جدول جو
جدول جو

معنی غذو

غذو
(دَ)
خورش دادن: غذاه غذواً. (منتهی الارب) (آنندراج). غذاه بالغذاء، اعطاه ایاه، یقال: ’غذی بلبان الکرم، و النار تغذی بالحطب’. (اقرب الموارد) ، مؤثر شدن و نافع بودن و کفایت کردن: غذا الطعام الصبی ّ، نجع فیه و کفاه. (اقرب الموارد) ، منقطع گردیدن بول: غذا البول، بریدن شتر کمیز را: غذاه وبه. (منتهی الارب). غذا الجمل بوله و غذا ببوله، قطع. و غذا بول الجمل، انقطع، لازم و متعدی است. (اقرب الموارد) ، روان گردیدن آب: غذا الماء. (منتهی الارب). غذا الشی ٔ، سال. (اقرب الموارد). دویدن آب. (تاج المصادر بیهقی) ، شتافتن. شتاب نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) ، روان شدن خون رگ. (منتهی الارب) (آنندراج). دویدن خون. (تاج المصادر بیهقی) ، پرورش کردن، یقال: غذوت الصبی باللبن، ای ربیته. (منتهی الارب) (آنندراج). بپرورانیدن. (تاج المصادر بیهقی). پروردن، کاشتن گیاهی. (دزی ج 2 ص 203)
لغت نامه دهخدا