جای برآمدن آفتاب، خاور، برآمدن آفتاب، در علم جغرافیا کشورهایی که در مشرق کرۀ زمین هستند شرق ادنی: خاور نزدیک شرق اقصی: خاور دور شرق اوسط: خاورمیانه
جای برآمدن آفتاب، خاور، برآمدن آفتاب، در علم جغرافیا کشورهایی که در مشرق کرۀ زمین هستند شَرقِ ادنی: خاور نزدیک شَرقِ اَقصی: خاور دور شَرقِ اَوسَط: خاورمیانه
جرح شرق، زخم ممتلی از خون. (ناظم الاطباء) ، گوشت بی چربی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گوشت لاغر. (مهذب الاسماء). رجوع به شرق یا شریق شود
جرح شرق، زخم ممتلی از خون. (ناظم الاطباء) ، گوشت بی چربی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گوشت لاغر. (مهذب الاسماء). رجوع به شَرق یا شَریق شود
صدای به هم خوردن دو چیز. (یادداشت مؤلف). - شرق دست، آوایی که از خوردن کف دست به جایی آید، همچون: سینه زدن و غیره. ضرب شست: گاه بگشوده گریبان، روز تا شب سینه را در معابر از شرق دست گلگون می کنند. ملک الشعراء بهار. - ، کنایه از لیاقت و کفایت و حسن اداره و کاربری است: با این درآمد کم من این خانه را با شرق دست اداره می کنم. (لغات عامیانۀ جمال زاده). - شرق شرق یا شرق شرق، تکرار صوت خوردن چیزی به چیزی. رجوع به شرق شرق در ردیف خود شود. - شرق و شروق، اسم صوت است و صدای برخورد دو چیز با یکدیگر را می رساند. (فرهنگ لغات عامیانه). - شرقی و شروقی، ترکیبی است نظیر شرق و شروق، منتهی بیشتر در مورد بیان کیفیت و شدت کتک کاری و ضربه هایی نظیرسیلی و مانند آن بکار می رود. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
صدای به هم خوردن دو چیز. (یادداشت مؤلف). - شرق دست، آوایی که از خوردن کف دست به جایی آید، همچون: سینه زدن و غیره. ضرب شست: گاه بگشوده گریبان، روز تا شب سینه را در معابر از شرق دست گلگون می کنند. ملک الشعراء بهار. - ، کنایه از لیاقت و کفایت و حسن اداره و کاربری است: با این درآمد کم من این خانه را با شرق دست اداره می کنم. (لغات عامیانۀ جمال زاده). - شَرَق شَرَق یا شَرق ُ شَرق، تکرار صوت خوردن چیزی به چیزی. رجوع به شرق شرق در ردیف خود شود. - شرق و شروق، اسم صوت است و صدای برخورد دو چیز با یکدیگر را می رساند. (فرهنگ لغات عامیانه). - شرقی و شروقی، ترکیبی است نظیر شرق و شروق، منتهی بیشتر در مورد بیان کیفیت و شدت کتک کاری و ضربه هایی نظیرسیلی و مانند آن بکار می رود. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
کنایه از آسیا و آفریقا که در مشرق اروپا قرار دارند. (یادداشت مؤلف). ممالکی که در مشرق کرۀ زمین هستند. مجموع کشورهای آسیایی. (فرهنگ فارسی معین) : مباش غره به تقلید غربیان که به شرق اگر دهد هنر شرقی احترام دهد. ملک الشعراء بهار. - شه شرق، ملک شرق. ملک مشرق. شه مشرق. فرمانروایان خراسان بزرگ و نواحی اطراف آن از عراق و کرمان و سیستان و غیره (در تداول شاعران و مدیحه سرایان) : تاج سر آفرینش است شه شرق در کنف آفریدگار بماناد. خاقانی (در مرثیۀ امیر اسدالدین شروانی). - ملک شرق،شه شرق. ملک مشرق. پادشاهان ایران، خاصه آنان که برخراسان بزرگ و نواحی آن از کرمان و سیستان و عراق مسلط بودند (در زبان شعرا) : نصر برادر است ملک شرق وسایس جمهور خلق را. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446). ، عبرانیان این لفظ را برای زمینهایی که در دشت یهودیه و شام واراضی که در کنار دجله و فرات واقع بود استعمال می نمودند. (از قاموس کتاب مقدس) اقلیمی به اشبیلیه، اقلیمی به باجه. (معجم البلدان).
اقلیمی است به باجه در اندلس. (از معجم البلدان)
کنایه از آسیا و آفریقا که در مشرق اروپا قرار دارند. (یادداشت مؤلف). ممالکی که در مشرق کرۀ زمین هستند. مجموع کشورهای آسیایی. (فرهنگ فارسی معین) : مباش غره به تقلید غربیان که به شرق اگر دهد هنر شرقی احترام دهد. ملک الشعراء بهار. - شه شرق، ملک شرق. ملک مشرق. شه مشرق. فرمانروایان خراسان بزرگ و نواحی اطراف آن از عراق و کرمان و سیستان و غیره (در تداول شاعران و مدیحه سرایان) : تاج سر آفرینش است شه شرق در کنف آفریدگار بماناد. خاقانی (در مرثیۀ امیر اسدالدین شروانی). - ملک شرق،شه شرق. ملک مشرق. پادشاهان ایران، خاصه آنان که برخراسان بزرگ و نواحی آن از کرمان و سیستان و عراق مسلط بودند (در زبان شعرا) : نصر برادر است ملک شرق وسایس جمهور خلق را. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446). ، عبرانیان این لفظ را برای زمینهایی که در دشت یهودیه و شام واراضی که در کنار دجله و فرات واقع بود استعمال می نمودند. (از قاموس کتاب مقدس) اقلیمی به اشبیلیه، اقلیمی به باجه. (معجم البلدان).
شکافته گوش شدن گوسپند به درازا، به گلو ماندن آب و خدو. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آب در گلو بماندن. (بحر الجواهر). در گلو گرفتن آب و جز آن. (یادداشت مؤلف). شراب و جز آن در گلو گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، سرخ شدن چشم کسی: شرق الدم فی عینه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خون ماندن در چشم کسی، سخت سرخ شدن چیزی، سرخ شدن چهرۀ کسی از شرم و خجالت. (از اقرب الموارد) ، ضعیف شدن روشنی آفتاب، نزدیک رسیدن غروب آفتاب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، اندوه و غصه ناک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تنگ شدن سینۀ کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، واقع شدن شر در بین کسان: شرق ما بینهم بشر، وقع الشر بینهم، بازداشتن زمین آب را از جریان در روی آن، پرخون شدن زخم. (از اقرب الموارد)
شکافته گوش شدن گوسپند به درازا، به گلو ماندن آب و خدو. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آب در گلو بماندن. (بحر الجواهر). در گلو گرفتن آب و جز آن. (یادداشت مؤلف). شراب و جز آن در گلو گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، سرخ شدن چشم کسی: شرق الدم فی عینه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خون ماندن در چشم کسی، سخت سرخ شدن چیزی، سرخ شدن چهرۀ کسی از شرم و خجالت. (از اقرب الموارد) ، ضعیف شدن روشنی آفتاب، نزدیک رسیدن غروب آفتاب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، اندوه و غصه ناک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تنگ شدن سینۀ کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، واقع شدن شر در بین کسان: شرق ما بینهم بشر، وقع الشر بینهم، بازداشتن زمین آب را از جریان در روی آن، پرخون شدن زخم. (از اقرب الموارد)