جدول جو
جدول جو

معنی شهدان - جستجوی لغت در جدول جو

شهدان
(شَ)
نام جائی و نام کوهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شادان
تصویر شادان
(دخترانه و پسرانه)
شاد، خرم، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر برزین از مردم توس و نام یکی از راویان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهداد
تصویر شهداد
(پسرانه)
شاه عادل، داده شاه، شه (شاه) + داد (عدل)، نام بخشی از شهرستان کرمان، نام رودی در کرمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهبان
تصویر شهبان
(پسرانه)
برادر زرین ملک در داستان ملک بهمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهران
تصویر شهران
(پسرانه)
نام یکی از خردمندان ایرانی در زمان یزدگرد پادشاه ساسانی، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شادان
تصویر شادان
شاد، خوشحال، خوش دل، شادمان، برای مثال بس که بر گفته پشیمان بوده ام / بس که بر ناگفته شادان بوده ام (رودکی - ۵۳۷)، درحال خوشی و خوشحالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کهدان
تصویر کهدان
کاهدان، انباری برای نگه داشتن کاه یا خوراک چهارپایان، جای ریختن کاه، انبار کاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهدان
تصویر بهدان
دانا، داننده، آگاه، عالم، برای مثال نه با آنت مهر و نه با اینت کین / که بهدان تویی ای جهان آفرین (فردوسی۲ - ۱۰۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زهدان
تصویر زهدان
رحم، عضوی کیسه مانند در شکم که جنین تا قبل از تولد در آن زندگی می کند، جای بچه در شکم زن یا حیوان ماده، بچّه دان، بوگان، پوگان، بوهمان، بویگان، پرکام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهدانج
تصویر شهدانج
شاه دانه، گیاهی یکساله با برگ هایی بلند و دانه هایی به اندازۀ فندق که از آن مواد مخدر و الیاف گرفته می شود، گردی مخدر که از سرشاخ های این گیاه گرفته می شود و به صورت تدخین یا خوردن مصرف می شود
بنگ، فنگ، بنج، زمرّد گیاه، زمرّدگیا، شاهدانج، کنودانه
فرهنگ فارسی عمید
(شادان)
ابن مسرور. نام خلیفۀ عمرو بن لیث در سیستان: چون (عمرو بن لیث) به رمل سم رسید، آن حصار را بر شادان مسرور و اصرم حصار کرد. (زین الاخبار گردیزی، ص 9). وکیل عمرو به سیستان عبداﷲ بن محمد بن میکال بود و شریک او شادان بن مسرور بود. (تاریخ سیستان چ ملک الشعرای بهار ص 237). بوطلحه به سیستان آمد، عبداﷲ بن محمد بن میکال و شادان بن مسرور پذیرۀ بوطلحه بیرون آمدند و او را بشهر اندر آوردند و خلعتها دادند و نیکویی کردند، و سوی عمرو نامه فرستادند، عمرو جواب کرد و بوطلحه را بخواست و ابوطلحه برفت و آنجا شد و بسیرجان بعمرو رسید. (تاریخ سیستان ص 244). باز عمرو قصد فارس کرد و احمد بن شهفوربن موسی را خلیفت کرد بر سیستان بر حرب و نماز و خراج (و) و کاله و شهفور آزاد مرد را یار او کرد اندر وکاله و خزینه، و محمد بن عبداﷲ بن میکال را و شادان بن مسرور را معزول کرد از وکالت، و این رفتن اندر ماه ربیعالاخر سنۀ ست و سبعین و مائتین بود. (تاریخ سیستان ص 247). در روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات خلیفۀ عمرو بن لیث درنیشابور و والی خراسان معرفی گردیده است. (ص 383)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بچه دان و قرارگاه نطفه باشد و به عربی رحم گویند. (برهان). رحم که قرارگاه نطفه باشد. (غیاث) (آنندراج). بچه دان. (آنندراج). بچه دان که عبارت از رحم باشد. (فرهنگ رشیدی). رحم. (ترجمان القرآن). زاقدان. (شرفنامۀ منیری). جایی در شکم مادر که بچه در آن قرار دارد. بچه دان. رحم. (فرهنگ فارسی معین). بچه دان و اتون و رحم و قرارگاه نطفه. (ناظم الاطباء). عضو عضلانی مجوفی که در داخل لگن خاصره قرار دارد و جنین در آن تکامل پیدا می کند. زهدان انسان گلابی شکل و بطول 7 و 8 سانتیمتر است. سر باریک این عضو در پایین به مهبل متصل است و قسمت بالای آن بوسیلۀ دو لوله که راه عبور تخمهاست به تخمدان مربوط می گردد. رحم در طی حاملگی با ازدیاد فشار داخلی بزرگ میشود و حجم آن بحدی می رسد که بتواند جنین، جفت، و کیسۀ جنین را در خود جای بدهد. پس از وضع حمل در طی چند روز رفته رفته به حجم عادی خود بازمی گردد. (از دائره المعارف فارسی) :
وین عجوز خشک پستان بهر بیشی امتش
مادر یحیی است گویی تازه زهدان آمده.
خاقانی.
عجوز جهان مادر یحیی آسا
ازو حامل تازه زهدان نماید.
خاقانی.
مادر نحل که افگانه کند هرسحرش
چون شفق خون شده زهدان بخراسان یابم.
خاقانی.
- افتادن زهدان، سقوط رحم. (ناظم الاطباء).
- زهدانک، رحم خرد. بچه دان کوچک:
رخسارکتان گونۀ دینار گرفته
زهدانکتان بچۀ بسیار گرفته.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
تخلص شاعری است که وزیر یکی از پادشاهان هند ظاهراً موسوم به مهاراج راجه چند و لعل بهادر بوده و از ماده تاریخی که برای تعمیر پلی ساخته است معلوم میگردد که در نیمۀ اول قرن سیزدهم میزیسته و آن این است:
بعهد شاه اسکندر بشد تعمیر پل یکسر
ز سعی را جه چند و لعل از سابق بود بهتر،
بشادان شد، ندا ’جای غریبی’ بهر تاریخش
ز سیل اینک بود محفوظ چون اندر صدف گوهر،
که ’جای غریبی’ در حساب جمل 1236 است، دیوان او شامل حدود 2000 بیت غزل و ترکیب بند و غیره در کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار موجود است، غزلیات او بعرفان متمایل است، (از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 614 و 615)
پسر برزین، رجوع به فهرست ولف و شاذان بن برزین طوسی شود:
نگه کن که شادان برزین چه گفت
بدان گه که بگشاد راز از نهفت،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دیهی است از دهستان قیس آباد، بخش خوسف، شهرستان بیرجند، واقع در 50 هزارگزی جنوب خوسف و 9 هزارگزی مالرو قلیل آباد، در دامنۀ کوهستانی قرار دارد، آب و هوای آن معتدل و جمعیت آن 88تن است، آب آن از قنات، محصول آن غلات و شغل اهالی آن زراعت و مالداری است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
خوشحالی کنان، (برهان قاطع)، خوشحال، (فهرست ولف)، خوش، شاد، شادمان، شادمانه، مسرور، خرّم، فارح، مرح، جذلان، بهیج، مستبشر، بهج، فیرنده، مبرنشق، ابث، یحبور:
بس که بر گفته پشیمان بوده ام
بس که بر ناگفته شادان بوده ام،
رودکی،
از آن سخت شادان شد افراسیاب
بدید آنکه بخت اندر آمد ز خواب،
فردوسی،
چنین است کردار چرخ بلند
بدستی کلاه و بدیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه،
فردوسی،
چنین گفت پرسنده را سروبن
که شادان بدم تا نگشتم کهن،
فردوسی،
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را،
ناصرخسرو،
چون بمی خون جهان در گل افسرده خورم
چه عجب گرنتوان یافت بدل شادانم،
خاقانی،
بادی بچهار فصل خرم
بادی بهزار عید شادان،
خاقانی،
بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد
دل راقیامت آمد شادان چگونه باشد،
خاقانی،
گر دهد رخصه کنم نیت طوس
خوش و شادان شوم انشأاﷲ،
خاقانی،
بفتح الباب دولت بامدادان
ز در پیکی درآمد سخت شادان،
نظامی،
قضا را از قضا یک روز شادان
بصحرا رفت خسرو بامدادان،
نظامی،
، زن فاحشه و مطربه، (برهان قاطع)، رجوع به شادخوار، شادخواره، شادخور و شادگونه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ءَ)
به داننده. داناتر. اعلم. (فرهنگ فارسی معین). مطلع و آگاه تر:
نه با آنت مهر و نه با اینت کین
که بهدان تویی ای جهان آفرین.
فردوسی.
گرگ ز روباه به دندان تر است
روبه از آن رست که بهدان تر است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان نهارجانات است که در بخش حومه شهرستان بیرجند واقع است. دارای 502 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
ضمان وپذرفتاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضمانت و کفالت. (از اقرب الموارد). عهّیدی ̍. رجوع به عهیدی شود، عهدان الشی ٔ، وقت آن. (از اقرب الموارد از اساس). عدّان. رجوع به عدان شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر. سکنۀ آن 300 تن. آب آنجا از چاه. محصول عمده آنجا غلات و تنباکو و پیاز است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
شاهدانج. تخم قنب است. (منتهی الارب) (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مأخوذ از شهدانۀ فارسی و بمعنی آن: شهدانج معروف است صحرائی و بستانی می باشد. (نزهه القلوب). و رجوع به شاهدانج و شاهدانه و شهدانه و المعرب جوالیقی ص 206 و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 224 شود.
- شهدانج بری، حب السمنه است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
تعریب شاهدانه. (یادداشت مؤلف). شهدانج. تخم قنب. (یادداشت مؤلف). شاهدانه. (دهار). شهدانه. (مهذب الاسماء). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ / نِ)
مخفف شاهدانه است که تخم بنگ باشد و معرب آن شهدانج است. (برهان). شهدانج. شهدانق. شجرالقنب. (بحر الجواهر). و رجوع به شاهدانه و شاهدانج و شهدانج شود، مروارید بزرگ و نفیس. (ناظم الاطباء) ، بزرگترین دانه های سبحه، مصطکی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جمع شهید، کشتگان در راه خدا حاضر شاهد، عالم غیب و حاضر، یکی از اسما الحسنای خدا، کشته شده در راه خدا و دین جمع شهدا (ء)
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره گزنه ها که دو پایه و علفی و یک ساله است. ارتفاعش بین 1 تا 2 متر و گاهی هم بیشتر است. دارای گونه های مختلف و بویش قوی و نامطبوع است. برگهای این گیاه متقابل و دارای 5 تا 7 لوب عمیق دندانه دار با دمبرگ دراز می باشد، گلهای نر شاهدانه به صورت مجتمع و به طور آویخته بر روی برگها خارج می شود در قسمت انتهایی آن قرار دارد. در هر گل نر 5 پرچم موجود است. گلهای ماده بدون دمگل مشخصی در بغل گوشوارک های شبیه برگ قرار گرفته اند میوه شاهدانه فندق سیاه یا قهوه یی رنگ است و محتوی یک دانه تقریبا بدون آلبومن است. منشا اصلی این گیاه آسیاست ولی امروزه در اکثر نقاط معتدل و گرم کشت می شود. از گونه های مختلف شاهدانه الیاف قابل استفاده در نساجی بدست میظید. از دانه شاهدانه نیز روغنی با بوی قوی و نامطبوع حاصل می گردد که به مصرف تهیه صابونهای نرم و سوخت می رسد از نظر درمانی سر شاخه های گلدار یا میوه دار این گیاه مورد استفاده است. مخلوطی از برگهای کوبیده آن و شاخه گلدار وی که به هم فشرده است و به علت دارا بودن صمغ بهم چسبیده اند بنام بنگ به بازار عرضه می شود سابقا بنگ به مصرف تدخین می رسید ولی امروزه از آن مشروبات و داروهای مسکنی استفاده میکنند. از سرشاخه های این گیاه صمغ خاصی به صور می آید که به نام چرس موسوم است و به صور مختلف مورد استفاده قرار می گیرد. سر شاخه های گلدار بدون برگ به نام حشیش به بازار عرضه میشده و در مورد استفاده و تدخین قرار میگرفته است قنب شاهدانج شدانق قنب هندی شهدانق حشیشه الفقرا ورق الخیال جز اعظم. توضیح برخی کتب اشتباها کنف را مرادف با شاهدانه ذکر کرده اند در حالی که کنف گیاهی است از تیره پنیرکیان و مشابهتش با شاهدانه بعلت داشتن الیاف قابل استفاده در نساجی است. یا شاهدانه چینی. یکی از گونه های شاهدانه است که مانند شاهدانه هندی مورد استفاده قرار میگیرد و تقریبا همه خواص آن را دارد. میوه اش به رنگ مایل به سبز و شامل غشایی با شبکه سفید رنگ است قنب نیل قنابوس نقل خواجه شن قنبرا قنبیرا قنابس. یا شاهدانه صحرائی. کنف. یا شاهدانه کانادایی. شاهدانه هندی. یا شاهدانه مصری. کنف. یا شاهدانه هندی. شاهدانه. پارسی تازی گشته شاهدانه
فرهنگ لغت هوشیار
نگهدارنده شهر نگهبان بلد: گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق از کمد شهریار شهر گیر شهردار 0 (فرخی)، رئیس شهرداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهوان
تصویر شهوان
ورنیک ورنران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهدان
تصویر کهدان
جائی که در آن کاه و علف ستوران نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهبان
تصویر شهبان
جمع شهاب، زبانه های آتش گل خورشیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادان
تصویر شادان
شاد خوشحال خرم مسرور مقابل اندوهگین اندوهناک غمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهدان
تصویر جهدان
رنجور رنج دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهدان
تصویر زهدان
بچه دان، رحم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهداب
تصویر شهداب
انگبینه ما العسل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهدان
تصویر زهدان
((زِ))
بچه دان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شادان
تصویر شادان
شاد و خوشحال، خرم، مسرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهدان
تصویر زهدان
رحم
فرهنگ واژه فارسی سره