جدول جو
جدول جو

معنی شستان - جستجوی لغت در جدول جو

شستان
(شَ)
دهی از دهستان زاوۀ بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. آب از قنات و سکنۀ آنجا 215 تن است. محصول آنجا غلات و پنبه. صنایع دستی زنان کرباس بافی می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جستان
تصویر جستان
(پسرانه)
نام پدر مرزبان نخستین پادشاه جستانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دستان
تصویر دستان
(پسرانه)
نامی که سیمرغ بر زال پدر رستم پهلوان شاهنامه نهاده بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آستان
تصویر آستان
درگاه، جلو در، کفش کن، کنایه از دربار و بارگاه، برای مثال راست شو، تا به راستان برسی / خاک شو، تا به آستان برسی (اوحدی - ۵۶۶)، مقبرۀ امامان و امام زادگان، کنایه از در حضور پادشاهان و بزرگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستان
تصویر بستان
گلستان، گلزار، باغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جستان
تصویر جستان
جهیدن، جستن
فرهنگ فارسی عمید
عضوی از بدن جانوران ماده که روی سینه رشد می کند و غدد شیری در آن قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
بزرگ ترین واحد تقسیمات کشور ایران که شامل چند شهرستان است و به وسیلۀ یک استاندار اداره می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبستان
تصویر شبستان
قسمت سقف دار مسجدهای بزرگ، حرم سرا، برای مثال گر این نامور هست مهمان تو / چه کاراستش اندر شبستان تو (فردوسی - ۱/۸۰)، خوابگاه، برای مثال شب ما روز نباشد مگر آنگاه که تو از شبستان به در آیی چو صباح از دیجور (سعدی۲ - ۴۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستان
تصویر دستان
محل قرار دادن انگشت در سازهای زهی مضرابی، سرود، نغمه، لحن، حکایت، افسانه
مکر، حیله، فریب، شید، دغلی، دلام، گربه شانی، غدر، ترفند، شکیل، قلّاشی، نارو، گول، ستاوه، حقّه، تنبل، تزویر، کلک، ریو، نیرنگ، احتیال، کید، خدعه، اشکیل، خاتوله، چاره، روغان، ترب، دویل برای مثال جوانان پیل افگن شیرگیر / ندانند دستان روباه پیر (سعدی۱ - ۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستان
تصویر مستان
درحالت مستی، کنایه از ازخودبی خود شده، مست، برای مثال سوی رز باید رفتن به صبوح / خویشتن کردن مستان و خراب (منوچهری - ۷)
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
قصبۀ مرکز بخش بستان شهرستان دشت میشان است که در 35 هزارگزی شمال باختری سوسنگرد کنار راه نیمه شوسۀ سوسنگرد به بستان و همچنین در حاشیه رود خانه هوفل که شعبه ای از رود کرخه میباشد واقع گردیده است موقع طبیعی دشت: هوایش گرم با چهارهزار تن سکنه که به زبان عربی سخن میگویند و اغلب مردان به فارسی آشنا هستند. آب قصبه از رود خانه هوفل تأمین میگردد. شغل مردان ماهیگیری و راهش در تابستان ماشین رو است. در این قصبه بخشداری، بهداری، فرهنگ، شعبه پست، نمایندۀ آمار، پاسگاه ژاندارمری و یک باب دبستان وجود دارد. ساکنان آن از عشایر بنی طرف و سواری و سواعد هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
دو غدۀ بزرگ بر سینۀ آدمی که نزد زنها بزرگتر است و از آن شیر برای بچه می تراود. غده های برآمده بر شکم حیوانات که از آن شیر بیرون می آید. عضوی از حیوان ماده که شیر دهد ’پستانها دو عضو غددیند مخصوص بترشح شیر که در قدام و وسط صدر مابین ضلع سیم و هفتم در قدام عضلۀ کبیر صدر واقع نسج حجروی رخوی که دارای صفات کیسۀمصلی است میان آنها و عضلۀ مذکوره فاصله شده است (شاسیناک) در دختران قبل از بلوغ و در مردان مادام العمر کوچک در هنگام حمل و مخصوصاً پس از وضع حمل بسیاربزرگ میشوند حجمشان نسبت به اشخاص و اسنان زیاده مختلف است به اعتقاد ’ساپی’ حد وسط آن قطر عرضی یازده تا دوازده عمودی ده قدام و خلفی پنج تا شش صد یک مطراست بعضی هم در زن و هم در مرد پستانهای اضافیه قائل شده اند. جلد ساتر پستانها از بابت شدت لطافت شایان ملاحظه و دقت است. در دور حلمه های ثدی قرصی است که در دختران کوچک گلی و در زنان زائیده اسمر است و آنراهاله یا دائر نامیده اند عرض آن چهار الی پنج صد یک مطر است پست و بلندی آن بواسطه غده های شحمیۀ عدیده و اغلب بسبب بعض جرابهای شعری است. (تشریح میرزاعلی ص 685) بر. دیس، لغت عراقی است. ثدی. ثدی. ضرع.کعب. ضرّه. لابنه. عدانه (در زن). خلف (در شتر). ثندوه، گوشت پستان مرد و بن آن. (منتهی الارب) :
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو برو خوار خوابنیده ستان
جعد مویانت جعدکنده همی
ببریده برون تو پستان.
رودکی.
تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پرکند پستان.
ابوشکور.
چگونه جدری (؟) جدری کجا ز پستانش
هنوز هیچ لبی به وی ناگرفته لبن.
منجیک.
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی.
تهی دید پستان گاوش ز شیر
دل میزبان جوان گشت پیر.
فردوسی.
ببرّد ز پستان نخجیر شیر
شود آب در چشمۀ خویش قیر.
فردوسی.
به پستان چنین خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی.
فردوسی.
پرورده اندر خانه مملکت
پستان دولت روز و شب دردهن.
فرخی.
چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم
چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ.
عسجدی.
چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز
سیاه کردن پستان نباشد از پیکار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
شیر عاشقت به پستان در جغرات شده ست
چشم دارد که فروریزد در کیفر تو.
طیان.
زمین است چون مادری مهرجوی
همه رستنیها چو پستان اوی.
اسدی (گرشاسب نامه).
از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان
دگر زمان بستاند بقهر پستان را.
ناصرخسرو.
خوردم ز مادران سخن هر یک
شیری دگر ز دیگر پستانی.
ناصرخسرو.
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشنده خوش نمیگردد روان.
مولوی.
عقل دوراندیش بر ما راه روزی بسته ست
ورنه هر انگشت پستانی است طفل شیر را.
صائب تبریزی (از فرهنگ شعوری).
اجماع، جملۀ پستان اشتر ببستن. (زوزنی).
ز شیر ابر شود غنچه سیر و خنده زند
به روی مادر بستان چو طفل پستان خوار.
طاهر دکنی.
طبی، طبی، سر پستان مادیان سباع و خر و اسب و ناقه و جز آن. ثدی مکعب، ثدی کاعب ، پستان برآمده. خنضرف، زن سطبر پرگوشت کلان پستان. ذأر. ذئار. مالیدن پستان ناقه را. ذمیم، شیری که از پستان گوسپند چکد. عزّ، پستان شتر. (تاج المصادر بیهقی). مقعد، پستان فرونشسته. ناقّه مجددالأخلاف، ناقه ای که پستانش از پستان بند ریش گردیده. لهس، پستان لیسیدن کودک بی مکیدن. مرد، پستان مالیدن کودک بدست. ثدی متکعب، پستان نو برآمده. اهتجام، همه شیر پستان دوشیدن. طرطب و طرطب، پستان بزرگ فروهشته. ضرع ٌ لحض ٌ، پستان بسیارگوشت که شیرش بدشواری برآید. تهکک، کلان گردیدن پستان زن چون بزادن نزدیک گردد. اهتشام، همه شیر پستان دوشیدن. لفاع، پستان پیشین ستور. نهود ثدی، برخاستن و بیرون آمدن پستان زن. (منتهی الارب)، برآمدگی جای برگ در شاخ: و یک پستان ببرند از آنکه (از پوستی که) در کاسه ای آب انداخته باشند (پیوند کردن درخت را) . (فلاحت نامه). چنانکه حوالی پوست آن پستان در زیر پوست آن شکافته بود. (فلاحت نامه).
- پستان دادن، شیر دادن.
- پستان سر دست گرفتن، عملی است که زنان گاه دعا یا نفرین کردن کنند.
- پستان سفید کردن، بازکردن طفل از شیر. فطام. بر روی پستان چیزی بدمزه مالیدن:
الفتی میدید با بخت سیاهم زان سبب
کرد در روز نخستین دایه ام پستان سفید.
قاسم مشهدی.
- پستان سیاه کردن، سر پستان را رنگ سیاه زدن با اندک تلخی گاه بازگرفتن طفل از شیر (فطام) تا طفل به شیر بی رغبت گردد.
- پستان مادرش راگاز گرفته یا پستان مادر را گزیده یا پستان مادر بریده، کنایه از ناسپاس و حق ناشناس و کافرنعمت و حریص و بی حمیت و بی وفا. (برهان قاطع).
- سر پستان، نوک پستان. قراد. اسحم. (منتهی الارب).
- سگ پستان، سپستان. رجوع به سپستان شود.
- سیه پستان، فرزندکش:
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سیه ابرو وین مام سیه پستان.
خاقانی.
- شش پستان، زنی را گویند که پستانهای او نرم و بزرگ و افتاده باشد و کنایه از زن پیر هم هست و بفتح اول دشنامی باشد زنان را چه ایشان را به سگ نسبت کنند و سگ را نیزگویند که بتازی کلب خوانند. (برهان قاطع).
- نارپستان، آنکه پستان برآمده و سخت و خوش هیئت دارد:
بتی نارپستان بدست آورد
که بر نار بستان شکست آورد.
فردوسی.
کاعب، دختر نارپستان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ابوعمرو عراقی از شیوخ ثعلبی است و اوراست تفسیری، مرحوم دهخدا در فیشی بی ذکر مأخذ چنین آورده اند: ولیکن چلبی در کشف الظنون چ 1941 میلادی ستون 441 ج 1 ابوعمرو فراتی آورده است و میگوید ثعلبی نقل کند که وی روایت این تفسیر را از استادش ابوعمرو گرفته است. رجوع به ابوعمرو عراقی و کشف الظنون شود
ابن محمد مقتول در 287 هجری قمری او راست رساله ای در اینکه جزء تقسیم میشود الی غیرالنهایه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شفتان
تصویر شفتان
تثنیه شفه دولب لبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمتان
تصویر شمتان
سرزنشگر سر کوفت زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستان
تصویر بستان
گلستان، باغ، گلزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستان
تصویر دستان
مخفف داستان و افسانه سرود و نغمه، آواز مکر و حیله و رنگ، کید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستان
تصویر آستان
درگاه، درگه، آستانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جستان
تصویر جستان
جهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پستان
تصویر پستان
عضوی از بدن زن یا حیوان ماده که بچه خود را شیر میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که درحالت مستی است: سوی رزباید رفتن بصبوح خویشتن کردن مستان و خراب. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فستان
تصویر فستان
پارسی تازی گشته پوستین ک پوستین زنانه ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبستان
تصویر شبستان
حرمسرا، خوابگاه، و آن قسمت از مسجدهای بزرگ که دارای سقف باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستان
تصویر آستان
درگاه، پیشگاه، کفش کن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستان
تصویر بستان
((بُ))
باغ، باغ میوه، جمع بساتین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آستان
تصویر آستان
ستان، به پشت خوابیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستان
تصویر دستان
((دَ))
سرود، نغمه، نیرنگ، فریب، مخفف داستان، لقب زال پدر رستم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبستان
تصویر شبستان
((شَ بِ))
خوابگاه، حرمسرا، قسمی از مسجد که دارای سقف است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستان
تصویر مستان
((مَ))
کسی که در حالت مستی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استان
تصویر استان
((اُ))
بخشی از کشور که شامل چندین شهرستان می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استان
تصویر استان
((اَ))
جای خواب، آرامگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استان
تصویر استان
((اِ))
به پشت خوابیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پستان
تصویر پستان
((پِ))
اندامی در پستانداران که در جنس ماده دارای غده های تراوش شیر است و معمولاً رشد بیشتری دارد
پستان مادر را گاز گرفتن: کنایه از ناسپاسی و حق نشناسی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استان
تصویر استان
ایالت
فرهنگ واژه فارسی سره