جدول جو
جدول جو

معنی شظف - جستجوی لغت در جدول جو

شظف
(شِ)
نان خشک. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (مهذب الاسماء) ، تنگی زیست و سختی آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به شظاف شود، جای خشن. ج، شظاف. (ناظم الاطباء). رجوع به شظاف شود
لغت نامه دهخدا
شظف
(شُ ظُ)
بدخوی و بدخلق، بدکار، تند جنگجو. (ناظم الاطباء). این ضبط به این سه معنی در مآخذی که در دسترس بود دیده نشد
لغت نامه دهخدا
شظف
(شَ ظِ)
شتر نیک آمیزنده به شتران. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تنگ عیش. بدزندگانی. بدخوی و سخت عربده جوی. (منتهی الارب) (از آنندراج). بدزندگانی. تنگ عیش، بدخوی و سخت عربده جوی. (از اقرب الموارد) ، سخت جنگاور، چوب شکسته. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شظف
(شَ)
کفتگی عصا بدرازا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شظف
(تَ)
منع کردن و باز داشتن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، کشیدن هر دو خایۀ قچقار را و گذاشتن آن دو را در میان دو چوب و محکم بستن تا پژمرده گردند و بیفتند. (از ناظم الاطباء). برکشیدن هر دو خایۀ قچقار یا هر دو را در دو چوب کرده محکم بستن تا پژمرده گردند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اخته کردن
بدزندگانی گردیدن و تنگ زیست شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خشک شدن وپژمردن درخت. (از اقرب الموارد). رجوع به شظافه شود، درآمدن تیر در پوست و گوشت. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) ، خشن شدن دست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرف
تصویر شرف
(پسرانه)
بزرگواری، برتری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شغف
تصویر شغف
سخت دل بسته شدن، نهایت دل بستگی، بالاترین درجۀ عشق و دل باختگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنف
تصویر شنف
گوشوار، گوشواره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شلف
تصویر شلف
زن بدکار، فاحشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاف
تصویر شاف
شیاف، هر داروی جامد و مخروطی شکل که برای معالجه در مقعد داخل می کنند، شافه، فرزجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرف
تصویر شرف
بزرگوار شدن، بلندقدر شدن، بلندمرتبه شدن، علو، مجد، بزرگواری، بلندی قدر و مرتبه، بلندی حسب و نسب، آبرو، در علم نجوم مقابل هبوط، محلی در منطقه البروج که سیاره در آن تاثیری قوی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرف
تصویر شرف
شرفه ها، کنگره های قصر، کنگره های دیوار، جمع واژۀ شرفه
در شرف چیزی بودن: کنایه از در آستانۀ چیزی بودن، نزدیک بودن به چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعف
تصویر شعف
خوش دل شدن، خوشحال شدن، خوش دلی، شادمانی
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
زن فاحشه و بدکار. (از برهان) (ناظم الاطباء) (غیاث). زن بدکار و همانا شلفیه از این مأخوذ است. (آنندراج) (انجمن آرا). زن بدکار و فاحشه. روسپی. (فرهنگ جهانگیری) :
ریش تو در کشاکش آن گنده پیر شلف
سبلت به دست آن جلب کس فروش شنگ.
سوزنی.
آنکه ز حمدان خوشگوار و لطیفش
کنده و شلف آرزو برند و خرانبار.
سوزنی.
، مصاحب بد و اوباش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پنبه که بدارو ترکرده بر چشمان نهند دفع رمد را، (شرفنامۀ منیری)، دارویی که بمیل در چشم کشند، (آنندراج) :
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم ز رمان دیده اند،
خاقانی،
باد چو باد عیسوی گرد سم براق او
از پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی،
خاقانی،
، شافه، شیاف، مخفف شیاف، چیزی را که بطریق میل کوچک سازند و داروها بدان مالند و جهت معالجه در دبر کنند، (آنندراج)، در تداول عامۀ فارسی زبانان، شافه که بخود برگیرند، رجوع به شافه و شیاف شود،
- شاف ابیض، دارویی از برای چشم، (ناظم الاطباء)، شیاف ابیض، رجوع به شیاف ابیض شود:
چو مرهم بود پنبه داغ مرا
شد این شاف ابیض بچشمش دوا،
طاهر وحید (از آنندراج)،
- شاف احمر، شیاف احمر، نره، (ناظم الاطباء)، رجوع به شیاف احمر شود،
-، کنایه از ذکر و آلت تناسل:
دیدۀ مقعدش مگر کور است
که همه سال با عصا باشد
وگرش نیست علتی همه شب
شاف احمر در او چرا باشد،
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
یکی از مضافات بوشهر است واقع در یک فرسخ و نیمی میانۀ شمال و شرق شهر است و دریا در میانه است، شیف در قدیم بندر معتبری بوده و اکنون تنها چند خانوار در او متوطنند، (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خاری که در دنبالۀ شاخۀ خرما برآید، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آلتی است از چوب یا سنگ و مانند آن که بدان زمین زراعت را برابر کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ماله (نزد کشاورزان). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِ ظَ فَ)
جمع واژۀ شظف. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شظف شود
لغت نامه دهخدا
(شَ ظِ فَ)
زمین درشت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ ظَ)
آن که تعریض سخن به غیر قصد کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شقف
تصویر شقف
سفال ریزه سفال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفف
تصویر شفف
اندک از هر چیزی، ترا پدیدی تنکی نازکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنف
تصویر شنف
گوشواره
فرهنگ لغت هوشیار
پرزه چپانه دارویی است که در چشم استعمال شود، دارویی جامد و مخروطی که آن را در مقعد گذارند تا موجب اجابت شکم گردد، جمع شیافات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدف
تصویر شدف
سایه ازدور همدیس سیاهی، کجی رخساره، تاریکی تکه تکه بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعف
تصویر شعف
شیفته کردن دوستی کسی دل کسیرا، شادمانی، شیفتگی، خوشدلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطف
تصویر شطف
شاه ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوف
تصویر شوف
ماله کشاورزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرف
تصویر شرف
بزرگ و بلند قدر و عالی مرتبه گردیدن، بزرگوار شدن، بلندی، آبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعف
تصویر شعف
((شَ عَ))
خوشحال شدن، خوشحالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاف
تصویر شاف
شیاف، داروی چشم، داروی جامد و مخروطی شکلی که از طریق مقعد استعمال شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شلف
تصویر شلف
((شَ لْ))
زن بدکاره، فاحشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرف
تصویر شرف
((شَ رَ))
ارجمندی، بزرگواری، بلندی نسب، آبرو، عرض، قوت کوکب در برج و درجه ای از فلک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرف
تصویر شرف
آبرو، بزرگ منشی، پیره ها، نزدیک به
فرهنگ واژه فارسی سره