کشاف اصطلاحات الفنون). - شراب خام، نزدصوفیه عیش ممزوجی است که مقارن عبودیت بود و شراب پخته عیش صرف را گویند که مجرد از اعتبار عبودیت بود. (کشاف اصطلاحات الفنون). - شراب عشق، کنایه از آنچه مایۀ تعلق ودلدادگی شود: از شراب عشق جانان مست شو کآنچه عقلت میبرد شرست و آب. سعدی. ، به اصطلاح اطبا به معنی شربت دوا. (از غیاث اللغات) : شراب بنفشه، شربت بنفشه. (از غیاث اللغات) : شراب نارنج. شراب خشخاش. شراب روفا. شراب نیلوفر. شراب عناب. شراب ریباس. شراب غوره و شراب التفاح صالح للغثی و القیی ٔ. (از یادداشت مؤلف). - شراب اجاص، در اصطلاح اطباء فشردۀ اجاص است نه رب آن و فرق میان آن دو آنکه شرابش با شکر است و رب آن عصارۀ آن است بدون شکر. (بحرالجواهر). - شراب ارزن، غبیراء. (یادداشت مؤلف). - شراب اصول، شربتی که ازچند ریشه ترتیب داده اند. (ناظم الاطباء). - شراب افسنتین، بگیرند افسنیتن رومی پنج درم سنگ، گل سرخ پانزده درم سنگ، سنبل دودرم سنگ، تربد سپید نیم کوفته دو درم سنگ، همه را اندردو من آب بپزند تا به نیم من باز آید و بپالایند، هربامداد مقدار بیست درم سنگ گرم کنند و بدهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - شراب حصرم،در اصطلاح اطباء فشردۀ آن است نه رب آن. و فرق میان آن دو آنکه شرابش با شکر باشد و رب آن بدون شکر. (بحرالجواهر). - شراب سفرجل، شراب به ْ. ، نام قسمی گل است. درختکی است با گلی سرخ تیره رنگ که گل برگهای خشبی شکننده دارد که آن گل بوی شراب دهد. (یادداشت مؤلف). این درخت معروف است به گل شراب. رجوع شود به گل شراب
بار کردن ناقه را. (از منتهی الارب). بار بستن بر ستور. (فرهنگ فارسی معین). کرب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : جایی همی بینم خراب اندر میان او سحاب آتش زده گاه کراب از قوت برق و هطل. لامعی (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرب شود
بار کردن ناقه را. (از منتهی الارب). بار بستن بر ستور. (فرهنگ فارسی معین). کَرب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : جایی همی بینم خراب اندر میان او سحاب آتش زده گاه کراب از قوت برق و هطل. لامعی (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرب شود
نام محلی کنار راه دلیجان به خمین میان سنج آباد ومیانرودین در 51500متری دلیجان، (یادداشت مؤلف) نهری است به خوزستان که مقداری از آن از اهواز بگذرد و شاید همان ’سولان’ باشد، (از معجم البلدان) نام محلی کنار راه یزد و طبس میان رباط پشت بادام و رباط خان در 246000متری یزد، (یادداشت مؤلف) قریه ای در 33هزارمتری قم میان لنگرود و فیروزآباد و آنجا ایستگاه ترن است، (یادداشت مؤلف) نام یکی از بلوکات ساری به مازندران، (ترجمه سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 83) رودخانه ای است که به بحر خزر میریزد و محل صید ماهی می باشد، (یادداشت مؤلف) دهی است در دوفرسخی مشرق شکفت به فارس، (فارسنامۀ ناصری) نام محلی به شمال مروارید در فارس، (فارسنامۀ ناصری) سه فرسخ جنوبی ارسنجان است، (فارسنامۀ ناصری) نام شهری به روم، نوشیروان آن را گشوده است، (فهرست شاهنامۀ ولف) : چنین تا بیامد بدان شارسان که شوراب بد نام آن کارسان، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2343)
نام محلی کنار راه دلیجان به خمین میان سنج آباد ومیانرودین در 51500متری دلیجان، (یادداشت مؤلف) نهری است به خوزستان که مقداری از آن از اهواز بگذرد و شاید همان ’سولان’ باشد، (از معجم البلدان) نام محلی کنار راه یزد و طبس میان رباط پشت بادام و رباط خان در 246000متری یزد، (یادداشت مؤلف) قریه ای در 33هزارمتری قم میان لنگرود و فیروزآباد و آنجا ایستگاه ترن است، (یادداشت مؤلف) نام یکی از بلوکات ساری به مازندران، (ترجمه سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 83) رودخانه ای است که به بحر خزر میریزد و محل صید ماهی می باشد، (یادداشت مؤلف) دهی است در دوفرسخی مشرق شکفت به فارس، (فارسنامۀ ناصری) نام محلی به شمال مروارید در فارس، (فارسنامۀ ناصری) سه فرسخ جنوبی ارسنجان است، (فارسنامۀ ناصری) نام شهری به روم، نوشیروان آن را گشوده است، (فهرست شاهنامۀ ولف) : چنین تا بیامد بدان شارسان که شوراب بد نام آن کارسان، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2343)
شیرین لب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). معشوق شیرین لب. شیرین سخن. معشوق با لب بی نهایت زیبا و دلکش. آنکه لبی زیبا دارد. آنکه لبی لطیف و ظریف دارد. (یادداشت مؤلف). کنایه از محبوب و مطلوب معشوق. (از غیاث) : آخته چنگ و چلب ساخته چنگ و رباب دیده به شکّرلبان گوش به شکّرتوین. منوچهری. به عاشقی دل و چشم مرا چو شکّر و گل به آب و آتش داد آن شکرلب گل خند. سوزنی. یار من شکّرلب و گل روی و من در درددل گر کند درمان این دل زآن گل و شکّر سزد. سوزنی. غزلسرای شدم بر شکرلبی گل خد بنفشه زلفی و نسرین بری صنوبرقد. سوزنی. از چون تو شکرلبی بها نتوان خواست. ؟ (از سندبادنامه ص 120). شکرلب با کنیزان نیز می ساخت کنیزانه بدیشان نرد می باخت. نظامی. وآن شکرلب ز روی دمسازی بازگفتی نکردی آن بازی. نظامی. شکرلب داشت با خود ساغری شیر به دستش داد کاین بر یاد من گیر. نظامی. شکرلب نیز ازو فارغ نبودی دلش دادی و خدمت مینمودی. نظامی. رقیبانی که مشکو داشتندی شکرلب را کنیزانگاشتندی. نظامی. شکرلب جوانی نی آموختی که دلها بر آتش چو نی سوختی. (بوستان). فریاد که آن ساقی شکّرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد. حافظ. با یار شکرلب گل اندام بی بوس و کنار خوش نباشد. حافظ. شکرلبان همه دارند بر کلام تو گوش چه لطف داد خدا لعل نوشخند ترا. بابافغانی (از آنندراج). منظر زیبا نداری یار زیبارو مخوان منطق شیرین نداری شوخ شکّرلب مخوان. قاآنی. هر دم به تلخکامی ما طعنه میزند شکّرلبی که از همه شیرین دهان تر است. فروغی بسطامی. ، شکرحرف. (آنندراج). شیرین سخن، کسی که مبتلا به لب شکری باشد و لب بالا و پائین او شکافته بود، و به تازی اعلم گویند. (ناظم الاطباء). کنایه از کسی است که لب چاک از مادر متولد شده باشد. (از آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). لب شکری. لب شکافته. خرگوش لب. (یادداشت مؤلف). کسی که لب بالای او شکافته باشد. (غیاث اللغات). و رجوع به مادۀ لب شکری شود
شیرین لب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). معشوق شیرین لب. شیرین سخن. معشوق با لب بی نهایت زیبا و دلکش. آنکه لبی زیبا دارد. آنکه لبی لطیف و ظریف دارد. (یادداشت مؤلف). کنایه از محبوب و مطلوب معشوق. (از غیاث) : آخته چنگ و چلب ساخته چنگ و رباب دیده به شکّرلبان گوش به شکّرتوین. منوچهری. به عاشقی دل و چشم مرا چو شکّر و گل به آب و آتش داد آن شکرلب گل خند. سوزنی. یار من شکّرلب و گل روی و من در درددل گر کند درمان این دل زآن گل و شکّر سزد. سوزنی. غزلسرای شدم بر شکرلبی گل خد بنفشه زلفی و نسرین بری صنوبرقد. سوزنی. از چون تو شکرلبی بها نتوان خواست. ؟ (از سندبادنامه ص 120). شکرلب با کنیزان نیز می ساخت کنیزانه بدیشان نرد می باخت. نظامی. وآن شکرلب ز روی دمسازی بازگفتی نکردی آن بازی. نظامی. شکرلب داشت با خود ساغری شیر به دستش داد کاین بر یاد من گیر. نظامی. شکرلب نیز ازو فارغ نبودی دلش دادی و خدمت مینمودی. نظامی. رقیبانی که مشکو داشتندی شکرلب را کنیزانگاشتندی. نظامی. شکرلب جوانی نی آموختی که دلها بر آتش چو نی سوختی. (بوستان). فریاد که آن ساقی شکّرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد. حافظ. با یار شکرلب گل اندام بی بوس و کنار خوش نباشد. حافظ. شکرلبان همه دارند بر کلام تو گوش چه لطف داد خدا لعل نوشخند ترا. بابافغانی (از آنندراج). منظر زیبا نداری یار زیبارو مخوان منطق شیرین نداری شوخ شکّرلب مخوان. قاآنی. هر دم به تلخکامی ما طعنه میزند شکّرلبی که از همه شیرین دهان تر است. فروغی بسطامی. ، شکرحرف. (آنندراج). شیرین سخن، کسی که مبتلا به لب شکری باشد و لب بالا و پائین او شکافته بود، و به تازی اعلم گویند. (ناظم الاطباء). کنایه از کسی است که لب چاک از مادر متولد شده باشد. (از آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). لب شکری. لب شکافته. خرگوش لب. (یادداشت مؤلف). کسی که لب بالای او شکافته باشد. (غیاث اللغات). و رجوع به مادۀ لب شکری شود
دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش آبیک شهرستان قزوین. سکنۀ آن 758 تن. آب از قنات است. صنایع دستی زنان کرباس بافی و گیوه چینی و محصول عمده غلات و بنشن و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش آبیک شهرستان قزوین. سکنۀ آن 758 تن. آب از قنات است. صنایع دستی زنان کرباس بافی و گیوه چینی و محصول عمده غلات و بنشن و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
آب شور، آبی شور، آب که نمک دارد، (یادداشت مؤلف)، شورابه، آب نمکین و شورمزه، (ناظم الاطباء) : شوراب ز قعر تیره دریا چون پاک شود، شود سمائی، ناصرخسرو، اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم، ناصرخسرو، اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده ست چندین گهر و لؤلؤ ارزنده و زیبا، ناصرخسرو، تا فزایدکوری از شوراب ها زانکه آب شور بفزاید عمی، مولوی
آب شور، آبی شور، آب که نمک دارد، (یادداشت مؤلف)، شورابه، آب نمکین و شورمزه، (ناظم الاطباء) : شوراب ز قعر تیره دریا چون پاک شود، شود سمائی، ناصرخسرو، اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم، ناصرخسرو، اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده ست چندین گهر و لؤلؤ ارزنده و زیبا، ناصرخسرو، تا فزایدکوری از شوراب ها زانکه آب شور بفزاید عمی، مولوی
شراب هایی که به طعم تلخ و ترش و به بوی ناخوش باشند غم و اندوه می آورند و نیکو نیستند، به طور کلی نوشیدن شراب در خواب هم نمی تواند مفید باشد. محمد بن سیرین شراب را مال حرام دانسته و مولف نفایس الفنون حکم کلی داده و همه شربت ها را مال و علم دانسته است البته اگر شیرین باشند چون شربت های ترش و دارای طعم های دیگر تعابیری دیگر می یابند. علامه مجلسی (ره)
شراب هایی که به طعم تلخ و ترش و به بوی ناخوش باشند غم و اندوه می آورند و نیکو نیستند، به طور کلی نوشیدن شراب در خواب هم نمی تواند مفید باشد. محمد بن سیرین شراب را مال حرام دانسته و مولف نفایس الفنون حکم کلی داده و همه شربت ها را مال و علم دانسته است البته اگر شیرین باشند چون شربت های ترش و دارای طعم های دیگر تعابیری دیگر می یابند. علامه مجلسی (ره)