جدول جو
جدول جو

معنی شرفالنگ - جستجوی لغت در جدول جو

شرفالنگ
شرفاک، هر صدای آهسته، صدای پا، شرفانگ، شرفه
تصویری از شرفالنگ
تصویر شرفالنگ
فرهنگ فارسی عمید
شرفالنگ
(شَ / شِ لَ)
شرفاک. شرفانگ. (ناظم الاطباء). به معنی شرفاک است. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج). رجوع به شرفاک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیشالنگ
تصویر شیشالنگ
دم جنبانک، پرندۀ کوچک خاکستری رنگ و به اندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب می نشیند و پشه و مگس صید می کند و غالباً دم خود را تکان می دهد
دم بشکنک، دمتک، دم سنجه، دم سیجه، دم سیچه، سریچه، سیسالنگ، کراک، آبدارک، گازرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شالنگ
تصویر شالنگ
نمد اسب، گلیمی که زیر سایر فرش ها می اندازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبالنگ
تصویر شبالنگ
جانوری که آن را شکار می کنند، نخجیر، صید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتالنگ
تصویر شتالنگ
اشتالنگ، استخوانی در میان بند و ساق پا، استخوان پاشنۀ پا، استخوانی که از میان بند پا و ساق پاچۀ گوسفند بیرون می آوردند و با آن قمار می زدند، قاب، بجل، بجول، بژول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرفانگ
تصویر شرفانگ
شرفاک، هر صدای آهسته، صدای پا، شرفالنگ، شرفه
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شِ نَ)
شرفاک. شرفالنگ. (ناظم الاطباء). به معنی شرفاک است. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج). رجوع به شرفاک شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
سیسالنگ و صعوه که دم جنبان نیز گویند. (ناظم الاطباء). دم جنبانک. (فرهنگ فارسی معین). در خراسان سوسه لنک می گویند. (یادداشت محمد پروین گنابادی)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
دهی است از دهستان فریمان شهرستان مشهد. دارای 191 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، بنشن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(فِ لِ)
از خاورشناسان نامی بود که بسال 1535 میلادی در قصبۀ لونوی واقع در نزدیکی شهر لیل فرانسه پا بعرصۀ وجود گذاشت و در سال 1597 درگذشت. اوابتدا در انگلستان بتدریس زبان یونان قدیم مشغول بود و سپس استاد زبان عربی و عبرانی شد و در ترجمه کتاب مقدس بزبانهای مختف شرکت جست و فرهنگی برای زبانهای عربی و کلدانی نوشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
نخچیر را گویند و آن جانورانی باشند که آنها را شکار کنند، مانند آهو و قوچ صحرایی و بز و گاو کوهی و امثال آن. (برهان) (آنندراج). آهو وگور که آنها را شکار کنند. در رشیدی و جهانگیری نیزبه این معنی آمده. (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ لَ)
اشتالنگ. قاب. غاب. کعب. پجول. بژول. پژول. استخوان بجول پا را گویند و آن استخوانی باشد که در میان بندگاه پا و ساق واقع است و به عربی کعب خوانند. (برهان). استخوانی را گویند که در میان پا و ساق واقع است و آن را بجول نیز خوانند و به عربی کعب خوانند. (فرهنگ جهانگیری). کعب پای، بژول نیز گویند. (اوبهی). چنگالۀ کوب. پژول. (زمخشری). کعب پای. کعب بود. پژول. (حاشیۀ لغت فرس اسدی چ نخجوانی). تکۀ استخوانی است زیر زانو که مفصل ساق و ران است و الفاظ دیگرش بجول و قاب و در عربی کعب است و با شتالنگ گوسفند قماربازی هم میکنند. شتالنگ مخفف اشتالنگ است و معنی لفظ استخوان پاست چه ’اشتا’ مبدل أسته و هسته است و لنگ به معنی پا در تکلم ما هم هست. مخفی نماند که تمام فرهنگ نویس های فارسی معنی شتالنگ را استخوان مفصل قدم و ساق نوشته اند که اشتباه است و جهت اشتباه ترجمه کردن مهذب الاسماء و منتخب اللغه و غیر آنهاست، لفظ کعب را به بژول و شتالنگ، کعب در عربی چند معنی دارد از جملۀ آنها شتالنگ، است که در لغات مذکوره آمده و معنی دیگرش استخوان مفصل قدم و ساق است که اشتباهاً لغت نویسان فارسی برای معنی شتالنگ آن را آورده اند. برای معنی کعب قاموس و مجمعالبحرین و کتب دیگر لغات عرب را ببینید. (فرهنگ نظام) :
گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ
بیامد عزرائیل ونشست از بر من تنگ
چنان منکر لفجی که برون آیداز رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
حکاک مرغزی.
آن حضرت (محمد (ص)) را بزدند (مردم طایف) و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند و خون از پای مبارکش روان شد. (ترجمه طبری). شمشیری بزد و پایش از شتالنگ بیفتاد. (ترجمه طبری). موسی و هرون چون آنجا رسیدند عوج بیرون آمده بود و عوج چون ایشان را بدید دست فراز کرد تا ایشان را برگیرد. موسی عصا بزد و گویند که ده ارش از زمین برجست و ده ارش عصا بود وآن عصا بر شتالنگ او زد و عوج از آن زخم از پای بیفتاد به قدرت خدای. (از ترجمه طبری). موسی دیگر بار گفت یا ارض خذیه، پای قارون تا شتالنگ به زمین فروشد. (ترجمه طبری).
به بازار خوالیگری ساختن
شتالنگ با کعبتین باختن.
اسدی.
اگر زین بیش بنشینم به گرگان اندرون روزی
چو بازآیم به خایسک گران بشکن شتالنگم.
لامعی گرگانی.
دریای محیط آنکه ورا نیست کران هست
بر همت میمون ترا زیر شتالنگ.
لامعی گرگانی.
آب و قدر شعرا نزد تو ز آن است بزرگ
که نخوردستی در خردی نان به شتالنگ.
سوزنی.
سیر بوسه دهد شتالنگم
گرسنه بشکند زنخدانم.
انوری.
با قامت همت بلندت
دریای محیط تا شتالنگ.
شرف شفروه.
اءصمع، شتالنگ خرد و لطیف. (منتهی الارب). امراءه درماء، زنی که شتالنگ و آرنج وی به سبب پیه و گوشت ظاهر نشود. (منتهی الارب). غامض، بزرگ و فربه از شتالنگ و ساق. (منتهی الارب). قبعله، دوری میان دو شتالنگ. (منتهی الارب). رجوع به اشتالنگ شود.
- شتالنگ باختن، قاب بازی کردن:
با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت
لیکن بنقیض مرضش اسب خر آمد.
سیف اسفرنگی.
- شتالنگ بازی، قاب بازی. (فرهنگ نظام). بچول بازی را نیز شتالنگ بازی خوانند. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).
، تار ابریشمی (در ساز و غیره). (فرهنگ فارسی معین)، پایۀ گردون چوبین را هم بطریق استعاره شتالنگ نامند. (فرهنگ جهانگیری) (ازفرهنگ نظام). گویا عراده و چرخ مراد است. (یادداشت مؤلف) :
سه گردونه زرین شتالنگ بود
ز هر داروئی هفتصد تنگ بود.
اسدی.
به گمان من شتالنگ در این شعر معنی دیگر دارد به تناسب مصراع دوم خاصه که کلمه ’گردونه’ هم ’گردون’ است در فرهنگ جهانگیری و نیز انجمن آرا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ لَ)
شفترنگ. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 127). رجوع به شفترنگ شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شتالنگ. (مؤید الفضلاء). آنچه بعوض فوت شدۀ چیز دیگر از کسی بگیرند. بهندی آن را ’گهی’ و در اردو ’واند’ گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تاوان. غرامت، برجستن پیادۀ شاطران. (آنندراج). برجستگی و فروجستگی شاطران و پیاده روان. (ناظم الاطباء). شلنگ. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به شلنگ شود، گلیمی که زیرفرش و جز آن دوزند. (فرهنگ نظام) (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (فرهنگ سروری). رجوع به شال شود، نمد اسب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ فَ)
هر آواز آهسته. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، بانگ پی مردم و غیره باشد. (فرهنگ اوبهی). به معنی شرفاک است. (فرهنگ جهانگیری). آواز پای مردم. (ناظم الاطباء) (از برهان). رجوع به شرفه و شرفاک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شبالنگ
تصویر شبالنگ
جانوری که شکار کنند
فرهنگ لغت هوشیار
استخوان پاشنه پا کعب بجول بژول وژول، بجول که با آن قمار کنند، تار ابریشمی (ساز و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرفانگ
تصویر شرفانگ
بانگ پی صدای پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتالنگ
تصویر شتالنگ
((ش لَ))
استخوان پاشنه پا، کعب، بجول که با آن قمار کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شالنگ
تصویر شالنگ
((لَ))
گلیمی که زیر دیگر فرش ها می اندازند
فرهنگ فارسی معین