جدول جو
جدول جو

معنی شادان

شادان
خوشحالی کنان، (برهان قاطع)، خوشحال، (فهرست ولف)، خوش، شاد، شادمان، شادمانه، مسرور، خرّم، فارح، مرح، جذلان، بهیج، مستبشر، بهج، فیرنده، مبرنشق، ابث، یحبور:
بس که بر گفته پشیمان بوده ام
بس که بر ناگفته شادان بوده ام،
رودکی،
از آن سخت شادان شد افراسیاب
بدید آنکه بخت اندر آمد ز خواب،
فردوسی،
چنین است کردار چرخ بلند
بدستی کلاه و بدیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه،
فردوسی،
چنین گفت پرسنده را سروبن
که شادان بدم تا نگشتم کهن،
فردوسی،
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را،
ناصرخسرو،
چون بمی خون جهان در گل افسرده خورم
چه عجب گرنتوان یافت بدل شادانم،
خاقانی،
بادی بچهار فصل خرم
بادی بهزار عید شادان،
خاقانی،
بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد
دل راقیامت آمد شادان چگونه باشد،
خاقانی،
گر دهد رخصه کنم نیت طوس
خوش و شادان شوم انشأاﷲ،
خاقانی،
بفتح الباب دولت بامدادان
ز در پیکی درآمد سخت شادان،
نظامی،
قضا را از قضا یک روز شادان
بصحرا رفت خسرو بامدادان،
نظامی،
، زن فاحشه و مطربه، (برهان قاطع)، رجوع به شادخوار، شادخواره، شادخور و شادگونه شود
لغت نامه دهخدا