جدول جو
جدول جو

معنی شفلع - جستجوی لغت در جدول جو

شفلع
(شَ فَلْ لَ)
بمعنی شعلع. درازبالای از مردم و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به شعلع و شعنلع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شفیع
تصویر شفیع
(پسرانه)
شفاعت کننده، پایمرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شفیع
تصویر شفیع
کسی که برای دیگری خواهش عفو یا کمک بکند، خواهشگر، شفاعت کننده، در علم حقوق صاحب شفعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفل
تصویر شفل
ناخن شتر، ناخن فیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفع
تصویر شفع
زوج، جفت، عدد جفت
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
خالق و خدای عزوجل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جفت. خلاف وتر. ج، اشفاع. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). جفت. (دهار) (ترجمان القرآن) (از اقرب الموارد) ، روز عید اضحی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روز اضحی بسبب داشتن روز همانند و متشابه، چنانکه به روز عرفه ’وتر’ گویند. (از اقرب الموارد) ، خلق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عالم خلق است و آن مرتبت دوم است. (فرهنگ مصطلحات عرفا از اصطلاحات الصوفیه)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
ناخن شتران بارکش. (از ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). سم شتر. سپل شتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
شکافتن چیزی را و بریدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شکافتن. (تاج المصادر بیهقی) : فلع رأسه بالسیف و الحجر، واضح ساختن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
کفتگی و ترکیدگی پای و جز آن. ج، فلوع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فلوع. (منتهی الارب). شمشیرهای برنده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ لَ)
جمع واژۀ فلعه. (اقرب الموارد). رجوع به فلعه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
جفت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی). جفت کردن، یعنی افزودن یک واحد به یک. (از اقرب الموارد) ، جفت کردن رکعت را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جفت شدن برای کسی اشباح، شفعت لی الاشباح (مجهولاً) ، جفت شد مر مرا اشباح یعنی یک چیز را دو دیدم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اعانت کردن کسی را بر عداوت و ضرر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زیاده کردن چیزی را بر چیزی. قوله تعالی: من یشفع شفاعه حسنه (قرآن 85/4) ، ای یزد عملاً الی عمل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
بچه شدن در شکم ماده شتر و یا میش علاوه بر بچه ای که در شکم دارد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
درخت کبرو بار آن. (ناظم الاطباء). بار گیاه کبر است. (تحفۀحکیم مؤمن). میوۀ کبر است که ثمرهالکبر و ثمرهالاصف گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). ثمرالصفه است و آنرا قثاءالکبر خوانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَلْ لَ)
شرم زن که ستبرلب فراخ فروهشته باشد، زن فراخ شرمی که لبهای شرمش ستبر بود. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مرد فراخ بینی بزرگ لب فروهشته. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درخت کبر: اصف درختی است که کبر معرب آن است و اهل نجد آنرا شفلح نامند. (از المعرب جوالیقی ص 293) ، بار درخت کبر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ثمر و بار شفلج که برزنگی ماند. (منتهی الارب). و رجوع به شفلج شود، درختی که تنه آن چهار کرانه دارد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). درختی است که تنه آن چهار کرانه دارد چنانکه از هر کرانه گوسپند ذبح توان کرد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، غورۀ شکافته شدۀ خرما. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ناقه شفوع، ماده شتری که در یک دوشیدن دو شیردوشه را پر کند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشتری که دو جای باید شیرش را از بسیاری. ج، شفع. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
عباس بن رضا عباسی. از نقاشان نامی ایران است که در هندوستان بوده و آثار و تابلوهای فراوانی از وی درآن سرزمین باقی است. (یادداشت مؤلف). وی پسر رضا عباسی نقاش و مینیاتوریست نامی دورۀ صفویه بود که درنیمۀ دوم قرن یازدهم هجری می زیست و با شاه عباس دوم معاصر و شاگرد پدرش بود. (از فرهنگ فارسی معین)
مازندرانی. از رجال ایران در نیمۀ اول قرن 13 هجری بود. فتحعلی شاه صدارت خود را پس از حاجی ابراهیم بدو محول کرد. (فرهنگ فارسی معین)
ابوصالح بن اسحاق محدث محتسب. (منتهی الارب) (آنندراج)
جد عبدالعزیز بن الملک مقری. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از دهستان دوغائی بخش حومه شهرستان قوچان. سکنۀ آن 300 تن. آب از قنات است. محصول عمده غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَلْ لَ)
دراز از مردم و از حیوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دراز. (مهذب الاسماء). شعنلع. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به شعنلع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ غُ)
شکافته شدن. (تاج المصادر بیهقی). شکافته و بریده شدن و ترکیدن پای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تشقق: تفلعت البطیخته. و از ابن فارس: تفلعت البیضه، ای انفلقت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شفع
تصویر شفع
جفت، زوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلع
تصویر فلع
کوفتگی پای ترگیدگی پای شکافتن بریدن، شکاف گود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفدع
تصویر شفدع
غوک سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفیع
تصویر شفیع
خواهشگر که برای دیگری شفاعت خواهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفع
تصویر شفع
((شَ))
زوج (عدد)، جفت، جمع اشفاع، شفاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شفیع
تصویر شفیع
((شَ))
شفاعت کننده، پایمرد
فرهنگ فارسی معین
پایمرد، دخیل، شافع، شفاعتگر، فریادرس، میانجی، واسطه
فرهنگ واژه مترادف متضاد