جدول جو
جدول جو

معنی شرط - جستجوی لغت در جدول جو

شرط
الزام و تعلیق چیزی به چیز دیگر، قرار، پیمان
تصویری از شرط
تصویر شرط
فرهنگ فارسی عمید
شرط
(تَ وَثْ ثُ)
لازم گرفتن چیزی را در بیع و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرو بستن. ج، شروط. (یادداشت مؤلف) ، لازم گردانیدن. (غیاث اللغات). لازم گردانیدن چیزی را در بیع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پیمان کردن. (دهار) (المصادر زوزنی) (یادداشت مؤلف). اشتراط. (تاج المصادر بیهقی) ، تعلیق کردن کاری را بکاری. (غیاث اللغات). تعلیق کردن چیزی را بچیزی. (منتهی الارب) (کنزاللغات) (از کشاف اصطلاحات الفنون). معلق کردن چیزی بچیزی دیگر بطوری که تحقق جزء اول بستگی بتحقق جزء دوم داشته باشد. (از تعریفات جرجانی) ، نشتر زدن. (دهار) (المصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (منتهی الارب). نیش درزدن. (تاج المصادر بیهقی). تیغ زدن، چنانکه برای بیرون کردن خون به حجامت. (یادداشت مؤلف). نیشتر زدن. (مقدمۀ لغت جرجانی). نیشتر زدن حجام. (از اقرب الموارد). ج، شروط. (یادداشت مؤلف) ، در کار سخت و بزرگ افتادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شرط
(شَ رَ)
در لغت بمعنی علامت است و اشراط الساعه (علامتهای قیامت) از همین معنی است. (از تعریفات جرجانی). علامت. ج، اشراط. (اقرب الموارد). نشان. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی) ، مردم سفله و ناکس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مهتر و شریف قوم. از لغات اضداد است. (منتهی الارب). اشراف. ضد است. (از اقرب الموارد) ، ستور ریزه و بلایه. (منتهی الارب). رذال مال و خرد آن. (از اقرب الموارد) ، هر آبراهۀ خرد که از مقدار ده گزآید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اول هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شرط
(شُ رَ)
جمع واژۀ شرطه. سرهنگ و پیادۀ شحنه. (آنندراج). جمع واژۀ شرطه به معنی چاوش شحنه و سرهنگ آن. (از منتهی الارب)، گروهی از برگزیدگان اعوان ولات و ایشان در روزگارما رؤسای ضابطه ’پلیس’اند و مفرد آن شرطی به سکون ’راء’ و فتح آن غلط است. (از اقرب الموارد) : لوا فرستاد بولایت فارس و کرمان و خراسان و زابلستان و کابل و شرط بغداد (معتضد باﷲ ولایت این ممالک را با شرط بغداد برای عمر و لیث) . (تاریخ سیستان).
- امیر شرط، فرمانده و رئیس شرطه ها:
یزید بشرالحواری را امیر شرط کردند. (تاریخ سیستان).
- صاحب شرط، همان والی شرط است. رجوع به والی شرط شود.
- والی شرط، فرمانروا و حاکم شرطه ها: پس عمر یزید بن بسطام را فرمان دادکه والی شرط او بود تا منادی کرد... و یزید بسطام که والی شرط بود کشته شد. (تاریخ سیستان).
، نخستین دسته ای که در جنگ حاضر شوند و آمادۀ مرگ باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شرط
(شُ رُ)
جمع واژۀ شریط. (اقرب الموارد). رجوع به شریط شود
لغت نامه دهخدا
شرط
لازم گردانیدن، پیمان کردن، گرو بستن
تصویری از شرط
تصویر شرط
فرهنگ لغت هوشیار
شرط
((شَ))
قرار، پیمان، الزام و تعلق امری به امر دیگر
تصویری از شرط
تصویر شرط
فرهنگ فارسی معین
شرط
سامه، بایسته
تصویری از شرط
تصویر شرط
فرهنگ واژه فارسی سره
شرط
پیمان، عهد، قرار، نذر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شرط
حالةً
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به عربی
شرط
Condition, Stipulation
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به انگلیسی
شرط
condition, stipulation
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به فرانسوی
شرط
condizione, clausola
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
شرط
حالت , شرط
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به اردو
شرط
условие
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به روسی
شرط
Bedingung, Bestimmung
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به آلمانی
شرط
умова
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به اوکراینی
شرط
warunek
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به لهستانی
شرط
条件 , 条款
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به چینی
شرط
شرط، وضعیت
دیکشنری اردو به فارسی
شرط
শর্ত
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به بنگالی
شرط
condición, estipulación
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
شرط
เงื่อนไข , ข้อตกลง
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به تایلندی
شرط
hali, sharti
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به سواحیلی
شرط
koşul, şart
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
شرط
条件 , 規定
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به ژاپنی
شرط
תנאי , תְנַאי
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به عبری
شرط
condição, estipulação
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به پرتغالی
شرط
kondisi, ketentuan
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
شرط
स्थिति , शर्त
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به هندی
شرط
voorwaarde, bepaling
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به هلندی
شرط
조건 , 규정
تصویری از شرط
تصویر شرط
دیکشنری فارسی به کره ای

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرطه
تصویر شرطه
نگهبان و پاسبان شهر، افسر شهربانی، نگهبان برگزیدۀ حاکم
بادی که برای کشتی رانی مساعد باشد و کشتی را به مقصد برساند، باد موافق
فرهنگ فارسی عمید
گرو سامه، جلویز روانبودی زندان وبندبسته تنم اگرنه زلفک مشکین اوبدی جلویز (طاهرفضل) پاسبان پاسدار، پیشمرگ، شهربانی درست آن شرته است ازشرتا هندی ک پارسی ک بادیار باد موافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرطی
تصویر شرطی
موافق، شایسته، ثبات
فرهنگ لغت هوشیار