جدول جو
جدول جو

معنی غذو - جستجوی لغت در جدول جو

غذو
(دَ)
خورش دادن: غذاه غذواً. (منتهی الارب) (آنندراج). غذاه بالغذاء، اعطاه ایاه، یقال: ’غذی بلبان الکرم، و النار تغذی بالحطب’. (اقرب الموارد) ، مؤثر شدن و نافع بودن و کفایت کردن: غذا الطعام الصبی ّ، نجع فیه و کفاه. (اقرب الموارد) ، منقطع گردیدن بول: غذا البول، بریدن شتر کمیز را: غذاه وبه. (منتهی الارب). غذا الجمل بوله و غذا ببوله، قطع. و غذا بول الجمل، انقطع، لازم و متعدی است. (اقرب الموارد) ، روان گردیدن آب: غذا الماء. (منتهی الارب). غذا الشی ٔ، سال. (اقرب الموارد). دویدن آب. (تاج المصادر بیهقی) ، شتافتن. شتاب نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) ، روان شدن خون رگ. (منتهی الارب) (آنندراج). دویدن خون. (تاج المصادر بیهقی) ، پرورش کردن، یقال: غذوت الصبی باللبن، ای ربیته. (منتهی الارب) (آنندراج). بپرورانیدن. (تاج المصادر بیهقی). پروردن، کاشتن گیاهی. (دزی ج 2 ص 203)
لغت نامه دهخدا
غذو
خورانیدن خورش دادن، شتافتن، پروراندن، خون روان شدن
تصویری از غذو
تصویر غذو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غیو
تصویر غیو
غریو، بانگ بلند، فریاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غدو
تصویر غدو
بامداد، اول روز، صبح زود، سپیده دم، پگاه، صبح، غادیه، بامدادان، بامگاه، صباح، صدیع، علی الصباح، غدات، باکر، صبح بام، صبحدم، صبحگاه، بام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلو
تصویر غلو
زیاده روی در کاری یا در وصف کسی و چیزی، از حد در گذشتن، تجاوز کردن از حد، گزاف کاری، گزافه گویی،
به مقام خدایی رسانیدن بشر و اعتقاد به حلول خداوند در شخص،
در ادبیات در فن بدیع مبالغۀ شاعر یا نویسنده در وصف کسی یا چیزی به حدی که محال به نظر آید،
در علوم ادبی در قافیه، آوردن حرف روی در یک مصراع ساکن و در مصراع دیگر متحرک، که از عیوب قافیه است، برای مثال صلاح کار کجا و من خراب کجا / ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا ی چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را / سماع وعظ کجا نغمۀ رباب کجا (حافظ - ۲۰)
غلو مقبول: در ادبیات در فن بدیع غلوی که در آن لفظی که دلالت به تشبیه یا گمان یا توهم کند آورده شود، مثل «پنداری»، «گویی «، «گوییا»، «ترسم» و امثال آن ها، برای مثال بیم است چو شرح غم عشق تو نویسم / کآتش به قلم درفتد از سوز درونم (سعدی۲ - ۵۱۴)
غلو مردود: در ادبیات در فن بدیع غلوی که در آن لفظی از تشبیه و توهم نباشد، برای مثال پی مورچه بر پلاس سیاه / شب تیره دیدی دو فرسنگ راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرو
تصویر غرو
نی میان تهی، نای، نی، برای مثال کنون چنبری گشت بالای سرو / تن پیل وارت به کردار غرو (فردوسی - ۶/۳۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حذو
تصویر حذو
در قافیه، حرکت ماقبل ردف و قید مانند حرکت «د» و «پ»، برای مثال ای به همت بر آفتابت دست / آسمان با علوّ قدر تو پست (انوری - ۵۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غذی
تصویر غذی
غذا، آنچه خورده شود و به نمو جسم کمک کند و انرژی لازم برای بدن به وجود بیاورد، خوراک، خوردنی، خورش، برای مثال تا غذی گردی بیامیزی به جان / بهر خواری نیست این امتحان (مولوی - ۴۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنو
تصویر غنو
غنودن، مقابل بیداری، خواب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزو
تصویر غزو
غزا، جنگ کردن با کافران در راه خدا، جنگ
فرهنگ فارسی عمید
(غَ ذَ وی ی)
غدوی (به دال) است در همه معانی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هر آنچه در شکم حوامل باشد یااینکه به گوسفند اختصاص دارد. ابن اعرابی گوید: غذوی، بهم و هر حیوانی است که تغذیه می شود. و نیز گوید: مردی اعرابی از بلهجیم به من خبر داد که غذوی آن بره یا بزغاله است که از شیر مادرش تغذیه نمی کند بلکه از شیر دیگری یا با چیز دیگر تغذیه می کند. (از اقرب الموارد). غذی ّ. (اقرب الموارد). رجوع به غذی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ذَ نَ)
مؤنث غذوان. (منتهی الارب). قال الفراء: امراءه غذوانه، فاحشه. (تاج العروس). مراد از فاحشه در اینجا بدزبان است. زن زبان دراز و نافرمان و سلیطه. (ناظم الاطباء). رجوع به غذوان شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ذَ)
اسب شادمان شتاب رو. (منتهی الارب) (آنندراج). شتابنده، امرؤ القیس گوید: ’کتیس ظباء الحلب الغذوان’. (معجم البلدان) ، مرد درشت و زبان دراز و نافرمان و تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج). الغذوان من الرجال السلیط الفاحش. تأنیث آن غذوانه. (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَ ذَ)
نام آبی واقع در بین بصره و مدینه است. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غرو
تصویر غرو
نای میان تهی (اعم از آنکه نوازند) یا نایی که بدان چیز نویسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غشو
تصویر غشو
میوه کنار (کنار از پارسی به تازی رفته است)
فرهنگ لغت هوشیار
خواب مقابل بیداری: چون یقینم که نگیردت همی خواب غنو من بی طاعت در طاعت تو چون غنوم. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
بنهایت بلند نمودن دست را در انداختن تیر از حد گذشتن، گزافکاری، مبالغه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیو
تصویر غیو
آواز بلند صدای بلند غریو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدو
تصویر غدو
فردا آمدن کسی را به بامداد، بامداد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غفو
تصویر غفو
هم آوای عفو تله شیر، نرگس سرایندگان
فرهنگ لغت هوشیار
خوردنی که نشو و نمای تن و قوام بدن بدانست، غذا در فارسی خوارش خوارتیک خوارن چاشتک خوردنی خواره خورش سپه را خورش پس فراوان نماند به جز گرز و شمشیر درمان نماند (فردوسی) آنچه خورده شود و قوام بدن بدانست خوردنی و نوشیدنی، جمع اغدیه. یا غذای سنگین. خوراکی که ثقیل باشد غذای دیر هضم. یا غذای گران. غذای سنگین. یا غذای مریم. اشاره است با آیه مبارکه و هزی الیک بجذع النخله تساقط علیک رطبا جنیا یعنی میوه خدایی و غذای الهی. مولوی گوید: آنکه از جوع البقر بر می طپید همچو مریم میوه جنت بچید بوی قدح از غذای مریم خوشتر، شاش شتر آنچه خورده شود و قوام بدن بدانست خوردنی و نوشیدنی، جمع اغدیه. یا غذای سنگین. خوراکی که ثقیل باشد غذای دیر هضم. یا غذای گران. غذای سنگین. یا غذای مریم. اشاره است با آیه مبارکه و هزی الیک بجذع النخله تساقط علیک رطبا جنیا یعنی میوه خدایی و غذای الهی. مولوی گوید: آنکه از جوع البقر بر می طپید همچو مریم میوه جنت بچید بوی قدح از غذای مریم خوشتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غذی
تصویر غذی
غذا: نفس حسی بخوردن ارزانیست غذی جان ز خوان بی نانیست. (حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
خواستن، جستن، آهنگ چیزی کردن جنگ کردن با دشمن، جنگ کردن با کفار، لشکری که به قصد قتال با کفار بجایی گسیل شوند در صورتی که پیغامبر ع شخصا همراه لشکر باشد و اگر او همراه نباشد آن لشکر را سریه بعث گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذو
تصویر حذو
برابر کسی نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غذوی
تصویر غذوی
دایه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذو
تصویر حذو
((حَ))
برابر کردن، پیروی، تتبع کردن (شاعر یا نویسنده ای را)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلو
تصویر غلو
((غُ لُ وّ))
از حد گذشتن، تجاوز، مبالغه، در شعر، بیان اغراق آمیز صفتی که در واقعیت محال و غیرممکن باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غذا
تصویر غذا
((غَ))
خوردنی، آن چه خورده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غدو
تصویر غدو
((غُ دُ وّ))
صبح رفتن، بیرون شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غدو
تصویر غدو
((غَ))
آمدن کسی را به بامداد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غاو
تصویر غاو
غار، شکاف کوه، جای خواب گوسفندان در کوه، سوراخی در زمین که جانورانی مانند روباه و شغال در آن زندگی می کنند، غال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرو
تصویر غرو
((غَ رْ))
نای، نی میان تهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غزو
تصویر غزو
جنگ کردن با دشمن، جنگ هایی که پیغمبر شخصاً در آن حضور داشتند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غذا
تصویر غذا
خوراک، خوراکی
فرهنگ واژه فارسی سره