شیرین لب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). معشوق شیرین لب. شیرین سخن. معشوق با لب بی نهایت زیبا و دلکش. آنکه لبی زیبا دارد. آنکه لبی لطیف و ظریف دارد. (یادداشت مؤلف). کنایه از محبوب و مطلوب معشوق. (از غیاث) : آخته چنگ و چلب ساخته چنگ و رباب دیده به شکّرلبان گوش به شکّرتوین. منوچهری. به عاشقی دل و چشم مرا چو شکّر و گل به آب و آتش داد آن شکرلب گل خند. سوزنی. یار من شکّرلب و گل روی و من در درددل گر کند درمان این دل زآن گل و شکّر سزد. سوزنی. غزلسرای شدم بر شکرلبی گل خد بنفشه زلفی و نسرین بری صنوبرقد. سوزنی. از چون تو شکرلبی بها نتوان خواست. ؟ (از سندبادنامه ص 120). شکرلب با کنیزان نیز می ساخت کنیزانه بدیشان نرد می باخت. نظامی. وآن شکرلب ز روی دمسازی بازگفتی نکردی آن بازی. نظامی. شکرلب داشت با خود ساغری شیر به دستش داد کاین بر یاد من گیر. نظامی. شکرلب نیز ازو فارغ نبودی دلش دادی و خدمت مینمودی. نظامی. رقیبانی که مشکو داشتندی شکرلب را کنیزانگاشتندی. نظامی. شکرلب جوانی نی آموختی که دلها بر آتش چو نی سوختی. (بوستان). فریاد که آن ساقی شکّرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد. حافظ. با یار شکرلب گل اندام بی بوس و کنار خوش نباشد. حافظ. شکرلبان همه دارند بر کلام تو گوش چه لطف داد خدا لعل نوشخند ترا. بابافغانی (از آنندراج). منظر زیبا نداری یار زیبارو مخوان منطق شیرین نداری شوخ شکّرلب مخوان. قاآنی. هر دم به تلخکامی ما طعنه میزند شکّرلبی که از همه شیرین دهان تر است. فروغی بسطامی. ، شکرحرف. (آنندراج). شیرین سخن، کسی که مبتلا به لب شکری باشد و لب بالا و پائین او شکافته بود، و به تازی اعلم گویند. (ناظم الاطباء). کنایه از کسی است که لب چاک از مادر متولد شده باشد. (از آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). لب شکری. لب شکافته. خرگوش لب. (یادداشت مؤلف). کسی که لب بالای او شکافته باشد. (غیاث اللغات). و رجوع به مادۀ لب شکری شود
آب شکر، آبی که شکر در آن حل کرده باشند، کنایه از اختلاف و رنجش اندک میان دو دوست، برای مِثال غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم / جایی که میان می و ساقی شکراب است (کلیم همدانی - لغتنامه - شکرآب)
دهی است از دهستان خروسلو از بخش گرمی شهرستان اردبیل. آب از چشمه و رودخانه. سکنۀ آن 225 تن است. محصول عمده غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
شکراب. شکر گداخته درآب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شربت ساخته از آب که شکر در آن کنند. ماءالسﱡکَّر. (فرهنگ فارسی معین). آب که شکر در آن حل کرده باشند. (یادداشت مؤلف). - شکرآب سوزان، چیزی نظیر نبات سوخته. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از لب معشوق: جانم بلب آمد ز غم، آن بادۀ لعل پیش آر که تا جان نهم اندر شکرآب. امیرخسرو (از آنندراج). ، رنجش اندکی که در میان دو دوست بهم رسد. (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث). کنایه از رنجش و کدورت که میان دوستان شود، و این را در عرف حال شکررنجی گویند. (آنندراج). دلتنگی مختصر میان دو دوست. نقاری خرد میان دو دوست. نزاع یا اختلافی سخت خرد بین دو یار یا برادران یا زوجین یا عاشق و معشوق و جز آنان. (یادداشت مؤلف) : غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدیم جایی که میان می و ساغر شکرآب است. حکیم باشی (از آنندراج). آمیزش زهر و کام چون اول نیست چندی است که با هم شکرآبی دارند. ظهوری (از آنندراج). از دوری گلشن غرضم حفظ ملال است ورنه شکرآبی به گل و یاسمنم نیست. طالب آملی (از آنندراج). با یوسفت اگر شکرآبی رَوَد ز حسن مصری نباتش از شکرت در گدازباد. واله هروی (از آنندراج). افتاده میان گل و بلبل شکرآبی آن مست همانا که به گلزار درآمد. شفایی (از آنندراج). از یک جواب تلخ که مقصود ما و توست در جام دوستی شکرآبی نمیکنی. ملاشانی تکلو (از آنندراج). باده نوشان همه در جنگ بهم می چسبند باعث الفت چسبان شکرآب است مرا. سعید اشرف (از آنندراج). - شکرآب شدن میان دو کس، پیوندشان بهم خوردن. ایجاد اختلاف شدن. (فرهنگ فارسی معین)