جدول جو
جدول جو

معنی شرشق - جستجوی لغت در جدول جو

شرشق
(شِ شِ)
شقراق و آن مرغی است کوچک خجک دار. (منتهی الارب). پرندۀ شقراق. (از اقرب الموارد). رجوع به شقراق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرشر
تصویر شرشر
صدای فروریختن پیاپی آب و مانند آن، به طور پیاپی و مستمر مثلاً شرشر عرق از صورتش می ریخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شروق
تصویر شروق
برآمدن آفتاب، طلوع کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رشق
تصویر رشق
تیرانداختن، با تیر زدن، تند و تیز به کسی نگریستن، با زبان طعنه زدن
صوت قلم، بانگ قلم هنگام نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرق
تصویر شرق
جای برآمدن آفتاب، خاور، برآمدن آفتاب، در علم جغرافیا کشورهایی که در مشرق کرۀ زمین هستند
شرق ادنی: خاور نزدیک
شرق اقصی: خاور دور
شرق اوسط: خاورمیانه
فرهنگ فارسی عمید
(شُ شُ)
حکایت صوت ریختن آب از بلندی. آواز ریختن آب از ناودان و مانند آن. حکایت صوت ریختن بول و جز آن. آواز کمیز چون بریزد. (یادداشت مؤلف). صدای ریزش باران شدید و سیل آسا. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، قیدی برای بیان کیفیت باران و شدت ریزش آن: دیشب وقتی ما براه افتادیم شرشر باران می آمد. شاعری شعر ذیل را که بسیار معروف است:
نم نم باران به می خواران خوش است
رحمت حق بر گنهکاران خوش است.
بدین صورت تحریف کرده و تغییر داده است:
شرشر باران به می خواران خوش است
لعنت حق بر گنهکاران خوش است.
(فرهنگ عامیانۀ جمال زاده).
- آب شرشر، شرشره:
ای قلب سوزناک ! مگر خود جهنمی !
ای چشم اشکبار! مگر آب شرشری !
؟ (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده).
- شرشر باران آمدن، باران متصل پیاپی به تندی باریدن.
- شرشر خون از سر شکسته سرازیر شدن، بسیار خون آمدن از جای شکستگی.
- شرشر شاشیدن، شاشیدن بحالت ایستاده و بی انقطاع.
رجوع به شرشره شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رُ)
جمع واژۀ شریق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، غرقی (غریقان). (از اقرب الموارد). رجوع به شریق شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
بیغولۀ دهن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ کُ)
تیر انداختن و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیرباران کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی). انداختن تیر را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : به رشق سهام و مشق سنان و حسام صحایف عمر آن مخاذیل تباه و سیاه گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 258) ، تیز برکسی نگریستن. (مصادر اللغۀ زوزنی) (از اقرب الموارد) ، طعنه زدن بر کسی: رشق بلسانه، و ازآنست: ’ایاک و رشقات اللسان’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بانگ قلم. (منتهی الارب). آواز قلم هنگام نوشتن. (ناظم الاطباء). آواز قلم، گویند: شنیدم رشق قلم او را، یعنی آواز آنرا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
کمان خوش قامت زودتیراندازنده، و در تعجب گویند: ما ارشق القوس، یعنی چه خوش قامت است کمان. (از منتهی الارب) (آنندراج). کمان خوش قامت زودتیرانداز. (از ناظم الاطباء). کمان زودتیرانداز. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ رشیق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به رشیق شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
تیراندازی و هرچه بر آن گرو کنند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم است از رشق بمعنی تیراندازی. (از اقرب الموارد)،
{{اسم}} جانب و وجه آن (تیراندازی) ، ومنه قولهم: رمینا رشقاً، اذا رموا کلهم دفعه فی جههواحده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جانب و وجه آن. (آنندراج)، یک روی تیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، آنکه شمارۀ تیراندازی را در مسابقه می شمارد. ج، ارشاق. (از اقرب الموارد)، بانگ قلم. (منتهی الارب). آواز خامه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ شِ)
کمربند. (دهار). ولی در متون دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
شقراق. سوسن ابیض. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(شَ شَ / شِ شِ)
گیاهی است که بر زمین همچو رسن دراز روید. (منتهی الارب). گیاهی است که مانند ریسمانهایی دراز بر روی زمین می رویدو خاری ندارد که کسی را آزار دهد. (از اقرب الموارد) ، شواء شرشر، بریان خون یا روغن چکان. (منتهی الارب). بریان روغن چکان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ شُ)
دهی از دهستان حشمت آباد بخش درود شهرستان بروجرد. سکنۀ آن 179 تن و آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شِ شِ)
رجوع به شرشر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
نعت تفضیلی از رشاقت. خوش قامت تر. زیبااندام تر. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شارق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شارق شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
کوهی است بزمین موقان از نواحی آذربایجان نزدیک بذّ. شهر بابک خرّمی. (معجم البلدان). موضعی است بمغرب طالش
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام موضعی است در یمن. (منتهی الارب) ، نام مردی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رشق
تصویر رشق
تیر انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرق
تصویر شرق
صدای بهم خوردن دو چیز آفتاب، جای بر آمدن آفتاب، مشرق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارشق
تصویر ارشق
خوش اندام تر راست بالاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرشق
تصویر عرشق
گل سرخ هندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شروق
تصویر شروق
دمیدن بردمیدن روشنی بر آمدن (آفتاب و مانند آن) طلوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شراق
تصویر شراق
تابخانه جای نشستن درآفتاب زمستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرشر
تصویر شرشر
آواز ریختن آب از ناودان و مانند آن، صدای آبشار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرشف
تصویر شرشف
شمد (ملحفه) بسترآهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریق
تصویر شریق
خوردم، خوبروی، درخشان، خردچوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شروق
تصویر شروق
((شُ))
طلوع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رشق
تصویر رشق
((رَ شْ))
تیرانداختن، تیراندازی کردن، آواز کلک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرشر
تصویر شرشر
((شُ. شُ))
صدای ریزش مایع رقیق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرق
تصویر شرق
خاور، خورآیان
فرهنگ واژه فارسی سره
جار و جنجال سرو صدا کردن، طعام دادن در ایام سوگواری محرم.، صدای ریختن آب
فرهنگ گویش مازندرانی