جدول جو
جدول جو

معنی شذو - جستجوی لغت در جدول جو

شذو
(شَذْوْ)
مشک یا بوی مشک یا رنگ آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شذو
(تَ هَُ)
اذیت دادن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مشک اندود کردن. (از منتهی الارب). خود را با مشک خوشبوی کردن. (از اقرب الموارد) ، دانستن خبر را پس فهمانیدن آن را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شنو
تصویر شنو
شنیدن، پسوند متصل به واژه به معنای شنونده مثلاً پند شنو، نصیحت شنو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیو
تصویر شیو
شیب، سرازیری، کمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شدو
تصویر شدو
شعر را با آواز کشیده شبیه غنا خواندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حذو
تصویر حذو
در قافیه، حرکت ماقبل ردف و قید مانند حرکت «د» و «پ»، برای مثال ای به همت بر آفتابت دست / آسمان با علوّ قدر تو پست (انوری - ۵۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ وَلْ لُ)
شکاه. (ناظم الاطباء). گله کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رجوع به شکاه شود
لغت نامه دهخدا
(شَکْوْ)
نام پدر بطنی از تازیان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَکْوْ)
شتر ریزه، بیماری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، گله. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ناله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خورش دادن: غذاه غذواً. (منتهی الارب) (آنندراج). غذاه بالغذاء، اعطاه ایاه، یقال: ’غذی بلبان الکرم، و النار تغذی بالحطب’. (اقرب الموارد) ، مؤثر شدن و نافع بودن و کفایت کردن: غذا الطعام الصبی ّ، نجع فیه و کفاه. (اقرب الموارد) ، منقطع گردیدن بول: غذا البول، بریدن شتر کمیز را: غذاه وبه. (منتهی الارب). غذا الجمل بوله و غذا ببوله، قطع. و غذا بول الجمل، انقطع، لازم و متعدی است. (اقرب الموارد) ، روان گردیدن آب: غذا الماء. (منتهی الارب). غذا الشی ٔ، سال. (اقرب الموارد). دویدن آب. (تاج المصادر بیهقی) ، شتافتن. شتاب نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) ، روان شدن خون رگ. (منتهی الارب) (آنندراج). دویدن خون. (تاج المصادر بیهقی) ، پرورش کردن، یقال: غذوت الصبی باللبن، ای ربیته. (منتهی الارب) (آنندراج). بپرورانیدن. (تاج المصادر بیهقی). پروردن، کاشتن گیاهی. (دزی ج 2 ص 203)
لغت نامه دهخدا
بمعنی خالص چنانکه زر شاو بمعنی زر خالص است، (از غیاث اللغات)، اما صحیح کلمه ساو است با سین مهمله، (حاشیۀ غیاث اللغات چ دبیرسیاقی)، رجوع به ساو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَ / ذُو)
جانوریست سرخ رنگ و پردار که بیشتر در حمامها و متوضا میباشد و او را بعربی ابن وردان گویند. (برهان) (آنندراج). ابن وردان، که جانوریست سرخ رنگ و پردار و بیشتر در گرمابه ها میباشد. (ناظم الاطباء). سوسک سرخ که بیشتر در حمامها و در بالوعه ها باشد. سنگم. (مهذب الاسماء). سوسکه. (خلاص نطنزی) (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به تدو و ابن وردان شود
لغت نامه دهخدا
(تَطْ)
آب دهان انداختن. لغتی در خذو. خیو. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به کلمه خدو شود
لغت نامه دهخدا
(خَذْوْ)
سست گردیدن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). سست شدن، فروتنی کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، آگنده شدن گوشت و پر گردیدن آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حذاء. برابر کسی نشستن. (تاج المصادر بیهقی). برابر چیزی بودن. برابر چیزی نشستن. مقابل شدن. در برابر نشستن. (منتهی الارب)، در برابر چیزی افتادن. (تاج المصادر بیهقی). برابر کسی یا چیزی افتادن. (زوزنی)، کار کردن مثل دیگری. فعل مانند فعل او بجای آوردن، برابر کردن دو چیز با هم، اندازه کردن کفش و بریدن. (منتهی الارب). نعلین برابر کردن با پا و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). نعلین و جزآن با پای برابر کردن. (زوزنی)، کفش در پای کسی کردن. (منتهی الارب)، حذوالنعل بالنعل، برابر کردن کفش را با کفش و همچنین است حذوالقذه بالقذه. (منتهی الارب) : آنرا به یک دو روز به خوارزم ملحق کردند و در کوشش و کشش با آن، حذوالنعل بالنعل. (جهانگشای جوینی). و ابقاء بقایا هم بر این منوال است و بر این مثال حذوالنعل بالنعل. (جهانگشای جوینی)، بریدن و گزیدن و لذع، چنانکه تیزی سرکه و شراب زبان را. (منتهی الارب) : و هو (ای دوقس) حرّیف، یحذو اللسان، بریدن کارد دست را و جز آن، عطا دادن، پاشیدن، چنانکه خاک را بروی کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَذْوْ)
برابر. حذه. حذوه: داره حذو داری. (منتهی الارب) ، خانه او روبرو (مقابل، برابر) خانه من است، (اصطلاح عروض) حرکت قبل ازروی ّ. الحذو فی العروض، حرکه مثل الردف. نام حرکت ماقبل ردف و قید است. (غیاث). شمس قیس گوید: حرکت ماقبل ردف است و همچنانک هیچ یک از حروف ردف نشایذ کی متبدل شود حرکات ماقبل آن نیز نشایذ که متبدل شود و حرکت ماقبل قید هم حذو باشد و همچون حرکت ماقبل ردف به جنس خویش نگاه باید داشت، چنانک انوری گفته است:
ای بهمت بر آسمانت دست
آسمان باعلو قدر تو پست
بهتر از گوهر تو دست قضا
هیچ پیرایه بر زمانه نبست
هیچ دل با تو بد نشد که فلک
آرزوهاش در جگر نشکست
باز در طاعت تو کبک نواز
دیو در دولت تو حرزپرست.
تا آخرقطعه فتحۀ ماقبل سین لازم داشته است و پیش از این گفته ایم که در قوافی مطلق اختلاف حرکت ماقبل قید است بنزدیک بیشتر شعراء، چنانک خسروی گفته است:
من بنگردم ز مهر چون تو بگشتی
زشتی باشد ز هرکه باشد زشتی.
و دقیقی گفته است:
برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردیبهشتی
زمین برسان خون آلود دیبا
هوا برسان نیل آلود مشتی
بطعم نوش گشته چشمۀ آب
برنگ دیدۀ آهوی دشتی.
و حذو در اصل لغت برابر کردن است، گویند: حذا النعل بالنعل حذواً، یعنی نعلین را اندازه می گرفت راست. و چون حرکت ماقبل ردف برابر و مقابل حرکت ماقبل تأسیس است در ثبات و لزوم یعنی چنانک الف تأسیس جز از اشباع فتحۀ ماقبل نمی خیزد حروف ردف جز از فتحه و ضمه و کسرۀ ماقبل نمی خیزند، الف از اشباع فتحه و واو از اشباع کسره. پس از این جهت حرکت ماقبل ارداف را حذو خوانند. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم). تهانوی گوید: بفتح حاء حطی و سکون ذال معجمه، در علم قافیه حرکه ماقبل ردف را گویند. کذا فی عنوان الشرف. و در رسالۀ ’منتخب تکمیل الصناعه’ گوید: حذو حرکت ماقبل ردف و قید است، مانندحرکت ماقبل الف بهار و قرار، و حرکت ماقبل های مهر و گلچهر و رعایت تکرار حذو در قوافی واجب است، مگر وقتی که روی ّ متحرک شود بسبب حرف وصل که این هنگام نزد بیشتر شعراء اختلاف حذوی که حرکت ماقبل قید است جائز است بشرطی که منجر نشود به تبدیل قید به ردف و اگر بدان منجر شود آنهم جایز نیست و حذو در لغت به معنی برابر کردن چیزی با چیزی آمده، و چون حرکت ماقبل ردف برابر با حرکت تأسیس بود در لزوم، آنرا حذو نام کردند - انتهی. پس این تعریف مختص به فارسیان است زیرا که عربها قید را اعتبار نمیکنند. و لهذا صاحب ’عنوان الشرف’ حذو را مختص به حرکت ماقبل ردف نمود. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بد گفتن کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِلْوْ)
اندام با گوشت. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اندام. (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج). قد و قامت بدن. (ناظم الاطباء) ، تن و جسد از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، هر سلخ شده و پوست برکشیده ای که آنرا خورده و قدری از آن باقی مانده باشد. ج، اشلاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- شلوالانسان، جسد انسان پس از پوسیدگی آن. (ناظم الاطباء).
، بقیه از مردم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شذر. (اقرب الموارد). رجوع به شذر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هَُ)
تنها و نادر و غریب شدن. (از منتهی الارب). ندرت. نادر شدن. کمی، مقابل اطراد. کم یابی. دیریابی. دشواریابی. (یادداشت مؤلف). عزت. اندک یافت شدن. (لغت سید شریف جرجانی) ، پراکنده و یک یک گردیدن. (منتهی الارب). پراکنده شدن، تنها و غریب کردن. لازم و متعدی است. (از منتهی الارب) ، تنها شدن. (لغت سید شریف جرجانی). تنها ماندن. (مهذب الاسماء). رجوع به شذ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شدو
تصویر شدو
اندکی، آهنگ (قصد)، زی (جانب)، مانندکردن، راندن شتران را، سراییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذو
تصویر حذو
برابر کسی نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
پیش افتادن، کندن، پایان، تگ ته، خاک چاه، افسار شتر، سبد، پیش افتادن سبقت گرفتن، کندن (چنان که خاک را از چاه)، غایت هر چیز نهایت، غور تک ته، زمام ناقه مهار شتر، پشکل شتر، زنبیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحو
تصویر شحو
فراخی گام، درون، بازکردن دهان را، بازشدن دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجو
تصویر شجو
گریستن، نیاز، اندوه، اندوهاندن، شادانیدن ازواژگان دوپهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرو
تصویر شرو
انگبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمو
تصویر شمو
رفعت و بلندی، علو، عز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکو
تصویر شکو
بیماری، شتر ریزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنو
تصویر شنو
شنونده و دریابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیو
تصویر شیو
فصیح بلیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غذو
تصویر غذو
خورانیدن خورش دادن، شتافتن، پروراندن، خون روان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذو
تصویر حذو
((حَ))
برابر کردن، پیروی، تتبع کردن (شاعر یا نویسنده ای را)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیو
تصویر شیو
((ش))
پایین، سرازیری، شیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شدو
تصویر شدو
((شَ دْ))
شعر یا آواز را با صدای بلند خواندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شأو
تصویر شأو
سبقت گرفتن، کندن، غایت هر چیز، تک، ته، مهار شتر، به شکل شتر، خاک چاه، زنبیل
فرهنگ فارسی معین