جدول جو
جدول جو

معنی شن - جستجوی لغت در جدول جو

شن
ریگ نرم، سنگ ریزه، خرده سنگ به اندازۀ دانۀ گندم یا اندکی درشت تر
تصویری از شن
تصویر شن
فرهنگ فارسی عمید
شن
(َ-ِشْ)
پسوند اسم مصدر در پهلوی که در چند کلمه فارسی عیناً باقی مانده و در موارد دیگر تنها ’ش’ آن بجای مانده است و آن به دوم شخص امر حاضرمی پیوندد: کنشن، روشن، بوشن، دهشن، گوارشن. کلمه پاداشن از همین قبیل است با تصرف جزئی. (از فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
شن
(تَ رُ)
پاشیدن آب بر شراب و پراکنده کردن. (از منتهی الارب). پاشیدن آب بر شراب بطور پراکنده. (از اقرب الموارد). ریختن بعنف. (تاج المصادر بیهقی) ، فروریختن اشک چشم. (از اقرب الموارد) ، از هر طرف ریختن و غارت کردن و منه: شن ّ الغاره علیهم، یعنی پریشان و از هر طرف ریختن غارت را بر ایشان و اشن ّ نیز به همین معنی است. (از منتهی الارب). غارت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، خشک شدن مشک، خشک و تکیده و لاغر شدن شتر از تشنگی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شن
(شَ)
ناز و کرشمه را گویند. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
چه جان گر نیستی و چشم پرشن
جهان بر من نبودی چشم سوزن.
عطار.
، نام گیاهی است که از پوست آن ریسمان بتابند. (برهان) (آنندراج). گیاه کنو که از پوست آن ریسمان تابند. (از ناظم الاطباء) ، شونگ و سفیدال. یک نوع درختی است در لرستان. نامی است که در نور و کجور و زیارت گرگان به شونگ دهند. (یادداشت مؤلف). نام درخت پلاخور است و آن درختچه ای است از جنس لنی سرا که در جنگلهای کرانۀ دریای مازندران و ارسباران و بجنورد یافت میشود و شش گونۀ آن را نام برده اند و این درختچه جزء درختهای زینتی و دارای گلهای خوشبو و روشنایی پسند است و در هر خاکی میروید و برگهای آن را دام دوست میدارد. میوۀ آن سمی است و برای کودکان مخصوصاً خطرناک است. این درخت بوسیلۀ قلمه و خوابانیدن زیاد میشود. (جنگل شناسی ج 2 ص 265). رجوع به شونگ شود
لغت نامه دهخدا
شن
(شَ)
در برخی از کلمات مثل این است که معنی جای میدهد: گلشن، جوشن، ’گوشن’، روشن، اشن، پشن، اوشن، آبشن، دوشن، در گلشن و تبشن (به معنی آب گرم معدنی). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شن
(شَن ن)
ناحیه ای است در سراه و عبارت است از کوههای متصل بهم بین تهامه و یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شن
(شَن ن)
مشک کهنۀ دریده. ج، شنان. (منتهی الارب). مشک کهنۀ کوچک که آب در آن سردتر باشد از دیگر مشکها. (از اقرب الموارد). مشک کهن. (مهذب الاسماء). خیک کهنه. (برهان). مشکیزۀ کهنه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شن
(شُ)
از مقادیر و مقیاسهای طول در عهد قدیم ایران است، مساوی 5985 گز = 5985 متر. (تاریخ ایران باستان ص 166)
لغت نامه دهخدا
شن
(شِ)
سنگ ریزۀ خردتر از ریگ و درشت تر از ماسه. (یادداشت مؤلف). ریگهای بسیار ریزه که در کنار دریا و رود بسیار است. ماسه. (حاشیۀ برهان چ معین). خرده سنگها که از ریگ نرم تر است و معمولاً جهت فرش کردن خیابانهای شنی بکار میرود و گاه با قیر مخلوط و پخته شود آسفالت را. درشتی دانه های شن معمولاً از نیم سانتیمتر مکعب تجاوز نکند و تا خردی دانه های گندم و ارزن رسد و از این حد کوچکتر را ماسه گویند. سنگریزه. (از فرهنگ فارسی معین). رمل
لغت نامه دهخدا
شن
ریگ نرم، سنگریزه
تصویری از شن
تصویر شن
فرهنگ لغت هوشیار
شن
((ش))
خرده سنگ هایی که از ریگ نرم ترند
تصویری از شن
تصویر شن
فرهنگ فارسی معین
شن
رمل، سنگریزه، ماسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شن
شن، شن ریزه، نوبت، وهله، پسوند فاعلی به معنی ریزنده، گیاهی صحرایی که از آن برای
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شنبلید
تصویر شنبلید
(دخترانه)
نام کوچکترین دختر برزین، از شخصیتهای شاهنامه، یکی از همسران بهرام گور پادشاه ساسانی، نام گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
(دخترانه)
آگاه و مطلع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شنتیا
تصویر شنتیا
(پسرانه)
فاتح پیروز از القاب حضرت علی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شنطوس
تصویر شنطوس
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی در درگاه خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شنگان
تصویر شنگان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه و از بزرگان ایرانی در زمان یزگرد پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شنگل
تصویر شنگل
(پسرانه)
شوخ، از شخصیتهای شاهنامه، نام شاه هند و جزو سپاهیان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شنگرک
تصویر شنگرک
بادریسه (دوک ستون خیمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنگل
تصویر شنگل
ظریف، زیبا، سرخوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنگل و منگل
تصویر شنگل و منگل
دزد و راهزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنگرف
تصویر شنگرف
اکسید سرخ سرب، سولفور جیوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنبه
تصویر شنبه
کیوان شید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شنیدن
تصویر شنیدن
سمع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شنیداری
تصویر شنیداری
سمعی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شنونده
تصویر شنونده
مخاطب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شنود
تصویر شنود
استراق سمع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شناسه
تصویر شناسه
تعریف، معرف، شاخص، ID، مشخصه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شناسایی
تصویر شناسایی
تشخیص، معرفی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شناسانش
تصویر شناسانش
تعریف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شناساندن
تصویر شناساندن
معرفی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
معرفه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شناخته شده
تصویر شناخته شده
مشخص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
معرفت
فرهنگ واژه فارسی سره