شنیدن. سماع. (برهان). شنودن و شنیدن. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شنیدن. (جهانگیری) (غیاث اللغات). اصغا کردن. اصاغه. استماع کردن. (یادداشت مؤلف). ادراک کردن آواز بتوسط گوش. (فرهنگ نظام) : حال دل با تو گفتنم هوس است خبر دل شنفتنم هوس است. حافظ. همچنان آن صورت زیبا که گفت که منم مقصود دل زو که شنفت. شاه داعی شیرازی (از جهانگیری). - حرف شنفتن، حرف پذیرفتن. شنوایی داشتن. فرمانبردار بودن. ، بو کردن. (انجمن آرا) (رشیدی)
شنیدن. سماع. (برهان). شنودن و شنیدن. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شنیدن. (جهانگیری) (غیاث اللغات). اصغا کردن. اصاغه. استماع کردن. (یادداشت مؤلف). ادراک کردن آواز بتوسط گوش. (فرهنگ نظام) : حال دل با تو گفتنم هوس است خبر دل شنفتنم هوس است. حافظ. همچنان آن صورت زیبا که گفت که منم مقصود دل زو که شنفت. شاه داعی شیرازی (از جهانگیری). - حرف شنفتن، حرف پذیرفتن. شنوایی داشتن. فرمانبردار بودن. ، بو کردن. (انجمن آرا) (رشیدی)
شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شگفته شدن، شکفته شدن، اشکفتن، اشگفیدن، شکفیدن
شِکُفتَن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شِگُفتِه شُدَن، شِکُفتِه شُدَن، اِشکُفتَن، اِشگِفیدَن، شِکُفیدَن
دیوانه شدن و آشفته و سرگشته شدن. (ناظم الاطباء) : شیفتم چون خری که جو بیند یا چو صرعی که ماه نو بیند. نظامی. شیفتن خاک سیاست نمود حلقۀ زنجیر فلک را بسود. نظامی. ، عاشق شدن. (آنندراج) (یادداشت مؤلف). عشق. شیفته شدن. مفتون و دلداده و خواستار شدن: بدیعوصفا بر وصف تو بشیفته ام از آن نباشد پایم همی ز بند جدا. مسعودسعد. - شیفتن به کسی، عاشق او شدن. (یادداشت مؤلف). ، عاشق کردن. شیفته ساختن. (یادداشت مؤلف) ، فریفته شدن. گول خوردن. (یادداشت مؤلف) : همانا دلش دیو بفریفته ست که بر بستن من چنین شیفته ست. دقیقی. رجوع به شیفته شود. ، بیهوش شدن. (آنندراج)
دیوانه شدن و آشفته و سرگشته شدن. (ناظم الاطباء) : شیفتم چون خری که جو بیند یا چو صرعی که ماه نو بیند. نظامی. شیفتن خاک سیاست نمود حلقۀ زنجیر فلک را بسود. نظامی. ، عاشق شدن. (آنندراج) (یادداشت مؤلف). عشق. شیفته شدن. مفتون و دلداده و خواستار شدن: بدیعوصفا بر وصف تو بشیفته ام از آن نباشد پایم همی ز بند جدا. مسعودسعد. - شیفتن به کسی، عاشق او شدن. (یادداشت مؤلف). ، عاشق کردن. شیفته ساختن. (یادداشت مؤلف) ، فریفته شدن. گول خوردن. (یادداشت مؤلف) : همانا دلش دیو بفریفته ست که بر بستن من چنین شیفته ست. دقیقی. رجوع به شیفته شود. ، بیهوش شدن. (آنندراج)
واشدن غنچۀ گل. (برهان). خندیدن گل. خندان شدن گل. واشدن. گشادن. شکفته شدن. (ناظم الاطباء). بشکفیدن. بازشدن غنچه. به حد گل رسیدن غنچه. صورت برگها گرفتن شکوفه. بازشدن. انفغار. ابتزال. مثل این است که این فعل و شکافتن یکی است چه هر دو بمعنی بازشدن است، یعنی از یکدیگر جدا شدن. یک مصدر بیشتر ندارد. (یادداشت مؤلف). گشوده شدن غنچه. (غیاث) : تفتح، شکفتن گل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از منتهی الارب). تفرج، شکفتن شکوفه. (از منتهی الارب). فغم، تفغم، فغوم، شکفتن گل. (از منتهی الارب) : شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال. رودکی. حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین. منوچهری. گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ. منوچهری. بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن. منوچهری. تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها چون درزده به آب معصفر غلاله ها. منوچهری. به باغ دین از او سوسن شکفته ز بن برکنده بیخ خار عصیان. ناصرخسرو. گر گل حکمت برجان تو بشکفتی مر ترا باغ بهاری به چه کارستی. ناصرخسرو. حیرتم بر بدیهه خار نهاد تا به باغ بدیهه گل بشکفت. ناصرخسرو. بهار عام شکفت و بهار خاص رسید دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا. خاقانی. دلی که بال و پری در هوای خاک بزد ندید خواب شکفتن چو غنچۀ تصویر. خاقانی. ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه روی با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟ خاقانی. نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که به هنگامۀنیسان شدنم نگذارند. خاقانی. بس شاخ که بشکفد به خرداد میوه ش نخورند جز به آبان. خاقانی. عجب نوش شکر پاسخ چنین گفت که عنبربو گلی در باغ بشکفت. نظامی. گرنبودی در جهان امکان گفت کی توانستی گل معنی شکفت. عطار. دریغا که بی ما بسی روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار. سعدی. هزارم درد می باشد که میگویم نهان دارم لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن. سعدی. سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ. سعدی. گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی. سعدی. پیرامن نوبهار فضلت بشکفته هزار گونه ریحان. ؟ (از صحاح الفرس). یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس. سلمان ساوجی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که بسی چون تو درین باغ شکفت. حافظ. ، واشدن هر چیز بسته مانندغنچه. (ناظم الاطباء). - شکفتن تخم، ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه. (یادداشت مؤلف). ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. عظیم شاد شدن. سخت شادان گشتن. (یادداشت مؤلف). تبسم کردن. خندان شدن. (ناظم الاطباء). خندان شدن. (برهان) : می شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی بر سرم سایۀ آن سرو سهی بالا بود. حافظ. - برشکفتن، خوش و خندان شدن: ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت. سعدی (بوستان). - مثل گل شکفتن یا برشکفتن رخ، آثار مسرتی بسیار در چهرۀ او پدیدار شدن. (یادداشت مؤلف). خندان و متبسم شدن چهره: چو آمد بر او همه بازگفت رخ نامور همچو گل برشکفت. فردوسی. ، از هم فروریختن. بازشدن آهک نو که آب بر وی ریزند. بازشدن سنگ آهک پخته چون آب بر او افشانند. (یادداشت مؤلف) ، باز کردن. شکوفانیدن. شکفته کردن. خندانیدن: روزگارم گلی شکفت از تو که به عمری چنان نهد خاری. انوری. ، بازکردن. آشکار کردن. فاش ساختن. (از یادداشت مؤلف) : که این جام سر شما را شکفت همه جامهای شما بازگفت. شمسی (یوسف و زلیخا). - برشکفتن، بازکردن. فاش کردن. برگشادن: پس او نیز یک لخت گفتن گرفت سر رازها برشکفتن گرفت. شمسی (یوسف و زلیخا)
واشدن غنچۀ گل. (برهان). خندیدن گل. خندان شدن گل. واشدن. گشادن. شکفته شدن. (ناظم الاطباء). بشکفیدن. بازشدن غنچه. به حد گل رسیدن غنچه. صورت برگها گرفتن شکوفه. بازشدن. انفغار. ابتزال. مثل این است که این فعل و شکافتن یکی است چه هر دو بمعنی بازشدن است، یعنی از یکدیگر جدا شدن. یک مصدر بیشتر ندارد. (یادداشت مؤلف). گشوده شدن غنچه. (غیاث) : تفتح، شکفتن گل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از منتهی الارب). تفرج، شکفتن شکوفه. (از منتهی الارب). فغم، تفغم، فغوم، شکفتن گل. (از منتهی الارب) : شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال. رودکی. حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین. منوچهری. گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ. منوچهری. بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن. منوچهری. تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها چون درزده به آب معصفر غلاله ها. منوچهری. به باغ دین از او سوسن شکفته ز بن برکنده بیخ خار عصیان. ناصرخسرو. گر گل حکمت برجان تو بشکفتی مر ترا باغ بهاری به چه کارستی. ناصرخسرو. حیرتم بر بدیهه خار نهاد تا به باغ بدیهه گل بشکفت. ناصرخسرو. بهار عام شکفت و بهار خاص رسید دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا. خاقانی. دلی که بال و پری در هوای خاک بزد ندید خواب شکفتن چو غنچۀ تصویر. خاقانی. ای تازه گلبُنی که شکفتی به ماه روی با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟ خاقانی. نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که به هنگامۀنیسان شدنم نگذارند. خاقانی. بس شاخ که بشکفد به خرداد میوه ش نخورند جز به آبان. خاقانی. عجب نوش شکر پاسخ چنین گفت که عنبربو گلی در باغ بشکفت. نظامی. گرنبودی در جهان امکان گفت کی توانستی گل معنی شکفت. عطار. دریغا که بی ما بسی روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار. سعدی. هزارم درد می باشد که میگویم نهان دارم لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن. سعدی. سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ. سعدی. گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی. سعدی. پیرامن نوبهار فضلت بشکفته هزار گونه ریحان. ؟ (از صحاح الفرس). یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس. سلمان ساوجی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که بسی چون تو درین باغ شکفت. حافظ. ، واشدن هر چیز بسته مانندغنچه. (ناظم الاطباء). - شکفتن تخم، ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه. (یادداشت مؤلف). ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. عظیم شاد شدن. سخت شادان گشتن. (یادداشت مؤلف). تبسم کردن. خندان شدن. (ناظم الاطباء). خندان شدن. (برهان) : می شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی بر سرم سایۀ آن سرو سهی بالا بود. حافظ. - برشکفتن، خوش و خندان شدن: ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت. سعدی (بوستان). - مثل گل شکفتن یا برشکفتن رخ، آثار مسرتی بسیار در چهرۀ او پدیدار شدن. (یادداشت مؤلف). خندان و متبسم شدن چهره: چو آمد بر او همه بازگفت رخ نامور همچو گل برشکفت. فردوسی. ، از هم فروریختن. بازشدن آهک نو که آب بر وی ریزند. بازشدن سنگ آهک پخته چون آب بر او افشانند. (یادداشت مؤلف) ، باز کردن. شکوفانیدن. شکفته کردن. خندانیدن: روزگارم گلی شکفت از تو که به عمری چنان نهد خاری. انوری. ، بازکردن. آشکار کردن. فاش ساختن. (از یادداشت مؤلف) : که این جام سر شما را شکفت همه جامهای شما بازگفت. شمسی (یوسف و زلیخا). - برشکفتن، بازکردن. فاش کردن. برگشادن: پس او نیز یک لخت گفتن گرفت سر رازها برشکفتن گرفت. شمسی (یوسف و زلیخا)
واشدن. شکفتن، شکوفه شدن. (ناظم الاطباء). خندیدن گل. واشدن غنچۀ گل و خندان شدن. (آنندراج) ، خندان و متبسم گشتن. شکفتن. (یادداشت مؤلف) ، دمیدن. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، جوش زدن. (آنندراج). در تمام معانی رجوع به شکفتن شود
واشدن. شکفتن، شکوفه شدن. (ناظم الاطباء). خندیدن گل. واشدن غنچۀ گل و خندان شدن. (آنندراج) ، خندان و متبسم گشتن. شکفتن. (یادداشت مؤلف) ، دمیدن. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، جوش زدن. (آنندراج). در تمام معانی رجوع به شکفتن شود
صبر و تحمل داشتن. صبر کردن. (ناظم الاطباء). شکیبایی داشتن: همچو آتش گرم شد در کار او یک نفس نشگفت از دیدار او. عطار. گویند شخصی از عرب کنیزکی داشت و هیچ از او نمی شگفت. (فتوت نامه) ، حیران شدن، متعجب بودن. (ناظم الاطباء). تعجب نمودن. (آنندراج) : شگفتم من از کار دیو نژند که هرگز نخواهد به من جز گزند. فردوسی
صبر و تحمل داشتن. صبر کردن. (ناظم الاطباء). شکیبایی داشتن: همچو آتش گرم شد در کار او یک نفس نشگفت از دیدار او. عطار. گویند شخصی از عرب کنیزکی داشت و هیچ از او نمی شگفت. (فتوت نامه) ، حیران شدن، متعجب بودن. (ناظم الاطباء). تعجب نمودن. (آنندراج) : شگفتم من از کار دیو نژند که هرگز نخواهد به من جز گزند. فردوسی
شکافتن. کافتن. شکافته شدن. (ناظم الاطباء) ، شکفته شدن. خندان گشتن: گل روی آن ترک چینی شکفت شمال آمد و راه میخانه رفت. نظامی. ، خم کردن. کج کردن، تافتن. تاب دادن، ناهموار کردن، صبر و تحمل کردن. شکیبایی نمودن. (ناظم الاطباء)
شکافتن. کافتن. شکافته شدن. (ناظم الاطباء) ، شکفته شدن. خندان گشتن: گل روی آن ترک چینی شکفت شمال آمد و راه میخانه رفت. نظامی. ، خم کردن. کج کردن، تافتن. تاب دادن، ناهموار کردن، صبر و تحمل کردن. شکیبایی نمودن. (ناظم الاطباء)