جدول جو
جدول جو

معنی شناه - جستجوی لغت در جدول جو

شناه
شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اشناه، آشناب، شنار، آشناه، اشنه، اشناب، آشنا، شناو، سباحت برای مثال ای به دریای عقل کرده شناه / وز بد و نیک روزگار آگاه (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۷)
تصویری از شناه
تصویر شناه
فرهنگ فارسی عمید
شناه
(شِ)
شنا. آشنا. سباحت. آب ورزی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). شنا و آب ورزی. (برهان). شناوری. (غیاث اللغات). شنا کردن. (از اوبهی). شناگری. (انجمن آرا). شناوری و دست و پا زدن وبا لفظ کردن مستعمل است. (از آنندراج) :
اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام
مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه.
فرخی.
ز خون دشمن اندر میان رزمگهش
بلند پیل نداند گذشت جز به شناه.
فرخی.
و اندر آن دریا و آن آب و وحل درماند
که برون آمد از آنجا نتواند به شناه.
منوچهری.
چو غواص زی درّ داننده راه
همی زد به دریای معنی شناه.
(گرشاسب نامه ص 255).
رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه.
؟ (از فرهنگ اسدی).
به نزد آب شناس آن کس است طعمه موج
که ز آب علم تو دارد گذر طمع به شناه.
رضی الدین نیشابوری.
- شناه آموختن، شنا آموختن. شنا یاد دادن:
هیچ دانا بچۀ بط را نیاموزد شناه.
سنایی.
- ، شناوری یاد گرفتن.
- شناه دانستن، شنا دانستن. به فن شناوری واقف بودن و توانستن: و هرکه شناه دانست خود را به آب اندر گرفت. (ترجمه طبری ص 515).
فرش دولت گستراند هرکه او دارد هنر
آب جیحون بگذراند هرکه او داند شناه.
معزی.
- شناه زدن، شنا کردن. غوطه خوردن. غرقه شدن:
با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم
تا در بحار رحمت رحمن زنی شناه.
سوزنی.
در آب چشمه چوشد پای تو بجامه زدن
در آب دیده زند دست عاشق تو شناه.
سوزنی.
- شناه کردن، شنا کردن:
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای توشناه.
فرخی.
امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماند
ز بسکه کرد به دریای بخشش تو شناه.
فرخی.
چاهها بود بر آن برچه یکی و چه هزار
که میان گل او پیل همی کرد شناه.
فرخی.
ای به دریای عقل کرده شناه
وز بد و نیک روزگار آگاه.
سنائی.
هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر
خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه.
سنائی
لغت نامه دهخدا
شناه
شنا سباحت آبورزی
تصویری از شناه
تصویر شناه
فرهنگ لغت هوشیار
شناه
((ش هْ))
شنا، حرکت انسان یا جانور در زیر یا روی آب با کمک حرکات منظم و همآهنگ دست و پا که انواع مختلف دارد
تصویری از شناه
تصویر شناه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شانه
تصویر شانه
دوش، کتف، جای اتصال دست به تنه، استخوان کتف
وسیله ای دندانه دار که با آن موی سر را هموار و مرتب می کنند، سرخاره
کندو، لانۀ زنبور عسل به شکل خانه های شش گوشۀ منظم، خانۀ زنبور عسل، شان، خلیّه، نخاریب النحل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفاه
تصویر شفاه
شفه ها، لب ها، کناره های دهان از بالا و پایین که روی دندان ها را می پوشاند و جزء اندام سخن گویی است، لوها، جمع واژۀ شفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنار
تصویر شنار
عار، ننگ، زشت ترین عیب
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، مشئوم، پاسبز، منحوس، مشوم، نامبارک، میشوم، نامیمون، خشک پی، بدیمن، مرخشه، سیاه دست، بدشگون، نحس، بداغر، بدقدم، سبز پا، سبز قدم، تخجّم، نافرّخ، شمال برای مثال زان که بی شکری بود شوم و شنار / می برد بی شکر را در قعر نار (مولوی - ۷۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشناه
تصویر اشناه
شناوری، شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، آشناه، شناه، شنار، اشناب، شناو، آشناب، سباحت، اشنه، آشنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنگه
تصویر شنگه
آلت تناسلی، مزبله، جای ریختن خاک روبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشناه
تصویر آشناه
شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، شناه، شنار، آشناب، آشنا، اشناه، اشنه، شناو، سباحت، اشناب برای مثال بزرگان به دانش بیابند راه / ز دریا گذر نیست بی آشناه (فردوسی - ۵/۳۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
شنا. اشنا. اشناو. آشنا. اشناب:
از بحر ثنای تو به شکر نعم تو
ساحل نخوهم یافت به زورق نه به اشناه.
سوزنی.
مخفف آشناه (شناور). لفظمذکور در سنسکریت آشنان است یعنی غسل و بدن شستن. (فرهنگ نظام). رجوع به شناو و آشنا و اشناو و اشناب شود، خار و خاشاکی که روی آب باشد. (شعوری ج 1 ص 149)
لغت نامه دهخدا
(شْ / شِ)
شناه. آشنا. شنا. سباحت:
بزرگان بدانش بیابند راه
ز دریا گذر نیست بی آشناه.
فردوسی.
چو بشنید آوازش افراسیاب
همانگه برآمد ز دریای آب
بدستش همی کرد و پای آشناه
بیامد بجائی که بد پایگاه.
فردوسی.
بدست چپ و پای کرد آشناه
بدیگر ز دشمن همی جست راه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شنار
تصویر شنار
ننگ و رسوایی کبک رومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناط
تصویر شناط
خوش آب و رنگ: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناس
تصویر شناس
شناسنده و دریابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شواه
تصویر شواه
جمع شاه، گوسپندان پوست سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناخ
تصویر شناخ
دماغه کوه بینی کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناح
تصویر شناح
مست دراز تن دراز مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفاه
تصویر شفاه
جمع شفه، لبان جمع شفه لبها لبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شگاه
تصویر شگاه
ترکش تیر دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنان
تصویر شنان
کنیه توز دشمنی کینه بیزاری آب سرد، آب پراکنده، ابر بارانریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناق
تصویر شناق
دراز بلند سر بند مشک از دوال، رشته، زه کمان، دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنانه
تصویر شنانه
آبچکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنبه
تصویر شنبه
نام روز اول هفته میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنعه
تصویر شنعه
زشتی بدی، سرزنش
فرهنگ لغت هوشیار
بهترین داراک، بدترین داراک از واژگان دوپهلو نام گروهی ازرویگردانان (خوارج)
فرهنگ لغت هوشیار
آن چیزی باشد که از چوب و شاخ یا استخوان و فلزات و غیره سازند و زلف و گیسو را بدان پرداز دهند کتف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سناه
تصویر سناه
میوه دادن دو سال یکبار چون کویک خرمابن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اناه
تصویر اناه
دیر، درنگ، آهستگی، بردباری، سنگینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دناه
تصویر دناه
دنائه زفتی، پستی، زبونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشناه
تصویر آشناه
شنا، سباحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شداه
تصویر شداه
بیخودی بیهوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشناه
تصویر آشناه
شنا، آشنا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شناسه
تصویر شناسه
تعریف، معرف، شاخص، ID، مشخصه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شنبه
تصویر شنبه
کیوان شید
فرهنگ واژه فارسی سره