دو کنارۀ بیرون ایستاده در زیر دستۀ شمشیر. (مهذب الاسماء). دو آهن دراز بلند ما بین قبضۀ شمشیر. (منتهی الارب). واحد آن شارب. (مهذب الاسماء). رجوع به شارب شود
دو کنارۀ بیرون ایستاده در زیر دستۀ شمشیر. (مهذب الاسماء). دو آهن دراز بلند ما بین قبضۀ شمشیر. (منتهی الارب). واحد آن شارب. (مهذب الاسماء). رجوع به شارب شود
چپر، پوست پاره هایی را گویند که بندبافان و نواربافان، تار ابریشم و ریسمان را بر آن کشند و هر مرتبه که پود را بگذرانند آنها را بگردانند. و این قسم بند و نوار را ’چپرباف’ گویند. (برهان). چپر و هرچه به این طریق بافته شود. (ناظم الاطباء). رجوع به چپر شود
چپر، پوست پاره هایی را گویند که بندبافان و نواربافان، تار ابریشم و ریسمان را بر آن کشند و هر مرتبه که پود را بگذرانند آنها را بگردانند. و این قسم بند و نوار را ’چپرباف’ گویند. (برهان). چپر و هرچه به این طریق بافته شود. (ناظم الاطباء). رجوع به چپر شود
آش ساده، (ناظم الاطباء)، شوربه، (حاشیۀ برهان چ معین)، معرب شوربا است که آب گوشت پخته باشد، (برهان) (آنندراج)، شوربا، مرقه، خوردی، مرقه که تنها از برنج و نمک و آب کنند، (یادداشت مؤلف)، شوربا، (دهار)
آش ساده، (ناظم الاطباء)، شوربه، (حاشیۀ برهان چ معین)، معرب شوربا است که آب گوشت پخته باشد، (برهان) (آنندراج)، شوربا، مرقه، خوردی، مرقه که تنها از برنج و نمک و آب کنند، (یادداشت مؤلف)، شوربا، (دهار)
شکرریز. (ناظم الاطباء) : سوی شهر مداین شد دگر بار شکر با او به دامنها شکربار. نظامی. ندارد تنگنای خاک صائب این قدر شکّر نی کلک تو از جایی شکربار است میدانم. صائب تبریزی (از آنندراج). سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست ؟ ملک الشعراء بهار (در تضمین از غزل سعدی). ، بسیار شیرین. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سخت شیرین، خواه در معنی حقیقی و خواه در معنی مجازی چنانکه در گفتار و نغمه و جز آن: صدف لؤلؤ شهوار بود دیدۀ آنک دل او عاشق آن لعل شکربار بود. امیرمعزی. لفظ گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع لفظ شکّربار تو پرشکّرم کرده ست کام. امیرمعزی. راست کن لفظ خود به جود و کرم ای نه چون لفظ تو شکرباری. سوزنی. بوسی از آن لعل شکربار تو گر بدهی بی جگر ازجان به است. مجیر بیلقانی. اگر خوردم زمان را من شکروار زبان چون تویی بادا شکربار. نظامی. ز شیرین دست بردارم به یکبار شکرنامی به چنگ آرم شکربار. نظامی. هزار نامه پیاپی نوشتمت که جواب اگرچه تلخ دهی در سخن شکرباری. سعدی. ز لطف لفظ شکربار گفتۀ سعدی شدم غلام همه شاعران شیرازی. سعدی. شیرین دهان آن بت عیار بنگرید در در میان لعل شکربار بنگرید. سعدی. تا نگردیده ست از خط تنگ وقت آن دهان بوسه ای زآن لعل شکّربار میخواهد دلم. صائب تبریزی (از آنندراج). بس که می چسبد بهم کام و لب از شیرینیش نقل نتوان کرد گفتار شکربار ترا. صائب تبریزی (از آنندراج). - زبان شکربار، نیکو و شیرین سخن گوینده: هرچه اززبان شکربار آن مهتر بیرون رفت همه نیکو رفت. (قصص الانبیاء ص 239). - شکربار کردن، پرشکر ساختن. شکرافشان کردن. - ، ساز کردن نغمه و آهنگ: چو کردی باغ شیرین را شکربار درخت تلخ را شیرین شدی بار. نظامی. - لب شکربار، بسیار شیرین: هرکه لب شکربار ترا بمزد بشکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130). کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار. حافظ. - ، لب که سخنان شیرین از آن برآید: هرچه زآن تلختر نخواهد گفت گو بگو از لب شکربارش. سعدی. من معتقدم به هرچه گویی شیرین بود از لب شکربار. سعدی. ، کنایه از شیرین سخن. که سخنی چون شکر شیرین دارد. که گفتار و حرکاتی شیرین دارد. (یادداشت مؤلف) : جوابش داد شیرین شکربار که باید بودنت در بند این کار. نظامی. به داور شدم با شکربارها مرا بیش از او بود بازارها. نظامی. کجا آن تازه گلبرگ شکربار شکر چیدن ز گلبرگش به خروار. نظامی
شکرریز. (ناظم الاطباء) : سوی شهر مداین شد دگر بار شکر با او به دامنها شکربار. نظامی. ندارد تنگنای خاک صائب این قدر شکّر نی ِ کلک تو از جایی شکربار است میدانم. صائب تبریزی (از آنندراج). سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست ؟ ملک الشعراء بهار (در تضمین از غزل سعدی). ، بسیار شیرین. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سخت شیرین، خواه در معنی حقیقی و خواه در معنی مجازی چنانکه در گفتار و نغمه و جز آن: صدف لؤلؤ شهوار بود دیدۀ آنک دل او عاشق آن لعل شکربار بود. امیرمعزی. لفظ گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع لفظ شکّربار تو پرشکّرم کرده ست کام. امیرمعزی. راست کن لفظ خود به جود و کرم ای نه چون لفظ تو شکرباری. سوزنی. بوسی از آن لعل شکربار تو گر بدهی بی جگر ازجان به است. مجیر بیلقانی. اگر خوردم زمان را من شکروار زبان چون تویی بادا شکربار. نظامی. ز شیرین دست بردارم به یکبار شکرنامی به چنگ آرم شکربار. نظامی. هزار نامه پیاپی نوشتمت که جواب اگرچه تلخ دهی در سخن شکرباری. سعدی. ز لطف لفظ شکربار گفتۀ سعدی شدم غلام همه شاعران شیرازی. سعدی. شیرین دهان آن بت عیار بنگرید دُر در میان لعل شکربار بنگرید. سعدی. تا نگردیده ست از خط تنگ وقت آن دهان بوسه ای زآن لعل شکّربار میخواهد دلم. صائب تبریزی (از آنندراج). بس که می چسبد بهم کام و لب از شیرینیَش نقل نتوان کرد گفتار شکربار ترا. صائب تبریزی (از آنندراج). - زبان شکربار، نیکو و شیرین سخن گوینده: هرچه اززبان شکربار آن مهتر بیرون رفت همه نیکو رفت. (قصص الانبیاء ص 239). - شکربار کردن، پرشکر ساختن. شکرافشان کردن. - ، ساز کردن نغمه و آهنگ: چو کردی باغ شیرین را شکربار درخت تلخ را شیرین شدی بار. نظامی. - لب شکربار، بسیار شیرین: هرکه لب شکربار ترا بمزد بشکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130). کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار. حافظ. - ، لب که سخنان شیرین از آن برآید: هرچه زآن تلختر نخواهد گفت گو بگو از لب شکربارش. سعدی. من معتقدم به هرچه گویی شیرین بود از لب شکربار. سعدی. ، کنایه از شیرین سخن. که سخنی چون شکر شیرین دارد. که گفتار و حرکاتی شیرین دارد. (یادداشت مؤلف) : جوابش داد شیرین شکربار که باید بودنت در بند این کار. نظامی. به داور شدم با شکربارها مرا بیش از او بود بازارها. نظامی. کجا آن تازه گلبرگ شکربار شکر چیدن ز گلبرگش به خروار. نظامی
شهرنشین. ساکن شهر. حضری. مدری. مقابل بادی و بدوی و بیابان باش و چادرنشین و بادیه نشین و صحرانشین و بری. (از یادداشت مؤلف). ساکن درشهر و شهری. (ناظم الاطباء). قراری. (از منتهی الارب). عرب (ع / ع ر) . مردم تازی شهرباش. (منتهی الارب). و بجای شهرنشین بکار رفته است: عرب، گروهی مردم تازی شهرباش، عربی منسوب الیهم. (بحر الجواهر یوسف هروی). مقابل بیابان باش: اعراب، مردم تازی و هم سکان البادیه خاصه و النسبه الیهم اعرابی، و لا واحد له و لیس الاعراب جمعاً للعرب. (بحر الجواهر یوسف هروی)
شهرنشین. ساکن شهر. حضری. مدری. مقابل بادی و بدوی و بیابان باش و چادرنشین و بادیه نشین و صحرانشین و بری. (از یادداشت مؤلف). ساکن درشهر و شهری. (ناظم الاطباء). قراری. (از منتهی الارب). عرب (ع ُ / ع َ رَ) . مردم تازی شهرباش. (منتهی الارب). و بجای شهرنشین بکار رفته است: عرب، گروهی مردم تازی شهرباش، عربی منسوب الیهم. (بحر الجواهر یوسف هروی). مقابل بیابان باش: اعراب، مردم تازی و هم سکان البادیه خاصه و النسبه الیهم اعرابی، و لا واحد له و لیس الاعراب جمعاً للعرب. (بحر الجواهر یوسف هروی)
اشتربان. ساربان. ساروان. رانندۀ شتر. به معنی ساربان که از عالم (از قبیل) فیل بان باشد. (آنندراج). ساربان و کسی که خدمت شتر میکند. (ناظم الاطباء). جامل. جمال. ضفاط. فداد. (منتهی الارب) : دهقان بی ده است و شتربان بی شتر پلان بی خر است و کلیدان بی تزه. لبیبی. از زلف تو بوی عنبر و بان آید زان تنگ دهان هزار چندان آید زلف تو همی سوی دهان زان آید خربنده به خانه شتربان آید. فرخی. تبیره زن بزد طبل نخستین شتربانان همی بندند محمل. منوچهری. شتربان و فراش با دیگ پر نبودند جز پیشکار علی. ناصرخسرو. چنین گویند شتربانی شتر گم کرده بود و در آن بیابان میگردید. (قصص الانبیاء ص 152). معاویه کسان را با آن شتربان بفرستاد. (قصص الانبیاء ص 152). گه حبل به گردن بر مانند شتربان گه بار به پشت اندر مانندۀ استر. ناصرخسرو. این است آن مثل که فروماند خربنده خر به خان شتربانی. ناصرخسرو. حله هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار پاره ها خلخال و مشاطه شتربان دیده اند. خاقانی. بفرمود شه تا از آن خاک زرد شتربان صد اشترگرانبار کرد. نظامی. گر شتربان اشتری را میزند آن شتر قصد زننده میکند. مولوی. شتربان را گفتم دست از من بدار. (گلستان). شتربان همچنان آهسته میراند. سعدی. شتربانی آمد به هول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز. سعدی. صانق، شتربان ماهر در خدمت شتران. لسس، شتربانان زیرک وماهر. معرس، شتربان ماهر در شتربانی که براند وقت نشاط و فرود آید وقت سستی. معقب، شتربان ماهر. هامل، شتر به چرا گذاشته بی شتربان. (منتهی الارب). - امثال: شتربان درود آنچه خربنده کشت. نظامی. نظیر: میراث خرس به کفتارمیرسد. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به اشتربان شود، مالک شتر. (ناظم الاطباء)
اشتربان. ساربان. ساروان. رانندۀ شتر. به معنی ساربان که از عالم (از قبیل) فیل بان باشد. (آنندراج). ساربان و کسی که خدمت شتر میکند. (ناظم الاطباء). جامل. جمال. ضفاط. فداد. (منتهی الارب) : دهقان بی ده است و شتربان بی شتر پلان بی خر است و کلیدان بی تزه. لبیبی. از زلف تو بوی عنبر و بان آید زان تنگ دهان هزار چندان آید زلف تو همی سوی دهان زان آید خربنده به خانه شتربان آید. فرخی. تبیره زن بزد طبل نخستین شتربانان همی بندند محمل. منوچهری. شتربان و فراش با دیگ پر نبودند جز پیشکار علی. ناصرخسرو. چنین گویند شتربانی شتر گم کرده بود و در آن بیابان میگردید. (قصص الانبیاء ص 152). معاویه کسان را با آن شتربان بفرستاد. (قصص الانبیاء ص 152). گه حبل به گردن بر مانند شتربان گه بار به پشت اندر مانندۀ استر. ناصرخسرو. این است آن مثل که فروماند خربنده خر به خان شتربانی. ناصرخسرو. حله هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار پاره ها خلخال و مشاطه شتربان دیده اند. خاقانی. بفرمود شه تا از آن خاک زرد شتربان صد اشترگرانبار کرد. نظامی. گر شتربان اشتری را میزند آن شتر قصد زننده میکند. مولوی. شتربان را گفتم دست از من بدار. (گلستان). شتربان همچنان آهسته میراند. سعدی. شتربانی آمد به هول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز. سعدی. صانق، شتربان ماهر در خدمت شتران. لسس، شتربانان زیرک وماهر. معرس، شتربان ماهر در شتربانی که براند وقت نشاط و فرود آید وقت سستی. معقب، شتربان ماهر. هامل، شتر به چرا گذاشته بی شتربان. (منتهی الارب). - امثال: شتربان درود آنچه خربنده کشت. نظامی. نظیر: میراث خرس به کفتارمیرسد. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به اشتربان شود، مالک شتر. (ناظم الاطباء)
بافندۀ شال، آنکه شال بافد، جولاهه که شال بافد، (یادداشت مؤلف) : نه از شال بافان این روزگارم که کلغر ندانند باز از بریشم، نزاری قهستانی، تا بکی کبر و چند خواهی لاف که منم شالباف سنگین باف، حکیم قاسم کرمانی (خارستان)، ای بسا شالباف و تیغنورد که فلک در بسیط خاک نورد، (خارستان)
بافندۀ شال، آنکه شال بافد، جولاهه که شال بافد، (یادداشت مؤلف) : نه از شال بافان این روزگارم که کلغر ندانند باز از بریشم، نزاری قهستانی، تا بکی کبر و چند خواهی لاف که منم شالباف سنگین باف، حکیم قاسم کرمانی (خارستان)، ای بسا شالباف و تیغنورد که فلک در بسیط خاک نورد، (خارستان)
شتروار. بار اشتر. اشتربار. باری که به مقدار برداشتن شتر باشد. (آنندراج). بار شتر. (ناظم الاطباء). آن مقدار بار که بر شتر توان حمل کرد: زر و زیور آرند خروارها ز سیفور و اطلس شتربارها. نظامی. نورد ملوکانه بیش از شمار شتربار زرینه بیش از هزار. نظامی. ز گوش بریده شتربارها ز سرهای پرکاه خروارها. نظامی. رجوع به اشتربار شود
شتروار. بار اشتر. اشتربار. باری که به مقدار برداشتن شتر باشد. (آنندراج). بار شتر. (ناظم الاطباء). آن مقدار بار که بر شتر توان حمل کرد: زر و زیور آرند خروارها ز سیفور و اطلس شتربارها. نظامی. نورد ملوکانه بیش از شمار شتربار زرینه بیش از هزار. نظامی. ز گوش بریده شتربارها ز سرهای پرکاه خروارها. نظامی. رجوع به اشتربار شود