جدول جو
جدول جو

معنی شوستال - جستجوی لغت در جدول جو

شوستال(شِ وِ)
دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد. دارای 125 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوستان
تصویر بوستان
(دخترانه)
بستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دوستار
تصویر دوستار
دوستدار، دوست دارنده، یار مهربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوستام
تصویر اوستام
ستام، اعتماد، برای مثال به افزای خوانند او را به نام / هم از نام و کردار و هم اوستام (ابوشکور- مجمع الفرس - اوستام)، معتمد، معتبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوستگال
تصویر پوستگال
پوست زیر دنبۀ گوسفند، پوست دنبۀ گوسفند که پشکل از آن آویخته باشد، برای مثال دوستی کز پی پیاله کنند / بدل دنبه پوستگاله کنند (سنائی - مجمع الفرس - پوستگاله)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موستان
تصویر موستان
زمینی که در آن درخت انگور بسیار باشد، باغ انگوری، تاکستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوستاد
تصویر اوستاد
استاد، آنکه علم یا هنری را به دیگران تعلیم می دهد، آموزگار، آموزنده، دانا و توانا در علم یا هنری، معلم عالی رتبۀ دانشگاه، بالاتر از دانشیار، سرکارگر یا کارفرما در کارگاه صنعتی، رئیس در برخی از بازی های کودکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
باغی که دارای گل های فراوان باشد، گلستان، بستان، پارک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبستان
تصویر شبستان
قسمت سقف دار مسجدهای بزرگ، حرم سرا، برای مثال گر این نامور هست مهمان تو / چه کاراستش اندر شبستان تو (فردوسی - ۱/۸۰)، خوابگاه، برای مثال شب ما روز نباشد مگر آنگاه که تو از شبستان به در آیی چو صباح از دیجور (سعدی۲ - ۴۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوستاخ
تصویر اوستاخ
گستاخ، دلیر، بی پروا، بی ترس، برای مثال روی صحرا هست هموار و فراخ / هر قدم دامی ست کم ران اوستاخ (مولوی - ۳۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شورستان
تصویر شورستان
شوره زار، زمین پرشوره
فرهنگ فارسی عمید
آستانۀ درخانه، (ناظم الاطباء)، آستانه، (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(خوَسْ / خُسْ)
خواستار. خواستگار. خواهنده. طلب کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است که در بخش گچساران شهرستان بهبهان واقعاست، دارای 250 تن سکنه است و ساکنین از طایفۀ ماشت بابویی میباشند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
پهلوی ’بوستان’. مخفف بستان، مرکب از بو (= بوی - رایحه) و ستان (اداه مکان). جایی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد. باغ باصفا. (حاشیۀ برهان چ معین). مرکب از کلمه بو و کلمه ستان که بمعنی جای پیدا شدن است. (غیاث). جنت. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). حدیقه. جایی که درختان گل و درختان که میوه هاشان خوشبو باشد، چون سیب و امرود و ترنج و نارنج و امثال آن. (از شرفنامۀ منیری). جایی که بوی بسیار از آن خیزد از عالم گلستان. (آنندراج). جایی که گلهای خوشبودر آن بسیار باشد. (فرهنگ فارسی معین) :
گه بر آن کندز بلند نشین
گه در این بوستان چشم گشای.
رودکی.
خزّ بجای ملحم وخرگاه
بدل باغ و بوستان آمد.
رودکی.
چنان بد که یک روز با دوستان
همی باده خوردند با دوستان.
فردوسی.
چنین گفت کاین نو برآورده جای
همه گلشن و بوستان و سرای.
فردوسی.
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله.
عنصری.
یکی بوستانی پراکنده نعمت
بدین سخت بسته بر آن نیک بازی.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
فریفته مشو ای نوجوان بر آنکه بر او
چو بوستان و به قد سرو بوستان شده ای.
ناصرخسرو.
اول کسی که باغ ساخت او [منوچهر بود و ریاحین گوناگون که بر کوهسارها ودشتها رسته بود، جمع کرد و بکشت و فرمود تا چهار دیوار گرد آن درکشیدند و آنرا بوستان نام کرد، یعنی معدن بویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 37).
چون خزاین مربوستان را زعفران داد ای شگفت
پس چرا بازایستاد از خنده خندان بوستان.
مسعودسعد.
منوچهر، بسیاری شکوفه ها و گل و ریاحین ازکوه و صحرا بشهرها آورد و بکشت و دیوار فرمود کشیدن پیرامون آن. چون شکفت و بوی خوش یافت، آنرا بوستان نام نهاد. (مجمل التواریخ).
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی یابم.
خاقانی.
پندار سر خر و بن خار
در عرصۀ بوستان ببینم.
خاقانی.
هر آن کسی که تمنای بوستان دارد
ضرورت است تحمل ز بوستان بانش.
سعدی.
گل آورد سعدی سوی بوستان
بشوخی و فلفل به هندوستان.
سعدی.
از این بوستان که بودی تحفه ای کرامت کن. (گلستان سعدی). رجوع به بستان شود.
لغت نامه دهخدا
پوست بی موی که زیر دنبۀ گوسفند و زیر مقعد گوسفند باشد، (از برهان)، پوستگاله، پوست دبر گوسفند که سرگین ازمویهای آن آویخته است، (برهان)، حمیره:
از غلام آنکه زی عیال آید
او ز دنبه بپوستگال آید،
سنائی
لغت نامه دهخدا
استام، یراق زین و لگام اسب، (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) :
چون برآهختی ز تن شرم ای پسر
یافتی دیبا واسب و اوستام،
ناصرخسرو،
لغت نامه دهخدا
آتش کاو آهنین محش محشه سیخی که در تون حمام و تنور نانوایی بکار میرود کفچه آتشدان چمچه کمچه آتش کش بیلچه خاک انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
جانی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد، باغ باصفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستاق
تصویر دوستاق
ترکی زندانی بندی محبوس بندی زندانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستار
تصویر دوستار
یار رفیق دوستدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستاخ
تصویر دوستاخ
دوستاق دستاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شورستان
تصویر شورستان
زمینی که دارای شوره است شوره زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوستاد
تصویر اوستاد
استاد یا اوستاد صفا. مرد کامل
فرهنگ لغت هوشیار
زمینی که فقط در آن درخت انگور کاشته باشند باغ انگور تاکستان رزستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوستاخ
تصویر اوستاخ
گستاخ دلیر بی پروا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوستگال
تصویر پوستگال
پوست بی موی که زیر دنبه گوسفند باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبستان
تصویر شبستان
حرمسرا، خوابگاه، و آن قسمت از مسجدهای بزرگ که دارای سقف باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوستام
تصویر اوستام
زین و یراق اسب، استام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
جایی که گل های خوشبو در آن بسیار باشد، باغ مصفا
فرهنگ فارسی معین
نوعی بازی فوتبال با مقررات و توپ ویژه که در سالن سرپوشیده بین دو تیم پنج نفره برگزار می شود، فوتبال سالنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موستان
تصویر موستان
((مُ وِ سْ))
زمینی که فقط در آن درخت انگور کاشته باشند، باغ انگور، تاکستان، رزستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبستان
تصویر شبستان
((شَ بِ))
خوابگاه، حرمسرا، قسمی از مسجد که دارای سقف است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوستان
تصویر دوستان
رفیقان، رفقا
فرهنگ واژه فارسی سره
بسیار شور، پرنمک
فرهنگ گویش مازندرانی